کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

این است بوف کور – یازده

"آیا مادرم زنده است؟ شاید الان که من مشغول نوشتن هستم او در میدان یک شهر دوردست هند، جلو روشنایی مشعل مثل مار ........

........... از این حالت جدید خودم کیف می‌کردم و در چشم‌هایم غبار مرگ را دیده بودم، دیده بودم که بایدبروم."

بهرحال راوی بنا به وصیت عم یا پدر به دست عمه اش سپرده می‌شود تا تحت تعلیمات وی وارث میراث گران بهای پدر شود وچون او به تجارت اوهام سرگرم شود و برای آن که این اوهام زرق و برق یافته و رنگ و جلا پذیرفته با فوت عمه، آن وصی لایق "بلند بالا" یا به مفهوم دیگر با گذشت زمان و تغییر پذیرفتن آداب و رسوم اجتماعی به دست فراموشی سپرده نشود. نیرنگی "جور"  می‌شود تا درست در بحرانی ترین لحظه‌ها یعنی بهنگام مرگ وصی قبلی، سرپرست یا ولی دیگری برای دختر اوهام که از هر لحاظ شبیه مادر خویش است در نظر گرفته شود و تا هنوز تنورجسم وصی قبلی مختصر گرمایی دارد نان ولایت وصی بعدی پخته شود و در نتیجه این میراث گران بهای باستانی در کوره‌ی نسیان نابود نشود.

اما هنگامی که دور ولایت به والی آخری یا همین راوی می رسد، دیگر دختر اوهام آن دوشیزه پاک و  منزه معبد نیست و راوی در حالی که مرگ توهمات را یک "اتفاق معمولی و طبیعی" تصور می‌کرده که خواه ناخواه بایست صورت وقوع می‌پذیرفته به هنگام مرگ عمه یا آخرین سرپرست "برای آخرین وداع"  با توهمات به اطاق وی وارد می‌شود که ناگهان دوچار دسیسه بازی دختر وی می‌شود و پدر یا عموی راوی از این که سرانجام وی نیز در این دام گرفتار شده است خوشحال به نظر می‌رسد و تا راوی به خود می‌جنبد مهر ولایت به نامش خورده و زان پس باید برای تبلیغ این توهمات پوچ و راضی نگه‌داشتن آن لکاته‌ی هرجایی که اکنون صیت شهترتش به اطراف و اکناف عالم کشیده شده است، دست به دامن هر بی سرو پایی بزند و به دنبال جمع آوری مرید، چون "جاکشی"  روسپی خود را به هر ناکسی عرضه بدارد تا شاید به این وسیله به شهد شیرین وصال برسد. ولی هیهات "دو ماه چهار روز" نه دو هزار و چهارصد سال گذشت و هیچ آزاده‌ای به وصال این بت عیار نرسید. فاسق های او همه رجاله ها و دورغ‌گویانی بوده‌اند که تنها "اسم‌ها و القابشان فرق می‌کرد".

"عشق او اصلن با کثافت و مرگ توام بود". و عنقای همت آزادگان را چنین دام و دانه‌ای نمی‌فریفت. و اگر این اتفاق امکان وقوع می‌داشت که شخص آزاده با خدمت صادقانه به این لعبت مکار و تن در دادن به هر نوع خواری حتا برای لحظه ای هم که شده به وصال رسد و راز خلق را دریابد و به حقیقت هستی وارد شود و در همان لحظه بمیرد. این بزرگت‌ترین "نتیجه عالی وجود و زندگی" می بود. اما به قول حافظ "زهی تصور باطل، زهی خیال محال" این معشوق که از میل های سرکوفته و پاره ای از انحرافات لیبیدوی بشری از جمله سادیسم سرچشمه گرفته است جز سادیسم و دگر آزاری تحفه‌ای فراخور مشتاقان ندارد و راوی با دریافتن این نکته که وصال امری محال است، چون د رآیینه خالی از توهم وجود خویش می‌نگرد، "حالت کیف" وشعف مخصوصی پیدا می کند و در می‌یابد که روزگار را به امید خام و وصال گذراندن و پیوسته خام طمع بودن امری عبث است و می‌تواند هرگاه که بخواهد هم از این توهمات دست و دل شوید و هم بدون هیچ تشویشی از آخرت و مکافات پوچ خود را از قیدهستی رها سازد و از مزاحمت های قیود این تمدن آمیخته به موهومات خلاصی یابد.

***

"بالاخره حکیم باشی را خبر کردند، حکیم رجاله ها، حکیم خانوادگی که به قول خودش ما را بزرگ کرده بود...........

......... گمان می‌کردم که یک جور تشعشع یا هاله، مثل هاله‌ای که دور سرانبیا می‌کشند میان بدنم موج می‌زد و هاله میان بدن او را لابد هاله رنجور و ناخوش من می‌طلبید و با تمام قوا به طرف خودش می‌کشید.

خوب، در جایی‌که به قول طرفداران توهمات، با پناه بردن به دین و مذهب می توان هر مشکلی را حل کرد پس کاملن آشکار است که درد شناس اجتماع یا حکیم باشی رجاله ها نیز بنا به همان قوانین و دستورهای خرافه آمیز می‌تواند این بیماری هوشیاری و روشن بینی را که سخت گریبان‌گیر راوی شده است، معالج کند آن هم چه سهل و مهیا به این ترتیب:

خرافاتی را به حلق مریض می‌ریزی و درمان حتمی است. چرا؟ چون پدرش و اجدادش به این سبک معالجه می‌شده اند. اما نه، به این سادگی‌ها هم نیست حال بیمار رو به وخامت گذاشته است. مرض هوشیاری به طور عجیبی در تمام وجود وی ریشه دوانده و دختر اوهام از این هوشیاری و از این که هوز از این نسل یا وصی آخر جانشینی و فرزندی برای سرپرستی خود و حفاظت از توهمات تولید نکرده است سخت به وحشت افتاده واز شدت احتیاج بر سر مهر آمده و قدم رنجه فرموده و به اتاق وی آمده و دست محبت بر سرو روی وی کشیده است. دستی که در ایجاد خطر و کندن بنیان زندگی، کم از "دست عزارئیل نبوده است"

راوی از احساس این خطر سخت به وحشت افتاده است و آرزو می‌کند که ای کاش در همان لحظه مرده بود. چون می‌ترسد که مبادا دگر باره سحر وی کارگر شود و در دام افسون دین گرفتار آید. زیرا با اطمینان می‌گوید که آن آمدن هم "از مکر و حلیه است بود – هیچ علاقه ای به من نداشت اصلن چطور ممکن بود" چیزی که وجود خارجی نداشته باشد "به کسی علاقه پیدا کند" و در این گیرودار :ننجون" یا دایه‌ی پیر اجتماع نیز در وحشت دست کمی از آن لکاته ندارد و سعی دارد با ذکر شجر نامه‌ی افتخار آمیز اوهام، راوی را به اصطلاح بر سر عقل آورد و با بیان متل‌ها و قصه‌های کودکانه که نمایشگر آرزوهای بشرهای ابتدایی‌است، سطح فکر وی را به عقب برده و غافل از آن که هرچه بیشتر به قهقرا برگردد  و دوران گذشته را در ذهن وی زنده سازد راوی هوشیار داستان را از آن دوران جهل و خواب آلودگی سندهای محکم‌تری به دست می‌افتد و بیش از پیش در می‌یابد و مطمئن می‌شود که صفت خون‌خواری آن لکاته و جویدن ناخن دست چپش به علت همان انحرافات و خلل‌هایی است که در سیر طبیعی لیبیدوی بشرهای اولیه پدید آمده و یک بار دیگر می‌فهمد که این لکاته همان مهرگیاه یا همان میل به جنس مخالف است که از کودکی با بشر بوده و با وی در یک "ننو" می‌خفته و ریشه‌ی اصلی آن از همان میل‌های جنسی سرکوفته آب خورده و برگ و بار گرفته است. دایه مذبوحانه سعی دارد تا از پیشرفت مرض هوشیاری راوی جلوگیری کند اما راوی از آن زمان که بستری شده و به مرض هوشیاری مبتنلا شده است "در یک دنیای غریب و بار نکردنی بیدار شده .....که احتیاجی به دنیای رجاله ها" ندارد. یک دنیای درونی که مجبور است "همه سوراخ سنبه ‌های ان را وارسی" کند. در این حالت گاهی در دانسته‌های خویش شک می‌کند و "درسرحد دو دنیا" ی وهم و خرد غوطه ور می‌شود و به "تفکیک" و سنجش ارزشهای این دو دنیا "با یک دیگر " می‌پردازد و سرانجام با تمام تلاشی که "ننجون"به خرج داده است تا راوی را با جهالت خو دهد و به "تاریکی شب، و فرمانروایی" آن آموخته سازد. قانون خرد پیروز می‌شود و راوی احساس تناقضی بین روح و قلب خویش می‌کند و حس ترحمی نسبت به مردمی که فریب خورده اند در وی بیدار می‌شود و می‌داند که تنها وجه تشابه وی با دیگران "یک شباهت ظاهری" است و "یک شباهت محو و دور و نزدیک" زیرا او نیز مانند دیگران دلبسته‌ی توهمات است. منتها با این تفاوت که او دلبسته به تحقیق در کنه توهمات است و ارزش آن تا حد یک لکاته درنظرش پایین آمده است. چون این لکاته یک پارچه از شهوات و حس مهر طلبی و دگر آزاری یا به قول راوی از غرائز "شهوترانی" و عشق‌بازی" و "شکنجه دادن" سرچشمه گرفته است و بالاتر آن‌که این توهمات نه تنها زاییده‌ی این "تثلیث" بلکه مولود عوامل مخرب دیگری نیز می‌باشد. بنابراین در نظر راوی به طور صریح و بدون تمجمج و "هوزوارشن" ادبی این دلبستگی و خواهندگی نسبت به این لکاته سرچشمه‌ای جز امور جنسی نداشته است و یک "هاله" یا رغبت درونی (نه برونی و ماورای طبیعی) باعث پیدا شدن چنین توهماتی شده است. با این استدلال همان طور که در متن داستان مشاهده می‌کنیم هاله‌ی دایره وار دور سر انبیا که سمبل کامل بودن عقل و تقدس می‌باشد نیز در این‌جا به سهولت ارزش خود را از دست می‌دهد.

***

"حالم که بهتر شد، تصمیم گرفتم که ........."

ادامه دارد.....

***

تمام متن از کتاب این‌است بوف کور، نوشته م. ی. قطبی آورده شده است.

نظرات 2 + ارسال نظر
پروانه یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:03 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

امروز صبح که میومدم سر کار ساعت نزدیک هشت بود یه دفعه دیدم شروع کرد به خواندن داستان داش آکل ! صدای یک آقا با لحنی بسیار قشنگ ابتدای داستان بود و داش آکل و کاکا رستم مشغول شاخ و شونه کشیدن تو قهوه خانه بودند البته با فرستادن پیامک که یه دفعه برای داش آکل پیامی اومد که شبکه پیاکک تا اردیبهشت دچار اختلال شده . پایان داستان اینجوری تموم شد: این بود که جواب کاکا رستم موند تا اردیبهشت!
من هم که تنها بودم غش کردم از خنده . بعدش به خودم گفتم خوبه این عینک آفتابی گنده رو چشاته کسی نمیشناست ! از فکر خودم هم خنده م گرفت. و به خودم گفتم تازه بشناسنت مگه چی میشه!
نگاهی به دور و برم کردم دیدم اونقدر همه مشغول سبقت از هم دیگه هستن که کسی حوصله نگاه کردن به دیگرانو نداره

واقعن این داستان داش آکل رو هر وقت بشنوی کهنه نمی شه که نمی شه
این پست را هنوز نخواندم. می خوانمش

من همان قدر که به سراغ حضرت حافظ می روم به سراغ حضرت هدایت هم می روم و مانند یک غزل هر از گاهی چیزکی از وی را می خوانم.
من داش آکل کیمیایی را هم خیلی دوست دارم.
در این مواقع من سعی در پنهان کردن خنده ام نمی کنم. دیگران هم خودشان در همین وضع گرفتار آمده اند. چه بهتر که دیگران هم ببینند که آدم می خندد.

علی دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:12

اقا مرسی که این بستو گذاشتی منم به اقای هدایت ارادت خاصی بیدا کردم

من از جانب آقای هدایت از شما تشکر می کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد