کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

مرشد و مارگریتا

مرشد و مارگریتا(Master & Margarita)
نویسنده: میخائیل بولگاکف
مترجم: عباس میلانی
ناشر: فرهنگ نشر نو
زبان کتاب: فارسی
تعداد صفحه: 443 

 

این کتاب را سه سال پیش از کتابخانه امانت گرفتم .ترجمه اش از نخستین کارهای عباس میلانی است که خیلی ترجمه ی روانی نیست و لی نویسنده چنان محکم نوشته است که اثر فراموش نشدنی خود را بر خواننده می گذارد . 

دوست گرامی ام شهرام عدیلی پور نقدی بر این رمان روسی نوشته است که در سایتهای «گویا» و «جن و پری» منتشر شده است  با وجود قلم توانای او نیازی به دراز گویی نمی بینم.شما را به خواندن آن فرا می خوانم: 

 

شهرام عدیلی پور

نقل از تارنمای ادبی جن و پری

نگاهی به رمان مرشد و مارگریتا (به بهانه ی چاپ پنجم)


مرشد و مارگریتا نوشته ی میخاییل بولگاکف به تازگی برای بار پنجم از سوی انتشارات فرهنگ و نشر نو با ترجمه ی زیبا و مقدمه ی خوب دکتر عباس میلانی در ایران منتشر شده است. این کتاب که به نقل از دکتر میلانی در 12 سال آخر عمر نویسنده به نگارش در آمده است و تیراژ 300 هزار نسخه ای اش در یک شب تمام شد به واقع اثر شگفت انگیزی ست .
     رمان ساختاری پیچیده دارد . در این اثر واقعیت و خیال و رئال و سورئال در هم تنیده شده اند . شاید بشود گفت نوعی رئالیسم جادویی روسی ست . رمان که بن مایه های فلسفی و اجتماعی دارد با پس زمینه ای سیاسی که به شکلی رقیق و غیر مستقیم یادآور دوران خفقان استالینی ست به بیانی  بسیار ظریف و هنرمندانه و گاه شاعرانه مسائل مختلف جامعه ی روسی را مطرح می کند و در سطح فلسفی اش گرفتاری ها و بحران های  انسان معاصر را گوش زد می کند. در این اثر سه داستان شکل می گیرد و پا به پای هم پیش می رود و گاه این سه در هم تنیده می شوند و دوباره باز می شوند تا سر انجام به نقطه ای یگانه می رسند و با هم یکی می شوند . یکی داستان سفر شیطان به مسکو در چهره ی  یک پروفسور خارجی  به عنوان استاد جادوی سیاه به نام ولند  به همراه گروه کوچک سه نفره اش : عزازیل ، بهیموت و کروویف .  دوم داستان مصلوب شدن عیسا مسیح در اورشلیم بر سر جلجتا  و سوم داستان دل دادگی رمان نویسی بی نام موسوم به مرشد و ماجرای عشق پاک و آسمانی اش به زنی به نام مارگریتا.
 در این اثر، بولگاکف تنهایی ژرف انسان معاصر  در دنیای سکولار و خالی از استوره و معنویت معاصر را گوش زد می کند . دنیایی که مردم اش دل باخته و تشنه ی معجزه و جادو و چشم بندی اند و گویی خسته از فضای تکنیک زده و صنعتی پر دود و غبار معاصر با ذهنی انباشته از خرافه منتظر ظهور یک منجی یا چشم به راه جادوگران افسانه ای اند و هنوز هم چون اجدادشان محو تماشای حرکاتی جادویی و نا متعارف اند و هنوز هم علم و مدرنیته را باور نکرده اند و آن را به چیزی نمی گیرند .  فصلی که مربوط به تئاتر واریته ی مسکو می شود و نمایش حیرت انگیز و باور نکردنی ولند در مقابل چشم حاضران به خوبی این معنا را باز می کند و یادرآور داستان مارگیر بغدادی در مثنوی مولاناست که مار عظیم یخ زده ای را از کوهستان کشان کشان برای معرکه گیری به پیش خلق می آورد :

مار گیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق
آدمی کوهی ست چون مفتون شود
کوه اندر  مار حیران چون شود
صد هزاران مار و که حیران اوست
او چرا حیران شدست و مار دوست

اگر چه در این جا بولگاکف از سویی گوشه ی چشمی  به نقد مدرنیته و عوارض منفی آن دارد از سوی دیگر اما همچون مولانای ما روان شناسی انسان را در تمام ادوار تاریخ باز می نماید که آدمی همیشه دل باخته ی ناشناخته ها و حیرانی هاست. و شاید علت اقبال عامه ی مردم به دین هم حیرت افزایی و رازآلوده بودن ادیان ست که بر پایه ی استوره های مذهبی شکل گرفته اند . همین ست که مولانا می گوید : جزکه حیرانی نباشد کار دین. هر چه غیر متعارف و خلاف عقل و منطق و قانون طبیعت باشد بیش تر نظر او را به خود جلب می کند و از او دل ربایی می کند و مردم هر چه عوام تر، نسبت به این مسائل  تشنه تر  و شیفته تر . بی خود نیست که در قرن بیست و یکم هنوز هم در گوشه و کنار جهان این همه مذهب و آیین و مکتب عرفانی و جادوگری از سرخ پوستی و  مکزیکی و مجاری  گرفته تا هندی و برهمایی و غیره  پراکنده است و این همه بت کده و معبد و شیخ و مرشد و خانقاه و کاهن و ... وجود دارد.
 با این همه از سوی دیگر نگاه ژرف و تیز بین و چند لایه ی بولگاکف  روشن فکران علم زده و سطحی نگر لاییک را هم از یاد نمی برد . تیغ  تیز و بران نقد او همه چیز و همه کس  را شامل می شود. او چنان بلای وحشت انگیز و تمسخر باری بر سر برلیوز  به عنوان یکی از این روشن فکران و یکی از شخصیت های اصلی داستان می آورد که شگفتی آور ست. دو ماجرا نشان دهنده ی تصویه حساب نویسنده با این روشن فکران و این محافل ست . یکی ماجرای کشته شدن برلیوز و قطع شدن سر او در زیر ریل های قطار برقی که از فراز های جان دار این رمان ست. مرگ او آن قدر تکان دهنده و حیرت آور ست و این بیان هنرمندانه و تصویرگرایانه  آن قدر  پر قدرت و نیرومند ست  که اثر وحشت آورش تا انتهای داستان بی وقفه ادامه دارد و از یاد نمی رود. ماجرای دیگر به آتش کشیده شدن گریبایدف ، خانه ی هنر مسکو است.
 داستان با  هم صحبتی و قدم زدن دو  روشن فکر لاییک و رسمی ( دو شخصیت مهم داستان ) در یکی از پارک های مسکو  آغاز می شود : یکی میخاییل الکساندر ، یا همان برلیوز مذکور.  نویسنده ای مشهور و سر دبیر یکی از مجله های  وزین ادبی پایتخت و رییس کمیته ی مدیریت یکی از محافل ادبی مسکو و دیگری جوان شاعری به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف که با نام مستعار بزدومنی شناخته می شود. برلیوز به نوعی نماینده ی روشن فکران رسمی و صاحب باند و باند بازی های ادبی ست که محافل مافیایی ادبی راه می اندازند و اندیشه ای سطحی و تک بعدی دارند و دگر اندیشان را مجال رشد و نمو و شکوفایی نمی دهند و تنها به آنان که مرید و سرسپرده شان باشند اجازه ی فعالیت می دهند و دیگران را زیر پا له می کنند. شعر و آثار سفارشی می پذیرند و شبکه ای تار عنکبوتی در تمام نشریات مهم و سرشناس تنیده اند . سایه ی این روشن فکران و نویسندگان رسمی بر تمام عرصه ی ادبی و محافل نویسندگی سنگینی می کند و نگاه تحمیلی شان در همه جا گسترده است. یکی از قربانیان این باند های مافیایی، قهرمان این رمان یعنی مرشد ست که در فصل های بعدی رمان ظاهر می شود و می بینیم که این حضرات ریش و سبیل دار چه بلایی به سر او با آن همه خلاقیت و عشق و شور آورده اند .            
 برلیوز و بزدومنی به شکلی اتفاقی در پاتریارک پاندز یکی از پارک های مسکو با ولند روبرو می شوند . بزدومنی که به تازگی شعری ضد مذهبی از سوی برلیوز سفارش گرفته است آن را به او می سپارد تا در نشریه اش چاپ کند و با هم در مورد ماجرای مصلوب شدن مسیح حرف می زنند و برلیوز وجود خارجی عیسا ناصری را از اساس انکار می کند و آن را ساخته ی ذهن تاریخ نویسان و کاهنان قوم  می داند . درست در همین زمان سر و کله ی ولند در چهره ی  یک پروفسور خارجی پیدا می شود و در مورد ماجرای مسیح آن ها را به چالش می گیرد . او داستان را که در واقع فصلی از کتاب چاپ نشده ی مرشد ست و در فصل های بعد با او آشنا می شویم به گونه ای بسیار قوی و اثر گذار روایت می کند . قدرت بیان او با مرگ ناگهانی و تکان دهنده ی برلیوز که اندکی بعد اتقاق می افتد و از سوی ولند از قبل پیش بینی شده بود چنان اثر شگفتی بر شاعر جوان می گذارد که روان او را از هم می گسلد و راهی بیمارستان امراض روانی اش می کند و او که در اثر این حادثه ضربه ی هولناکی خورده و تمام باورهای اش به هم ریخته و به تدریج  در اثر آن تحولی ژرف در اندیشه اش پدید می آید  به تمامی شفا نمی یابد تا این که با مرشد در همان بیمارستان ملاقات می کند و این ملاقات راه هدایت و رستگاری را بر او می گشاید . مرشد که در واقع برابر نهاد خود نویسنده یعنی بولگاکف ست و زندگی اش را یکی از همین نویسندگان رسمی و مافیایی به نام لاتونسکی به تباهی و ویرانی کشیده اند و تقدیری شبیه عیسا مسیح دارد روایت گر اصلی داستان مصلوب شدن عیسا ست . او که گویی تجسم ظهور مسیح در این دنیای دیوانه ی وحشی و پر دود و غبار صنعت و خالی از معنویت ست و می تواند نماینده ی هر هنرمند اصیل و آگاه و متعهد و دردمندی باشد ،  بزدومنی رنجور و فنا شده را دست گیر می شود و راه را به او نشان می دهد و خود می رود . در این اثر زیبا،  بولگاکف راه رهایی و نجات از این دنیای وانفسای خالی از معنویت و آکنده از خرافه و مواد مخدر به عنوان بدیل معنویت  را پناه آوردن به دامن پر مهر و معنوی هنر می داند و داستایوسکی وار  تنها ایمان و عشقی پر سوز و واقعی را چاره گر می داند . بله تنها عشق و ایمان نجات دهنده ی انسان سرگردان و تنها و غم زده ی معاصر هستند و شاید مفهوم استوره ی نجات دهنده ی موعود که در تمام ادیان به شکلی بیان می شود همین باشد. تنها عشق و ایمان می تواند انسان را نجات دهد،  اما نه ایمان مذهبی و کلیشه ای وقشری. نکته ی ظریف و پارادوکسیکال همین جاست که بولگاکف رندانه به آن اشاره می کند و آن این که راهنما و هدایت گر خود مرشد و مارگریتا ابلیس ست در چهره ی  همان ولند و گروه اش نه خدا و نه عیسا. این ابلیس ست که راه رهایی را به مرشد و مارگریتا نشان می دهد و آن ها را به آرامش ابدی می رساند .( البته در پس زمینه ی داستان با اشاره و فرمان عیسا. آیا عیسا مسیح کارگزاران و رسولانی به خدمت گماشته چون ابلیس دارد ؟!! )
  در پایان این داستان شگفت و در یک فضای سیال و فرار سورئالیستی دو دل داده یعنی مرشد و مارگریتا که اکنون به کمک ابلیس به وصل هم رسیده اند ، هر دو سوار بر اسب ، سرخوش و شادان به دنبال ولند از آستان این جهان می گذرند و برای آخرین بار مسکو را از فراز تپه ای می نگرند . شهری که یادآور اورشلیم عهد عیسای ناصری ست و اکنون در پی توفان سختی که آن را فرا گرفته در تاریکی و ظلمت محض فرو می رود . آنان سبک بار و سبک بال دست در دست یک دیگر از کرانه های این جهان می گذرند و پا به جهان ابدی می گذارند. مرشد و مارگریتا رمانی مدرن ست که به نقل از دکتر میلانی به زعم بسیاری از منتقدان با رمان های کلاسیک پهلو می زند.


   

پیوندهای خواندنی: 

سایت کتاب 

پنجره

نظرات 10 + ارسال نظر
شهرام عدیلی پور چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1387 ساعت 00:21 http://www.shahbara.blogfa.com

سلام پروانه خانم عزیزم . ممنون از لطف و محبت شما . همیشه من از مهر و لطف شما انرژی وجودی بی پایانی می گیرم . شاد و پیروز و سر افراز باشید و به همسر عزیز و خانواده هم سلام برسانید . دل ام تنگ تان است و مشتاقانه منتظر دیدارتان هستم .

درود فراوان بر شهرام گرامی
این شما هستید که با نوشته هایتان به ما حرکت و انرژی می دهید.
کمی ازمشکلات این روزهای خودمان را برایت گفتم به هر روی امیدوارم به زودی دیدارها تازه شود
خوب است که این دنیای مجازی کمک می کند ما به شکل دیگری همدیگر را ملاقات کنیم.
با سپاس فراوان

محسن چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:01 http://after23.blogsky.com

ترجمه بهتری ندارد؟ من با ترجمه بد خیلی مشکل دارم.
از قبیل:
ما میرویم که داشته باشیم ......
یا این خیلی هم بد نیست.

من ترجمه ی دیگری ندیده ام. شاید انتظار من از عباس میلانی بیش از این بود. ولی کتاب آنقدر خواندنی است که بدی ترجمه را می پوشاند. در ضمن ما به نوعی نزدیکی با آن دوره استالین و اثرهایش بر ایران داریم این کتاب برایمان یک شاهکار است و برخی ذهنیتهای اشتباه ما را بزرگ کرده مقابل چشمانمان قرار می دهد و آنوقت به راحتی دور می اندازیمشان.

فریدون چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1387 ساعت 22:12 http://www.parstu.persianblog.ir

باید کتاب جالبی باشد. البته شهرام گرامی در نقد خود علاوه برنقد ادبی اش خلاصه داستان را تعریف کرده است و پایان داستان را هم لو داده است . اشکال چنین نقد هایی در این است که آدم بعد از خواندن آن خلاصه داستان را می داند و هیچ کنجکاوی برای خواندن باقی نمی ماند .

باسپاس فراوان از همه شما دوستان

این داستان از آن نمونه هایی نیست که پایانش لو رود خیلی مهم باشد و خواندن آن چیزی برای خواننده نداشته باشد. رمان چنان پر حرف است که اگر هم پایانش را بدانی فرقی به حال خواننده نمی کند.
آثار ادبی کلاسیک اغلب همین گونه اند بارها می بینی از یک داستان فیلم می سازند و برداشت های جدید می نویسند ولی باز هم خواننده دارد و گاهی موجب اوج دوباره ی داستان می شود.

با دود های فراوان بر فریدون بزرگوار

فرناز پنج‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1387 ساعت 13:12

از زمانی که این کتاب را خواندم شاید ۱۵ سال گذشته باشد اگرچه جزییات نه اما اثر عمیق آن هنوز با من است و بسیار دوستش داشته ام . جالب اینکه آنزمان هیچ شناختی از آقای میلانی نداشتم اما ترجمه ی آن را دوست داشتم . من هم با ترجمه ی بد بسیار مشکل دارم تا حدی که گاهی کاری از مثلا مارکز را که بشدت مشتاقش بوده ام به خاطر کنار نیامدن با ترجمه نتوانسته ام بخوانم . تا جائی که میدانم و دیده ام همین ترجمه بوده . به هر حال فراموش نکنیم که نثر و فضای خاصی که دارد قطعا ترجمه ی آنرا مشکل تر از بسیاری از کارهای دیگر می کند .

امروز در جایی خواندم ترجمه ی خوب همچون تالیف است.
اخیرن ترجمه ی تریستان و ایزوت را زا پرویز ناتل خانلری خواندم مانند این بود که نویسنده خودِ مترجم است.
به هر صورت این اثر ادبی جای ویژه ای در ذهن باز می کند و برخی از ذهنیتهای قدیمی را برایت دور می اندازد.

شهرزاد شنبه 28 دی‌ماه سال 1387 ساعت 18:50 http://se-pi-dar.blogsky.com

نگارش مرشد و مارگاریتا دوازده سال زمان برد و حدود ربع قرن پس از مرگ بولگاکف منتشر شد یعنی حافظه ی ادبی دنیا حدود چهل سال برای انتشار این کتاب روزشماری کرد، پس عجیب هم نیست که یک شبه سیصد هزار نسخه از کتاب فروخته شد. یکی از زیباترین وجوه کتاب برای من مقابله‌ی تضادهایی است که در پایان خواننده را به وحدت عجیبی می‌رساند.

نگاه کردن به جمع این سالها رسیدن به عدد چهل نکته ی ظریف و قشنگی بود.

گاهی وحدت این تضادها را در زندگی واقعی هم حس می کنیم.

با سپاس فراوان

سیروس محمدی سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 22:42

بسیار خوشحالم که قبل از خواندن نوشته اقای عدیلی پور رمان زیبای <مرشد و مارگریتا> را خوانده ام و لذت بسیار هم برده ام.با عرض معذرت باید به چند نکته اشاره کنم:
1- رسم نیست هنگام نقد یا نوشتن در باره یک کتاب یا فیلم قصه ان را تعریف کنند. این کار جذابیت اثر را برای ان دسته از کسانی که میخواهند ان را ببینند یا بخوانند کاهش می دهد یا از بین می برد.با این حال توصیه میکنم دوستانی که کتاب را نخوانده اند ان را بخوانند .هنوز هم می توان از ماجراهای شیرین این کتاب کیف کرد.
2- اگر از بخش عمده نوشته که شرح داستان است بگذریم می ماند قسمتهای کوتاهی که جناب عدیلی پور با یکی دانستن عرفان و خرافه مردم را مشتی عوام می خواند که شیفته هر انچه می شوند که غیر متعارف و خلاف عقل و منطق و قانون طبیعت باشد و متهم به باور نداشتن علم و مدرنیته . و البته روشنفکران علم زده سطحی نگر لائیک ! را هم از سرزنش بی نصیب نگذاشته. قدری پائین تر و در نتیجه گیری می فرمایند <....بله تنها عشق و ایمان نجات دهنده انسان سرگردان و تنها و غمزده معاصر است............تنها عشق و ایمان می تواند انسان را نجات دهد اما نه ایمان مذهبی و کلیشه ای و قشری...> مشکل اینجاست که اگر ایمان مذهبی نباشد در ائین و مکتب عرفانی و جادوگری سرخ پوستی و مکزیکی و مجاری و هندی و برهمائی و غیره هم نباشد در رابطه با شیخ و مرشد و خانقاه و کاهن... هم نباشد دیگر چنین ایمانی را کجا باید پیدا کنیم؟و ایا واقعا حق داریم در مورد مردم به همین سادگی قضاوت کنیم؟
3- در مورد علم هم عرض کنم از زمان ظهور فیزیک مدرن دیگر ان تصور قرن هجدهمی از علم که مدعی توضیح دقیق همه ارکان هستی است به فراموشی سپرده شده است. علم امروز در بستر نسبیت با جهانی به غایت پیچیده روبرو است که حل هر مسئله دروازه ای از مسائل جدید و شگفت انگیز تر را به دنبال می اورد . علم جز ابزاری برای شناخت به حساب نمی اید.در پیشرفته ترین کشور ها از نظر علمی هم نه مردم کمتر دیندارند و نه حتی کمتر خرافاتی.وادی ناشناخته ها و معنویت و امکانات کمتر کشف شده انسان همچنان جذابیت خود را حفظ کرده است.بطور مثال میلیون ها نسخه از همان عرفان سرخپوستی را که کارلوس کاستاندا نوشته عمدتا فرهیختگان کشور های اروپا و امریکا خریدند و خواندند.علم در این وادی چندان کارامدی ندارد.
مرشد و مارگریتا جهانی است افریده بولگاکف. طراحی محیط ان. پرسوناژ های ان . وقایع ان.وحتی قوانین حاکم بر این محیط را هم به دقت مشخص کرده است و ادم هایش را در این فضا به کنش و واکنش وا می دارد.در خلال این ماجرا ها خوبی و بدی . زشتی و زیبائی . ترس و شجاعت . عشق و نفرت .و...را در برابرمان ودر این جهان متعلق به خودش به نمایش میگذارد.ادم هایش را به ما میشناساند .بعضی ها را دوست می داریم و از برخی خوشمان نمی اید .ممکن است از رفتار بهیموت خنده امان بگیرد و ابلیس را چندان بد ذات ندانیم .به هر حال این جهان افریده و متعلق به این هنرمند است.ممکن است در اطراف خودمان کسی را بشناسیم که مثل همسایه مارگریتا همواره به اسمان نگاه کند تا شاید یک بار دیگر مارگریتا را در حال پرواز ببیند.شاید تقدیر را در زندگی خود به همان قدرتمندی ابتدای داستان و مرگ برلیوز تجربه کرده باشیم.دلدادگی مرشد و مارگریتا شادابی را در وجودمان زنده کند و حتی از مکافات بعضی ها دلمان خنک شود.ولی قدر مسلم این است که چنین اثاری با این سیل عظیم خوانندگان و طرفداران و ماندگاریشان طی سالهای زیاد نشان از ارتباطی دارد که با شریف ترین ابعاد انسانی پیدا کرده اند و با زیبا ترین شکل ادبی به وجود امده وعرضه شده اند.و این جز از یک هنرمند برجسته ساخته نیست.

پاراگراف های 1 تا 3 را برای اقای عدیلی پور نوشتم .اگر خواستید به ایشان بدهید یا حذف کنید.

شهرام عدیلی پور سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 14:48 http://www.shahbara.blogfa.com

در پاسخ به آقای سیروس محمدی باید بگویم :

1- این هم رسم نیست که کسی که اثری را هنوز نخوانده پیش از آن نقد یا تحلیل اش را بخواند . اول انسان اصل اثر را می خواند تا ذهن اش در اثر خواندن نقد آن اثر هر چه می خواهد باشد منحرف و مشوش نشود و خودش بی هیچ پیش زمینه در مورد آن ذهنیتی پیدا کند یعنی درست همان کاری که خود آقای محمدی کرده اند و بعد به سراغ نقد می رود ، آن گاه دیگر مهم نیست که تم داستان در آن نقد لو رفته باشد یا نه . دوم آن که رمان مرشد و مارگریتا در زمره ی آثار کلاسیک قرار ندارد که داستانی تک خطی از اول تا آخر داشته باشد و لو رفتن داستان چیزی از جذابیت آن کم کند.

2- من این نقد را 3 سال پیش نوشته ام و امروز خیلی از دیدگاه های من تغییر کرده اند و خودم به پاره ای از نکات آن نقد دارم و با دیدی تازه به مسائل هستی می نگرم . از جمله به داستان علم و مذهب و سنت و مدرنیته جور دیگر می نگرم و با آن قسمت از حرف های آقای محمدی موافقم که دیدگاه علمی امروز با دیدگاه علمی کاملن پوزیتویستی و سطحی نگرانه ی قرن هجده و نوزده فرق می کند که به همه جهان با دیدی حکمیانه و مطلق نگرانه و عاقل اندر سفیه می نگریست و فکر می کرد پاسخ تمام پرسش های عالم را در جیب دارد .

3- اما بر آن نکته پا فشاری می کنم که راه برون شو از جهان تکنیک زده و سکولار و مصرف زده ی امروز ایمان و عشق و معنویت ناب است و برای دریافت این ایمان و معنویت لازم نیست دست به دامان ملا و آخوند و کشیش و کاهن و درویش و صوفی و سرخ پوست و عرفان های آبکی ریز و درشت گسترده از شرق تا غرب و شمال و جنوب شد . ما باید تا جایی که امکان دارد جهان مان را بر اساس عقل و دانش و خرد بنا کنیم و آن جا که می خواهیم به جهان معنا پا گذاریم به دل صافی خود رجوع کنیم . تجلی گه خود کرد خدا دیده ی ما را / در این دیده در آیید و ببینید خدا را / خدا در دل سودا زدگان است در آیید / مجویید زمین را و مپویید سما را . ایمان یعنی شک کردن به هر آن چه تا کنون به خوردمان داده اند و با نگاهی تازه به جان و جهان نگریستن و بی واسطه ی شیخ و ملا و هر روحانی و پیشوا در هر مذهب و مسلکی با خدا ارتباط گرفتن . خدا جان جان و جان جهان و هستی است و با شناختن خود و جهان خود می شود با او ارتباط گرفت و به او نزدیک شد . از این ها گذشته تفاوت بسیاری است بین خرافه های خرد گریزانه و اباطیل مذهبی و غیر مذهبی و حتا به ظاهر مدرن با عرفان سالم و معنویت و ایمان ناب که جای طرح آن این جا نیست و خود حدیثی است مفصل . این تفاوت ها گاهی آن قدر ظریف و باریک اند که تشخیص آن کار هر کسی نیست . مرز بین خرافه و ایمان بسیار نازک و ظریف است و چه بسیار که آن ها با یکدیگر خلط می شوند .

فرناز چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 13:20

من کاملا با نظرات آقای عدیلی پور موافقم در هر ۳مورد اشاره شده . ضمنا دوست دارم اضافه کنم که انگار این (به نظر من )آفت در اینترنت بیشتر وجود دارد که پیش از خواندن کتاب به سراغ نقد آن میرویم .
ممنون از توضیحات خوب و مفید .

پ.ن. البته در حسن نیت تمام و کمال خانم پروانه که خواننده را به آن نقد رجوع داده بودند تردیدی ندارم .

فرزاد شکپوی چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 http://shakpouy.blogfa.com

خوب بود و زیبا نوشتی و درست ، من این رمان رو خوندم و زیبا بود، مطلبی هم نوشتم دربارش البته به کاملی شما نیست نظره منو می تونی اینجا بخونید:
http://www.shakpouy.blogfa.com/post-13.aspx


دیدگاه شما را هم خواهم خواند.

زهره یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:43 http://taranebaroon.loxblog.com

چه خوب که من هم این نقد رو بعد از خوندن کتاب اینجا دیدم. کلا عادت دارم همیشه هر نقدی رو - حتی اگه ابتدای کتاب اومده باشه- بعد از تموم کردن کتاب بخونم. نقد خوبی بود...
این کتاب به شدت روی من تأثیر گذاشت و وقتی خوندم با همه ی وجود از شیطان ترسیدم. اینکه میتونه چه کارهایی بکنه و یه شهر بزرگ رو کاملا به هم بریزه! جایی که همون اوایل به بزدومنی میگه که "من معتقدم مسیح وجود داره، و واقعا مصلوب شده... چون خودم اونجا بودم" و در واقع خودش مسبب اون واقعه بوده...
ولی آخرش برام قابل درک نبود که چرا مرشد و مارگریتا برای رسیدن به عشقشون و وصال همدیگه حاضر شدن با شیطان برن؟ یعنی هیچ راه دیگه ای نبود؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد