کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

نارتسیس و گلدموند


نارتسیس و گلدموند

نوشته: هرمان هسه

ترجمه سروش حبیبی

چاپ اول: ۱۳۵۰

چاپ دویم: ۱۳۶۱

نشر رز – ۴۲۵ صفحه

***

چاپ اول این کتاب را داشتم ولی گم کردم. چرا؟ والله و اعلم. چاپ دویمش از ۱۳۶۱ تا.......... ۱۳۸۹ در قفسه کتابهایم بود. چند بار برای خواندنش خیز برداشته بودم ولی در نیمه راه ولش کرده بودم. این بار هم خواندنش به دلایل زیادی حدود دوماهی طول کشید.

کتاب بسیار روان و ساده است، در ظاهر. وبسیار سخت است در باطن. من بخش ساده‌اش را دیدم که یارای سختی و بضاعت  شرح فلسفی رمان را ندارم در این روزگار. چون دیگر روزگاران البته.

***

سروش حبیبی، یکی از بهترین مترجمان کشورمان در مقدمه ای کوتاه در اول کتاب آورده است:

چون انتخاب اسم های نارتسیس و گلدموند برای قهرمانان این کتاب با توجه به معنای این دو کلمه در زبان آلمانی بوده است، ترجمه این نام ها برای عنوان کتاب ضرور به نظر رسید. نارتسیس، یا نرگس در ادب و اساتیر اروپایی و ایرانی، با وجاهت کم نظیر نارتسیس و غرور او مقارنه دارد. و اما گلد موند یا زرین دهن، شاید کنایه از همان Johanes Chrysostmomus معروف به یوحنای فم‌الذهب باشد که به علت بلاغت و نفوذ کلام بسیار، این لقب را گرفته است. این مختصر توضیح برای روشن شدن تمثیل شاعرانه نویسنده لازم به نظر رسید.

***

این که سروش حبیبی، که با تک تک واژه های این کتاب زندگی کرده و دود چراغ خورده و..... می‌گوید:

نام گلدموند شاید کنایه از .......... تکلیف من روشن است. منی که نشستم به خواندن کتابی چهارصد و خورده‌ای صفحه‌ای برای مکاشفه در احوالات هرمان هسه. کسی که کتاب‌هایش چیزی ورای گذراندن اوقات خوانندگانش است.

نارتسیس و گلدموند داستان دو پسر؟ مرد؟ بهتر است بگوییم، هم‌جنس است، در دیری. نارتسیس کمک استاد و گلدموند شاگرد. و هر دو بسیار جذاب. جذاب برای هم و برای دیگران.

دانش‌آموز گلدموند، در دوران نوجوانی توسط پدرش و برای اقامت دایم  به دیر آورده میشود. پدری که دیگر او را نمی‌بینیم. پدری که به نظر می‌رسد به شکلی می‌خواهد از شر وی رهایی یابد. چرایش را نمی‌دانیم. می‌توانیم حدس بزنیم ولی نیازی به این کار نیست. چرا که با این پدر کاری نداریم. پدر بهرحال برای رهایی از دست گلدموند اگر قرار باشد به قول معروف تقاصی را پس بدهد، حتمن می‌دهد. در هر کیش و مذهبی. گیرم ما شاهد آن نباشیم.

مادر گلدموند وجود دارد. ما او را نمی‌بینیم. هرگز. گاه به شکلی حسی در داستان ظاهر می‌شود و برای پسرش عزیز است، در اوایل داستان، و عزیزتر در انتهای داستان. مادری که به نظر می‌رسد چندان سابقه درخشانی در خانواده و در قامت یک زن، ندارد. مادر، پدر و پسر را ترک کرده؟ زنده است؟ مرده است؟ روسپی بوده؟ اکنون روسپی است؟ بیمار است؟ بیمار بوده؟ ......؟ ......؟ به دنبال مادر را در سطر سطر رمان گشته‌ام. ولی کمتر او را یافته‌ام.

ارادتی که گلدموند به مادر دارد همان ارداتی است که معمولن پسران به مادران دارند. با همان دیدگاه فروید. به نظر من البته. اگرنه هیچ عامل دیگری حضور چنین مادری را در وجود چنین فرزندی توجیه نمی‌کند. به نظر من به جز این شکل از قضیه، هرمان هسه در این رمان اصلن نتوانسته عشق مادر گلدموند را در وجود چنین فرزندی به تصویر بکشد. از همان ابتدای ورود گلدموند به دیر، و با توصیفاتی که از او به قلم می‌آورد، مادر گلدموند را تا به انتهای رمان نبخشیدم.

از ابتدای آغاز رمان با پیشداوری هایی که در زندگی در دیر و کانون هایی چون تارک دنیاها داریم، نمی‌توانیم از حرکت ذهنمان به مسائلی چون هم‌جنس گرایی جلوگیری کنیم. حتا به نظرم، همرمان هسه نیز به دلیل ترس از فشار کلیسا جرات نمی‌کند مسائلی چون روابط هم‌جنس ها را در کانونی هایی این‌چنینی بیان کند و زیرکانه قضاوت و برداشت از نوشته‌هایش را به عهده خوانندگان می‌گذارد.

عده ای از راهبان جوان و نوجوان، شب‌هایی که استادان و پیران دیر در خواب‌های ملکوتی هستند از آن‌جا فرار کرده و به نزدیکترن شهر یا روستا می‌روند و به قول هدایت * آب کمرشان را در شکم دخترکانی که آنان نیز بی تمایل به این کار نیستند خالی می‌کنند. و در یکی از این شبها گلدموند را هم با خود هم‌راه می‌کنند. ولی گلدموند چونان که گناهی کبیره مرتکب شده با این که به دختر قول می‌دهد که باز هم به سراغش می‌آید ولی دروغ  می‌گوید و تا سال‌ها شکنجه عدم ارضای تمایلات جنسی را تحمل می‌کند. نارتسیس از این راز آگاه می‌شود و به روی گلدموند هم می‌آورد. اما گلدموند که دیگر تصمیم ندارد این کار را بکند نیازی به توضیح به او نمی‌بیند. ولی............

سال‌ها بعد گلدموند دیر را آن‌چیزی نمی‌بیند که بتواند در آن آمال و آرزوهای خود را بیابد. این است که از آن‌جا فرار کرده و ولگردی و خانه بدوشی را پیشه می‌کند. روزها را در کوه‌ها و جنگل‌ها به سر می‌برد و شب‌ها در آغوش زنان همسردار و دخترکانی می‌گذارند که لذت زندگی را نه در رویاهای متافیزیکی، که در واقعیت‌های فیزیکی جستجو می‌کنند.

در طی این ولگردی، هر آن‌چه که ممکن است بر سر کسی بیاید و واکنش‌های وی را در بر داشته باشد بر سرش می‌آید. از انجام هیچ کاری، هیچ کاری، روی‌گردان نیست. کارهایی که همه این‌ جهانی هستند. چیزی که در همین زمان می‌توان تصورش را کرد که نارتسیس به سرکوب آن‌ها می‌پرازد. صرفن برای این که به یک زندگی جاودانی و ملکوتی در آن جهان برسد و با حوریان بهشتی تا ابد خوش گذرانی کند.

گلدموند در زندگی خارج از دیر تبدیل به یک  هنرمند می‌شود. طراح و مجسمه ساز. این پیشگویی را روزی نارتسیس درمورد وی کرد. و گلدموند با ناباوری کامل از آن گذشت. گلدموند چند اثر جاودان و بی بدیل نیز خلق می‌کند. این دو در پایان داستان به شکلی یکدیگر را می‌بینند. بیان رسیدن به این نکته زیبایی داستان را برای شما از بین می‌برد ولی می‌توانم برداشت خودم را از پایان داستان برایتان بنویسم که:

مهم این نیست که کسی تمام عمر را در راه خدا و ملکوت و معنویات سپری کرده باشد یا در راه لذات زودگذر زندگی. مهم این است که در لحظه ای که چشم از این دنیا فرو می‌بندد در ذهنش و در قضاوتش نسبت به زندگی اش و آن‌چه بر او رفته است، چگونه می‌اندیشد و قضاوت . آیا گلدموند برنده این مسابقه است یا نارتسیس، یا هردو؟ نارتسیس که تمام عمر را در دیری سپری کرده و دیده نشده که در راه کمک به مردم و جامعه چه کرده. چرا که تمام عمر را در راه رسیدن به معبودی متافیزیکی طی کرده است.

هرمان هسه با این که خیلی به نارتسیس نمی‌پردازد ولی با خواندن رمان، درک این که او روزگارش را چگونه دارد سپری می‌کند، چندان دشوار نیست. تقریبن تمام کتاب در مورد گلدموند است. گلد موندی که به نظر می‌رسد هرمان هسه هم طرف او را در این داستان گرفته باشد. گرچه، بنابر آن‌چه که قبلن هم نوشتم، در این قضاوت رک نباشد.

***

* علویه خانم:

اون بابای جاکشتونم خواس آب کمرشو تو دل من و عصمت سادات خالی بکنه.

نظرات 8 + ارسال نظر
کتاب نوشت شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 18:31

سلام. کسی که کتاب سیذارتارو نوشته به اون زیبایی حنما این کتابش هم فوق العاده اس. ممنون از معرفی این کتاب

همین است که گفتید.

فرناز شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:33 http://farnaz.aminus3.com/

و این یکی از آن پست هائی است که من خیلی دوستش دارم و دلم می خواهد سر یک فرصت خوب و مفصل به آن بازگردم و مرسی .

از کلاسی که برای این پست گذاشتید ممنونم.

بابک دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:29

این کتاب را تا انتهای طاعون خوانده ام و دیگر کنارش گذاشتم، روح اثر جالب بود اما آشفتگی روح گلد موند مرا خسته می کرد اینکه کارهایش شبیه به همه آدمهاست و اخر هم آدم نشد که نشد و شاید هم ما آدم نیستیم ...
........
شاید به بهانه مادر ندیده و کولی بودنش ، او هم زندگی باری به هرجا را دنبال کرد، راستش گاهی اوقات منم مثل او دلم می خواهد ساختار های اطرافم را بشکنم اما از تنهائی و انزوای بعدش می ترسم

خب فرق شما با گلد موند در همین جمله آخر کامنتت است.
در مورد گلدموند نوشته بودی که کارهایش شبیه همه آدمهاست و آخرش هم آدم نشد که نشد. این جمله شما نفی بخش دوم کامنتت نیست؟ این که گلدموند انسانی ساختار شکن است ؟ همه آدمها که ساختار شکن نیستند. هستند؟ ساختار شکنی او بی نظیر است. تازه منظورت از این که آدم نشد که نشد رو اصلن نمی فهمم. اگر منظورت از آدم شدن استقرار یافتن در یک مکان و داشتن یک کاری و خانه ای و خانواده ای و .... است. بله. حق با شماست. همینه نظر شما در مورد آدم نشدنش؟
***
در ضمن شما بابک خودمانی یا یک بابک دیگه؟ اگه بابک خودمانی چرا کتاب آپ نمیکنی؟ گاهی چون سایه ای میایی و میروی. خب در این آمدن ها یک پستی هم اینچا بگذار که ما هم دلخوش بشویم.
اگرم بابک خودمان نیستی که هیچ. ببخشید.

فرناز دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 http://farnaz.aminus3.com/

از روزی که نام این کتاب را در نوبت کتاب خوانی دیدم میل شدیدی پیدا کردم به خواندنش اما متاسفانه نشد که نشد .. تا این روزها که یادداشت شما را خواندم و این میل بیشتر شد و هنوز .. به زودی و حتما آنرا خواهم خواند . از معدود کارهای هسه است که نخوانده ام و ترجمه ای از سروش حبیبی را در این دنیائی که داریم با مترجمانش مگر می شود نخواند !‌ این کتاب سالهاست که با من است .. اولین چاپ در سال پنجاه . گرچه دستخط نازنین برادر نازنینی که سالهاست در ایران نیست در ابتدای آن نوشته اسفند پنجاه و پنج - تهران . عجیب اینکه جلد آنرا زرد به یاد می آوردم و با دیدن عکس در کنار یادداشت شما با تعجب به سراغ کتابخانه رفتم .. شاید تصور ناخودآگاهم این بوده که نرگس زرد است و نه قرمز !
بیاد دارم که سالها پیش ( البته بعد تر از پنجاه و پنج ) سعی کردم که این کتاب را بخوانم و نتوانستم و چون به دلایل زیادی این کار را را خیلی عزیز می دانم خوشحالم که با یاد آوری آن باعث شدید دوباره به سراغش بروم .. غبار عزیز روی آن را با دستم و لباسم پاک کنم ( برای من غبار روی کتاب مقدس تر از این است که با دستمال پاک شود !‌) و بگذارمش دم دست برای خواندن .
همه ی این پرحرفی ها را کردم تا بگویم : مرسی !

من هم از خیلی سال پیش این را داشتم و نخوانده بودم. البته با کتاب های زنم افسانه وارد خانه مشترکمان شد. خودش البته آن را خورده بود. به شکل رشک برانگیزی کتاب می خواند. در یک روز می تواند نارتسیس و گلدموند را تمام کند. یک بار در عرض نیمساعت تا ته اش را می رود. بار دیگر دوباره شروع میکند و اینبار یک ساعت. بار دیگر هم بین دو تا سه ساعت. بعد به مدت سه ساعت می تواند در باره آن صحبت کند. او اغلب به کتاب خواندن من می خندد. البته حق هم دارد.
در مورد سروش حبیبی هم خیلی حق با شماست.

بابک دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:46

سلام
بله بابک خودتان هستم :-)
منظورم از آدم شدن هدفمند شدن گلدموند بود که با همه ساختار شکنی اش به هدفش نرسید
چشم، بعد از خانم مریم بنده معرفی کتاب را اپ می کنم

شما که کتاب را تا پایان طاعون خوانده ای. اگر تا آخرش می خواندی می دیدی که رسید. خود من اصلن پایانی تا این اندازه ارضا کننده برای یک انسان سراغ ندارم.

مریم سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:00

من این کتاب رو نخوندم اما با این پست و کامنتهای اون باید بگم حتمن می خونمش

چه خوب.

فرهنگخانه سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:01 http://farhangkhane.ir

سلام سایت هنری و ادبی فرهنگخانه آخرین اخبار و رویدادهای حوزه فرهنگ ، هنر و ادبیات را بازتاب می دهد . همراهی شما موجب خرسندی است

خدمت میرسیم.

Reza پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 12:48

سلام ، کتاب رو که تمام کردم دلتنگ شدم ، اما احساس میکنم انسان خوشبختی هستم به لحاظ اینکه از بین این همه کتاب ، فرصت خواندن چنین کتابی سر راهم قرار گرفت.

خواندن این کتاب سعادتی است که ممکن است نصیب هرکسی نشود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد