کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

این است بوف کور – هشت

در دنیای جدیدی که بیدار شده بودم  محیط و وضع آن جا کاملن به من آشنا و نزدیک بود، .....

........... می‌خواستم دل پری خودم را روی کاغذ بیاورم. بالاخره بعداز اندکی تردید پیه سوز را جلو کشیدم و این طور شروع کردم...

راوی را در حالی رها کرده بودیم که زن اثیری را به قتل رسانده و لباسش کثیف و خون آلود بود. ولی هنوز آسایشی نداشته و دوباره به تفکر پرداخته تا علت های دیگر را بیابد و می بینیم که اظهارات وی دال بر این است که مراحل زندگی را از زمان انتقاد جنین که مرحله‌ای نزدیک‌تر و دستیاب‌تر است مورد تجزیه و تحلیل قرار داده است.

وی می‌داند که بازگو کردن پوچی و توهمات و عقاید تلقینی آن چنان خطرناک است که انسان را به چنگال گزمه ها یا مقررات و پاسبانان تمدن می اندازد و مورد لعن و تکفیر اجتماع قرار می‌دهد. ولی چاره چیست؟ چون محققان و دانشمندان واقعی باید دلیرانه عقاید خود را برای دیگران بگویند که انسان و تمدن انسانی به سوی کمال برود و این یک جور وظیفه‌ی اجباری است و نه تفننی. بنابراین وی با چیدن مقدمات یک قضیه‌ی منطقی و رسیدن به این نتیجه دنباله داستان را می گیرد و قبل از آن که شراب موروثی انتحار را برای پایان دادن به زندگی خویش انتخاب کند اچنین ادامه میدهد:

***

من همیشه گمان می‌کردم که خاموشی بهترین چیزها است، گمان می‌کردم که بهتر است آدم مثل .........

..............ولی قبل از این که به دست آن‌ها بیفتم یک پیاله از آن بغلی شراب، از شراب موروثی خودم که سررف گذاشته‌ام خواهم خورد.

حالا می‌خواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره آن‌را، ......

........ این سایه حتمن بهتر از من می‌فهمد، فقط با سایه خودم خوب می‌توانم حرف بزنم. اوست که مرا وادار به حرف زدن می‌کند. فقط او می‌تواند مرا بشناسد، او حتمن می‌فهمد.......

......... بوی عرق تن، بوی ناخوشی‌های قدیمی، بوهای دهن، بوی پا، بوی تند شاش، بوی روغن خراب شده، حصیر پوسیده، خاگینه سوخته، بوی پیازداغ، بوی جوشانده، بوی پنیرک و مامازی بچه، بوی اطاقه پسری که تازه تکلیف شده، بخارهایی که از کوچه آمده و بوهای مرده یا در حال نزع که همه آن‌ها هنوز زنده هستند و علامت مشخصه خود را نگه داشته اند. خیلی بوهای دیگر هم هست که اصل و منشا آن‌ها معلوم نیست ولی اثر خود را باقی گذاشته اند.

روای تصمیم گرفته قبل از افتادن به دست گزمه ها و یا خوردن شراب انتخاری حاصل تجربیاتش را برای آیندگان بنویسد برای سایه هایی که بعد از او خواهند آمد و به سبب پیشرفت‌های روز افزون بشری " حتمن بهتراز او می‌فهمند" و شراب پندارهای جدید خود را قطره قطره در گلوی خشک آیندگان بچکاند بنابراین راوی مجددن ماجرای زخم و خوره را که در اولین جمله‌ی کتاب به آن اشراده کرد یادآورد می‌شود تا خواننده مجددن بداند که وی به دنبال گشودن کدام مشکل است ولی در این دومین قسمت بر آن است که پس از کشتن توهمات و پی بردن به منشا نخستین آن ها عشق و شوریدگی و شیدایی محض را که یک بار با تمام وجود به آن تسلیم شده را کنار بگذارد و اکنون که دیگر معشوقی در کار نیست بداند که چرا با وجود کشف ریشه های این بیماری روانی هنوز مرض و آثار آن پابرجاست و چرا ریشه کن ساختن کلی آن میسر نشده است.

در این قسمت هرچه هست تا انتها تفکر محض است و آن کلمه شراب که در ابتدای متن به کار رفته به جای پندار نشسته است چو نویسنده مطمئن نیست که دیگران آیا سرانجام پندارهای اورا به عنوان فکری صحیح خواهند پذیرفت یا آن ها را هفتاد سال سیاه هم نخواهند خواند و چون کاغذ پاره‌هایی به دور خواهند انداخت. اما آن چه که برایش مسلم است این است که رفته رفته دارد به پیرمدر قوزی شبیه تر می شود و نیز سایه های مضاف خود یا هم فکرانی را می بیند که آثار او را خواهند خواند و این شراب پندار را برای امتحان هم که شده مزه مزه خواهند کرد.

راوی باز به اول ماجرا بر می‌گردد و مجددن در همه چیز شک می کند و بی آن که تعصبات میهنی یا دینی جلو جشمش را بگیرد و بخواهد خود را به اصرار اهل بنارس یا بلخ یا نیشابور بداند، بی  افتخار به یک وجب زمین که  که روی آن می زید همه چیز را دور می ریزد و  با اشاره به هاون کنار حیاط عقاید جرج برکلی و بیکن را به ذهن بر  می گرداندکه: "بایددر این قبیل امور دارای تحقیقات شخصی شد چون در غیر این صورت لازمه ی کورکورانه پذیرفتن غقاید دیگران این است که ذهن خود را با بسیاری چیزهای متناقض و حرف های جور به جور پر کنیم و به منی بچسبیم که دیگران پس از تولدمان سعی کرده اند در ما به وجود آوردند. اما بین این "من سابق" که اکنون مرده است و اجتماع آن را به وجود آورده و آن "من"ی که انسان پس از مطالعه در خویش کشف می کند چنان تفاوتی عمیق وجود دارد که راوی پس از رسیدن به این "من" دوم وقتی در آینه‌ی خالی از توهمات خویش می نگرد دیگر خود را نمی شناسد و می بینید که با آن "من" نخستین فاصله‌ی بسیار گرفته و حاصل پر ارج این خودشناسی چنین است که راوی صاحب افکار تازه و شخصیت نوینی می شود که با یک روز یا روز یا یک لحظه قبل تفاوت هزار ساله دارد. به قرادادهای اجتماعی و این که عده ای رجاله باید بی جهت از نادانی دیگران استفاده برند تا تعادل لذت های زندگیشان حفظ شود به دیده‌ی تمسخر و دشمنی می نگرد و خود را از دود و دم آتش ها و توهماتی که اینان هر لحظه شعله ورتر شدن آن را دامن می زنند در حالت حفقان حس می کند مخصوصن هنگامی که می داند رنگ سفید و جلای دورغین این زندگی برای پوشاندن خرافات و بوهای عفنی است که به مقتضای  دورانهای مختلف زندگی هزارساله ی انسان به آن اضافه شده و در آخر این بخش و چیدن این مقدمات ما را آماده شنیدن بیشتر می کند و می گوید:

***

اتاقم یک پستوی تاریک و دو دریچه با خارج، با دنیای رجاله ها دارد. یکی از آن ها رو به حیاط خودمان باز می شود و دیگری رو به کوچه است ....... شهری که بزرگ ترین شهر دنیا به شمار می آید........

............. آن سگ هم می داند که قصاب از شغل خود لذت می برد.

در این جا راوی برای یافتن منشا توهمات به دنبال علل دیگری می پرازد و به دو دریچه اشاره می کند که یکی به اجتماع که قصاب سمبل قسمتی از آن است باز می شود و دیگری به حیاط خانه‌ی خودشان و در نتیجه در منابع نزدیک تری غور و بررسی را آغاز می کند که بداند چگونه تحت تاثیر انقیادهای احتماعی و خرافات و موهوم پرستی های مرسوم خانوادگی شخصیت دروغین در وی ایجاد شده است. مرد قصاب در این جا با ریش خنا بسته اولین نمایشگر اثر قیدهایی است که اجتماع با تمدن بر غرایز و خوهای بهیمی بشر زده است و ثانین یادآوری است از تعصبات و موهوماتی که به عنوان دین به مردم تحمیل شده از قبیل بریدن و داغ کردن دست دزد در روغن داغ که با در نظر گرفتن یکی از بخش های قبل این دومین بار است که این موضوع با شدت تمام ذکر می شود. شاید در این جا ایراد بگیرید و بگویید افسار زدن بر غرایز و خوهای بهیمی بشر کار شایسته ای است و تمدن را نباید به این واسطه متهم به خطار کاری دانست و جواب این است که روای کلن این تمدن را لایق و مجاز نمی داند تا در حالتی که خود تمدن در فهم بسیاری از امور ساده گیج و گنگ ماننده است به وضع  قوانی بپردازد و به‌خاطر سود عده ای انگشت شمار دیگران را در جهل نگه دارد.

قصاب سمبل غریزه‌ی خونخواری بشر است . در بریدن و مثله کردن و احیانن زینت دادن ظاهر لاشه‌ها و دادن آن به مشتری‌ها مختار است یا به عبارت دیگر حاکمان اجتماع همیشه برای جلوگیری از طغیان و انفجار ملت ها دریچه های اطمینان بسیاری تعبیه کرده اند و همان گونه که کودکی را می توان با کاغذ پاره‌ای فریفت اینان نیز پیوسته برای ساکت ساختن مردمان به این روش دست یازیده و میازند. و مانند سگ جلو قصابی گاهی پی پاره ای به سویشان پرتاب می شود و آزادی هایی مبتذل برای ارضای خواهش‌های سرکوفته و خطرناک به ایشان داده می شود تا خود به کامرانی پردازند. دو دریچه‌ی فوق‌الذکر مجرای ارتباط راوی با شهر "ری" و کوشک ها و مسجدها و باغها و تمدن و دنیای خارج است اما این دو دریچه نیز مفر و راه تنفس قابل اطمینانی نیست و راوی که اکنون خویشتن خویش را پیدا کرده به سادگی می تواند در آیینه وجود خویش که مقابلش قرار گرفته بنگرد و صورت خود را در آن ببیند. وی در حال حاضر با دنیای رجاله ها تا اندازه ای قطع رابطه کرده است.

***

ادامه دارد......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد