کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

این‌است بوف کور – شش

فکر می کنم که داریم به کلیت کتاب بوف کور واقف می‌شویم و همین طور که به جلو می‌رویم گاه احساس می‌کنیم می‌دانیم شرح یک بندی که داریم می‌خوانیم چه خواهد بود. ولی با احترام به آقای قطبی جلوتر از ایشان حرکت نمی‌کنیم. این قولی بوده که در اول خواندن کتاب "این است بوف کور" به ایشان داده‌ایم.

کارمان را ادامه می‌دهیم.

***

در این جور مواقع هرکس به یک عادت قوی زندگی خود، به یک وسواس خود پناهنده می‌شود. عرق خور می‌رود مست می‌کند، نویسنده می‌نویسد، حجار سنگ‌تراشی می‌کند و ...

...........

 اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می‌کردم. یک جور ویر و شور مخصوصی بود. می‌خواستم این چشم‌هایی که برای همیشه به هم بسته شده بود را روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم

قسسمت اول این بند شرحی‌است موجز از هنر که چون به توضیحات دیگری نیازمند است با پوزش از شرح آن چشم می‌پوشیم و مطلب را به‌این ترتیب دنبال می‌کنیم: اکنون سعی راوی داستان بر آن‌است تا هم‌چنان که در ابتدای فصل گفتیم بر مسند قضاوت بنشیند تا نظر و حاصل تجربیات عادلانه‌ی خود را برای دیگران یا سایه‌ها بازگو کند و بدین مناسبت جهد می‌ورزد تا برای جلوگیری از فنای چنین یادگار هولناکی که تمدن و فرهنگی بشری را در طول مدت زمانی بدان درازی بازی‌چه قرار داده بود، شکلی واقعی از چشم‌ها بکشد و یا به سخن دیگر حاصل تجربه‌های خود را به صورت نوشته‌هایی باقی بگذارد تا آیندگان بتوانند از آن استفاده برند. بنابراین از این‌جای داستان راوی سعی دارد نقاشی "چاپی" و تقلیدی روی قلمدان را رها کند و با یاری از تفکر خود یا افیون (به وضوح ملاحظه می‌شود که دیگر از شراب یا تخیل و توهم و رویا خبری نیست) مرز و حدود این توهمات را با خطوط مشخص روشن سازد و خود را از صنف نقاش مرده‌ها بودن بیرون بیندازد. این امر در هنگامی که به دنبال آن‌همه شبهای تاریک صبح صادق طلوع می‌کند و ابرهای توهمات دیگر نمی‌توانند با پوشاندن ستاره‌های فکر در مقابل خورشید گیتی فروز عرض اندامی بکنند و روشنی روز را به طور کامل کامل زاییل سازند، حادث می‌شود. اما راوی به خوبی می‌داند که با گفتن این حقایق تیشه‌ی بی‌رحمانه‌ای بر مقدسات تلقینی بشرهای عامی وارد ساخته و به زعم آنان مرتکب "گناهان پوزش ناپذیری" شده است.

باز شدن مجدد چشم‌ها در حقیقت امری‌است که در حافظه‌‌ی راوی صورت گرفته است تا مجددن خاطرات و یادگارها و تلقینات گذشته یکبار دیگر مورد بررسی قرار گیرد. به عبارت دیگر راوی چشم‌های معشوق را در مخیله‌ی خود باز شده و دارای حیات تصور کرده و به تخیل در آورده است و صحت این امر در ابتدای بند بعدی به وضوح مشاهد می‌شود. چون راوی بلافاصله می‌گوید:

***

 بعد از سرجایم بلند شدم. آهسته نزدیک او رفتم، به خیالم که زنده است، زنده شده، عشق من در کالبد او روح دمیده –اما از نزدیک بوی مرده، بوی مرده تجزیه شده را حس کردم- روی تنش کرم‌های ......

............

شب پاورچین پاورچین می‌رفت. گویا به اندازه کافی خستگی در کرده بود. صدایهای دوردست  و خفیف به گوش می‌رسید. شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب می‌دید. شاید گیاه‌ها می روییدند. در این وقت ستاره‌های رنگ پریده پشت توده های ابر ناپدید می‌شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.

اکنون همان طور که راوی داستان می‌گوید پس از گشایش مشکلات است که توهمات اسیر و دست نشانده‌ی بشر می‌شوند نه بشر دیگر اسیر آن‌ها، چون این توهمات به اندازه‌ی کافی لمیده و خستگی در کرده است و باید "پاورچین پاورچین" میدان را خالی کند و تنها چینی که از آن توهمات باقی می‌ماند یادگاری است به که صورت نوشته باقی می‌ماند و به عنوان دست مزد زحات تقدیم راوی می‌شود و در "دخل" وی جای می‌گیرد و برای همیشه به پستوی ذهن یا بایگانی عقل سپرده می‌شود –باید در نظر داشته باشیم که در این بند دیگر از کلمه ‌ی پستو به عنوان ضمیر ناخودآگاه استفاده نشده است چن جریان ماوقع به ترتیبی منطقی از دالان تاریک زمان گذشت و به اتاق یا میدان عقل و خرد وارد و حلاجی شد و به حافظه سرپده گشت- در حالی‌که بشرهای نخستیم در ااثر کمی معلومات درست برعکس این عملت کرده بودند و در نتیجه دوجار نابسسامانی‌ها و بیماری‌های فکر فراوانی شدند زیرا این توهمات را از روزنی انحرافی یا از مجرای ضمیر ناخودآگاه واردذهن کدرند و بعد چون راه را از بنیاد به خطار رفته بودند نتوانستند با معیارهای علمی عقلی آن‌را محک بزنند و ردپای آن‌را گم کردند و از آن پس به فلسفه بافی و سفسطه بازی پرداخنتد.

در پایان بند مشاهده می‌کنیم که بانگ  خروس دمیدن خورشید را بشارت می‌دهد.

در اساطیر باستان از خروس به عنوان پرنده‌این نام برده می‌شود که مورد علاقه‌ی خورشید است.

****

آیا با مرده او چه می‌توانستم بکنم؟ با مرده‌ای که تنش شروع به تجزیه شدن کرده بود. اول به خیالم رسید او را در اطاق خودم چال بکنم. ......

............

کارد دسته استخوانی را که در پستوی اطاقم داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود، .........

............

 چمدان را برداشتم وزن کردم، سنگین بود. هیچ وقت آنقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود. نه، هرگز نمی‌توانستم چمدان را به تنهایی با خودم ببرم.

شاید پس از رسیدن داستان به این مرحله فکر کنیم که راوی داستان با گشودن مشکلات نخستین و پی بردن به منشا آن‌ها از شرشان خلاص شده است، ولی در حقیقت چنین نیست و هنوز تا رهایی کامل راهی بس دراز در پیش است. روای باید از سدهای دیگری بگذرد تا به رهایی کامل برسد چون ضمیر ناخودآگاه تنها نهان‌گاه همین یک توهم مخرب نبوده است. هنوز باید تا دمیدن کامل خورشد خرد و روشن شدن زوایای تاریک ذهن کوشش‌های فراوانی به انجام رسید. بنابراین نخست باید لاشه‌ی این توهم را با "تردستی" و دور از چشم مردمانی که هنوز اسیر تلقین‌های موهوم گذشتگان‌اند، در جایی چال کرد. برای این کار راوی داستان مجددن به پستو یا ضمیر ناخودآگاه وارد می‌شود و کاردی دسته استخوانی به دست می‌آورد و با کمک از غریزه‌ی خونخواری با قساوت تمام به قطعه قطعه کردن جسد که لباس سیاه و بدیمن ایام چون "تارعنکبوت" کهنه‌ای آن‌را پوشانده است، می‌پردازد. شاید بدین وسیله بتواند بر ناامیدی خود که پس از حمله به مقدسات تلقینی گریبان‌گیر وی شده و زندگی را در نظرش بی‌فایده جلوه گر ساخته است پیروز شود و با این عمل به ما بفهماند که لیبیدوی سر کوفته‌ی قرون و اعصار پیوسته مترصد است تا با یافتن بهانه‌ای از نهان‌گاه خود خارج شود و به وحشی گری و کشت و کشتار به‌پردازد، پس در حقیقت هنوز بشر برای از بین بردن آن توهم خانمان برانداز باید به مبارزه‌ های بسیاری ادامه دهد تا بتواند اجتماعی سالم پدید آورد وچون نظری به بند بعدی بیفکنیم این موضوع آشکارتر جلوه گر خواهد شد.

***

هوا دوباره ابر، و باران خفیقی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم تا شاید کسی را پیدا بکنم که ......

............

قهقه خندید به طوری که شانه هایش می لرزید......

لازم نیس، من خونه تو رو بلدم، ..........

............

صدای زنگوله گردن آن‌ها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپدید شد.

در این‌جا هوای صبح قبل از آن‌که چهره‌ی خورشید طالع شود  مجددن مه آلود و ابری می‌شود و مشکلات دیگری به خود نمایی می‌پردازند و پیرمرد قوزی یا فیلسوف روشن‌فکر محافظه کار برای دفن جسد مجددن راه‌نمای راوی می‌شود، چون او قبلن از روی نعشهای فراوانی به‌جز نعش توهماتی که راوی داستان در چمدان یا چنته دارد به‌خاک سپرده است و راه و رسم مبارزه را به‌خوبی آزموده است.

خنده‌های وحشت انگیز وی بر حماقت بشری قطع شدنی نیست. بی گفته راوی خانه او را می‌شناسد و بر اعمال وی واقف است و حتا حاضر به گرفتن مزد برای تعمق در آثار مدون دوهزار و چهارصد سال گذشته نیست و چون راوی سعی دارد با پرداخت دویست و چهل دینار یا به تلفظ امروزی دوهزار و چهارصدهزارم دینار که معادل دوقران ویک عباسی است به وی ثابت کند که او هم تقریبن به اندازه وی در آثار مدون دوهزار و چهارصد سال گذشته به تفکر پرداخته است مجددن خنده‌‌ی خشکی سر می‌دهد و از گرفتن آن سرباز می‌زند چون می‌داند که راوی هنوز به طور کامل پیرمرد خنزرپنزری نشده است. (لازم به یادآوری است که هدف غایی راوی رسیدن به مقام پیرمرد خنزرپنزری  و آزمودن و گذشتن از آن می‌باشد که شرح آن خواهد آمد). پیرمرد ضمن کندوکاو زمینه‌ی فکری اسلاف خود، زیر سرو آزادی فکر، به گنجی یا کوزه‌ای دست یافته است که متاسفانه خالی از زر و چیزهای باارزش دیگر است و تنها ارزش آن به لحاظ نقاش لعابی روی آن است که بعدن نویسنده به آن خواهد پرداخت و این گدان یا کوزه مال "ری" قدیم یا "راغه" است که در زمان گذشته کلمه‌ی ری به وسعت پهناوری که حدود آن از شمال تا دریای خزر و از شرق تا حدود سیستان و از جنوب تا پایین شهرری امروز و از مغرب تا نواحی قزوین امتداد می‌یافته و خطه‌ای آباد و مرکز فرهنگ محسوب می‌گشته، اطلاق می‌شده است.

راوی با کمک پیرمرد از جاده‌ای و "بی‌راهه"ای که خلاف خط و مشی معمول مردمان زمان است می‌گذرد و به منشا طبیعی پیدا شدن توهمات می‌رسد و ضمن راه‌، کومه‌ها و خانه ها و مدرسه‌ها و مساجد و کنیسه‌ها و کاخ‌هایی را به شکل‌های هندسی، سه گوشه و مکعب و منشور و مخروط و مخروط ناقص می‌بیند که در آنها دروس مربوط به "موجودات اثیری" را به مردم می‌آموزند و از "در و دیوار" این ساختمان‌ها گل‌های توهم "نیلوفر کبود بی بو" یعنی بدون اثر مثبت روییده است و کلن به درد زندگی کردن زمینیان نمی‌خورد و در تمام این سیرو سیاحت‌ها که با راهنمایی پیرمرد انجام می‌شود راوی دل آسوده است و از پیروزی نخستین خود احساس آرامش و راحتی بی دلیل (البته با دلیل) مخصوصی می‌کند. در جایی که جسد را در زیر سرو آزادی به خاک می‌سپارند دیگر از نهر توهمات خبری نیست و با از بین رفتن توهم اول نهر خشکیده است. یا به عبارت دیگر که آن هم غلط نیست این‌که:

در ابتدای زندگی بشری از این قبیل توهمات خبری نبوده است.

******

همین که تنها ماندم نفس راحتی کشیدم مثل این بود که بار سنگینی از روی سینه‌ام برداشته شد و ......

............

وانگهی می‌بایستی که او را دوراز سایر مردم، دور از مرده دیگران باشد همان طوری که در زندگیش دور از زندگی دیگران بود.

جسد در محلی دفن شده است که محوطه‌ی کوچکی بیش نیست. جایی است که چند خانوار و یا یک قبیله ابتدایی بشری قادر به سکونت کردن در آن‌جاست و آثار خانه‌ها و بناهای قدیمی با خشت‌های کلفت در اطراف آن به‌چشم می‌خورد و راوی با پیدا کردن منشا طبیعی توهمات به اصطلاح مال بد را بیخ ریش صاحب نخستینش می‌انداد و از ته دل احساس آرامش گوارایی می‌کند که این لاشه متعفن را از زندگی بشر امروزی دور کرده و به محل نشو و نمای ابتدایی واپس رانده است.

****

چمدان را با حتیاط برداشتم و میان گودال گذاشتم گودال درست به اندازه چمدان بود، مو نمی‌زد، ولی برای آخرین بار خواستم فقط یکبار در آن چمدان نگاه کنم. دور خودم را.......

..........

اما هرچه آستینم را با آب دهن تر می‌کردم و رویش می‌مالیدم لکه خون بدتر می‌دوانید و غلیط تر می‌شد، به طوری‌که به تمام تنم نشد می‌کرد و سرمای لزج خون را روی تنم حس کردم.

می‌دانیم که رهایی از چنگال خرافات و تلقینات زمان کودکی امری نیست که به سادگی انجام پذیر باشد و ای بسا مردان و زنان روشن‌فکر نیز تا آخرین لحظه‌ی حیات نتوانسته‌اند از آن‌چه واقعن به پوچ بودنشان ایمان دارند دست بکشند و به همین دلیل راوی در آخرین لحظات هنوز مشتاق است که نظری به چشم‌ها بیفکند و پس آن هم اگر چه لاشه را طوری دفن و لگدکوب کرده که هیچ نشانی از آن پدیدار نیست اما هنوز خود را به شدت آلوده‌ی این توهمات می‌داند و نمی تواند خاک و خون‌های سیاه و لخته شده را از دامن خود پاک کند مضافن این که فساد و کرمهای جسد هنوز بر پیکرش خانه دارند و افکار به ارث رسیده‌ی ایام باستان هنوز چون مگس هایی در اطرافش می‌چرخند و نیز حالت چشم ها که دیگر نمی توانند برایش روزن امید و دریچه‌ای به سوی نور و نیل به حقیقت باشند او را در نومیدی و یاس بی سرانجامی غوطه ورساخته که در بند بعدی آن راروشن‌تر می‌بینیم.

***

کل متن از کتاب "این است بوف کور" نوشته "م. ی. قطبی" نقل شده است.

............

کاغذ و لوازم کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او – چون دیگر این تخت مال او بود. می‌خواستم این شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی بود،  ...........

............

اما من که عادت به نقاشی چاپی روی قلمدان کرده بودم حالا باید فکر خودم  را به کار بیاندازم و خیال خودم یعنی آن موهومی که ..............

............

تا به این وسیله با فکر خودم شاید تریاکی برای روح شکنجه شده‌ام پیدا بکنم. ......

............

چشم‌های بیمار سرزنش دهنده او خیلی آهسته باز و به صورت من نگاه کرد. برای اولین بار بود که او متوجه من شد. به من نگاه کردو دوباره چشم‌هایش به هم رفت. این پیش‌آمد شاید لحظه ای بیش طول نکشید ولی کافی بود که من حالت چشم‌های اور ابگیرم و روی کاغذ بیاورم. با نیش قلم مو این حالت را کشیدم و این دفعه دیگر نقاشی را پاره نکردم

نظرات 4 + ارسال نظر
فرناز سه‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1387 ساعت 14:48

کل ماجرا برای من یک نوع پیچیده گی جدید پیدا کرده . یک وقتی نمی تونستم باهاش ربط بگیرم و حتی نمی تونستم بخونمش .. اینروزها به لطف شما و آقای قطبی این رابطه برقرار شده اما کم کم دارم به این نتیجه میرسم که من به هر حال این کار رو با تمام ارزش هائی که می دونم داره دوست ندارم ! اینهمه پیچیده گی با ذهن سر راست و بسیار مستقیم من هماهنگ نیست . عیبی هم درش نمیبینم . برام مهم بود که لا اقل کمی کشفش کنم که کردم - البته هنوز تموم نکردم و تردیدی ندارم که چنین کاری کار یک بار نیست در عین حال که با تکرار میخونمش مطمئنم که هنوز کلی کار داره کشف کردنش ـ‌
اما جنس کار و حال و هوا واقعا با حس ها و سلیقه های من نزدیک نیست . فکر هم نمیکنم که وقتی یک نویسنده - اصلا بهترینش در دنیا - یک کتاب مینویسه قراره همه ی آدمهای دنیا اونو دوست داشته باشن . فکر میکنم شاید یک وقتی که وقتش بود بتونم ازش لذت برم شاید هم اون روز هیچوقت نرسه اما مطمئنم که قصد دارم کارهای دیگه ی صادق هدایت رو بخونم .
مثلا خیلی برام جالب و بشدت تعجب برانگیزه وقت کسی پیدا میشه مثل خانم /آقای عسل و میگه بچه که بوده بوف کور میخونده و لذت میبرده ! آدمها آدمها .. به تعداد آدمهای موجود در دنیا سلیقه وجود داره و این در واقع خیلی قشنگه .. چه دنیای متنوع و خوبی !
پرحرفی کردم ببخشید .

حق با شماست. گاهی آدم با کتابی ارتباط برقرار نمی کند. در این مورد هم شما. خود من هم بوف کور یکی از اولین کتابهایی بود که خواندم. دوازده یا سیزده سالگی بود. در آن زمان ها هیچ کتابی برای سن و سال من در ایران چاپ نمی شد. تصویری که از آن موقع بوف کور در ذهن من ایجاد کرد چیزی بود که نمونه زنده و بارزش امروره در مثلن فیلم های دیوید لینچ می بینم. خود من بعد از این که راز بوف کور از طریق این است بوف کور برایم افشا شد دوست داشتم که در مورد این یکی به همان افکار سورئالیستی که قبل از آشنا نشدن با کتاب آقای قطبی داشتم برمی گشتم. هرچند مواجه شدن با واقعیت هم زیبایی های خودش را برایم داشت.
شما مشکل ماهایی که بارها و بارها این کتاب را خواندیم ونفهمیدیم را هرگز درک نخواهید کرد. ماهایی که ناگهان دریچه ای به سوی دنیایی برایمان باز شد و نوری از آن به چشمانمان خورد که کم مانده بود این بار از لذت برخورد با این نور کور شویم.

ر و ز ب ه سه‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1387 ساعت 21:37 http://hazrat-eshgh.blogsky.com

...
شوربختم!
خوشحالم!

از اینکه این انرژی مثبت رو می بینم
ازیانکه آدم هایی مثل تو رو دارم می بینم و باهاشون در ارتباطم.

متاسفانه من قسمت ۵ و ۶ رو نتونستم بخونم.
فرصتی هم ندارم.

سر فرصت..
به قول خودت همیشه اینجا رو هست واین نقد رو هم هست.

بعد از امتحانات یا اگه فرصت مناسبی رو پیدا کردم حتمن.

شاد باشی.

جاوید ایران.

بعد از امتحانات دیگه نری سراغ یلللی تلللی. یک راست بیا این جا.
منم تا اون وقت هفت و هشت رو هم احتمالن می گذارم.

عسل چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1387 ساعت 23:22

سلام
مثل همیشه بسیار لذت بردم، ممنون و بی صبرانه منتظر خواندن قسمتهای بعدی هستم.

برای خانم فرناز عزیز:
دوست خوبم عسل اسمی زنانه است پس نتیجه اینکه من مرد نیستم.
و در مورد اینکه فرموده بودید از اینکه من در کودکی هدایت می خواندم تعجب کردید.اول اینکه من گفتم یکی از اولین کتابهایی که خواندم هدایت بود و همانطور که بهتر از من میدانید .هدایت فقط بوف کور نیست. من اول دو کتاب دیگر از هدایت را که در ان زمان در کتابخانه داشتیم خواندم و بعد به مرور از گوشه و کنار با علاقه کتابهای هدایت را پیدا کردم و در اوائل نوجوانی بوف کور را خواندم که با اینکه ابهامات زیادی برایم داشت اما لذت بردم.راستش را بخواهید من از کودکی علاقه بسیاری به کتاب داشتم و کتاب خواندن را هم از کتابهای کتابخانه مان شروع کردم که شاید در آن سن برای من بسیار عجیب بود که کتاب هدایت و کافکا و شریعتی و اندره ژید و آل احمد و مارکز وچوبک...غیره را بخوانم.(البته کتابهای گروه سنی خودم را هم خواندم ولی هیچوقت جذابیت آن کتابها را برایم نداشت)اما خب خواندم و همین شروع عجیب باعث شد سلیقه کتابخوانیم از سایر همسن و سالهایم متفاوت باشد و هدایت همیشه در ذهنم جایگاه ویژه ایی دارد و کتابهایش برایم دوست داشتنی ترین است.البته حالا که فکر میکنم میبینم شاید زیاد هم بد نشد...نمیدانم.همانطور که فرمودید به تعداد آدمها سلیقه وجود دارد...در هر حال ببخشید طولانی شد .دوست داشتم این چند جمله را برای شما بنویسم.موفق باشید

من با اینکه تایپ فارسیم بد نبود ولی دارم میشم عین این تایپیست های میدان انقلاب که به طور رشک برانگیزی تایپ می کنند. البته الان رکورد خودم در حد ۲۰۰ حرف در دقیقه شده. امیدوارم که بزودی به ۴۵۱حرف در دقیقه برسه که یک حرف رکورد یکی دیگر را که می شناسم بزنم. یعنی یکی که خودم اصول تایپ را به او یاد دادم و از استاد سر شده.
حالا ببین کتابایی که من از ۱۲ سالگی تا ۱۴ سالگی خوندم.
۱- امیرارسلان نامدار
۲ - کوهستان اسرار آمیز
۳ - بوف کور
۴ الی شونصد رمان های پلیسی میکی اسپلین و آگاتا کریستی
این وسطا بینوایان. تصویر دوریان گری. زنگها برای که به صدا در می آید. داستان دو شهر و شاهنامه.

احسان چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1387 ساعت 23:54 http://lakposht.blogsky.com

سلام مرسی تلنگری بود

چه خوب.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد