کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

این است بوف کور - سیزده

این است بوف کور – سیزده

" نمی‌دانم چقد روقت گذشت، وقتی که از سرجای خودم بلند شدم بی اراده به راه افتادم. همه جا ساکت و آرام بود. من می رفتم ولی اطراف خودم را نمی‌دیدم. یک قوه‌ای که به اراده من نبود..................... جلوی مهتاب سایه‌ام بزرگ و غلیظ به دیوار می‌افتاد ولی بدون سر بود –سایه‌ام سر نداشت- شنیده بودم که اگر سایه کسی سر نداشته باشد تا سر سال می‌میرد. هراسان وارد خانه شدم و به اطاقم پناه بردم. در همین وقت خون دماغ شدم و بعد از آن که مقدار زیادی خون از دماغم رفت بیهوش در رختخوابم افتادم. دایه ام مشغول پرستاری من شد".

زمانی دراز در اندیشه‌های پیچ در پیچ می‌گذرد و سرانجام راوی با دنبال کردن رشته‌ی افکار خویش و با در نظر گرفتن این که می دانیم هنوز دو کلوچه ی شیرین در جیبش دارد، یا به عبارت دیگر هنوز به طور کلی قادر به برانداختن بنیان تمام تلقینات نشده و جزیی میلی به آنها دارد و شیرینی پاره ای از جنبه های مثبت دین را زیر دندان خود احساس می کند، بر خلاف میل خویش و بدون اراده در راهی گام زن 

ادامه مطلب ...