کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

داستان های برق آسا / Flash Fiction

  

 

 

داستان های برق آسا / Flash Fiction

انتخاب و ترجمه پژمان طهرانیان  

کتاب های مانک از شماره ی یک تا سه  

انتشارات مان کتاب  

 

این مجموعه ی بسیار جذاب دارای سه جلد است که هر جلد حدود 80 صفحه و  دوازده داستان کوتاه است . چنان که از نام آن پیدا ست بسیار برق آسا می توان آن را خواند واین  برای دنیائی که با این سرعت در گذر است بسیار مناسب است . به علت قطع بسیار ظریف آن براحتی قابل حمل است و می توانیم در همه جا یکی از اینها را به همراه داشته باشیم و ساعات طولانی را  

که بی دلیل از زندگی ما می دزدند تا به انتظارهای بیهوده بگذرانیم برای کاری مناسب صرف کنیم : کتاب خوانی .   

 

داستانک ها ئی که انتخاب شده نوشته ی  بیش از سی نویسنده است  و در ابتدای هر داستان یک بیوگرافی بسیار مختصر اما بسیار مفید هم می خوانیم . در این میان به نامهای معروف و نیز کمتر شناخته شده بر می خوریم که به هر حال کشف نثر آنها خالی از لطف نیست .    

 

خواندن رعد آسای یکی از این داستان ها که به نظرم یکی از بسیار بهترین آنها نیز هست شما را ترغیب به خرید کتاب خواهد کرد ._ امیدوارم ! _  از نظر من این داستان با احترامی خاص و متفاوت  به خواننده ی کتاب نوشته شده است .

 

تداوم باغ ها  

خولیو کورتاسار 

_ اولین داستان انتخاب شده برای جلد سوم _  

 

چند روز قبل خواندن رمان را شروع کرده بود . آن را به خاطر چند جلسه ی کاری ضروری رها کرده بود . وقتی با قطار به ملک اربابی برمی گشت دوباره بازش کرد . کم کم داشت جذب پیرنگ داستان می شد و شخصیت پردازی ها . بعد از ظهر آن روز بعد از نوشتن نامه ای به وکیلش و صحبت با پیشکارش در باره ی یک شراکت در آرامش اتاق مطالعه اش که چشم اندازش باغ بلوط بود خواندن کتاب را از سر گرفت . فرورفته در مبل مورد علاقه اش که پشت به در داشت _ گرچه فکر کردن به این احتمال که کسی بی اجازه وارد شود ناراحتش میکرد _ با دست چپش بارها و بارها مخمل سبز روکش مبل را نوازش کرد و شروع کرد به خواندن فصل های پایانی .  

حافظه اش بی هیچ زحمتی نام ها و تصویر های قهرمانان را در خود نگه داشته بود _ جادوی داستان بر او غلبه کرده بود . طعم خوشنودی کمابیش شیطانی سطر به سطر رها کردن خود از آنچه احاطه اش کرده بود را می چشید و همزمان حس میکرد سرش را که آرمیده بود بر مخمل پشتی بلند مبل و سیگارهایش را دم دستش و محظوظ می شد از نسیم عصرگاهی آن سوی پنجره های قدی که زیر درختان بلوط باغ به رقص در آمده بود .کلمه به کلمه مجذوب جدائی درد آور قهرمانان زن و مرد خود را به دست تصاویری سپرد که به هم می پیوستند و با رنگ و حرکت جان می گرفتند و شاهد آخرین ملاقات بود در کلبه ی کوهستانی . اول زن آمد _ نگران بود _ بعد معشوقش آمد _ صورتش را شاحه ی درختی خراشیده بود . زن به گونه ای تحسین برانگیز با بوسه هایش خون را زدود مرد اما نوازش ها را نمی پذیرفت _ نیامده بود که باز به جا آورد مراسم عشق ورزی پنهان را در پناه دنیایی از برگهای خشک و کوره راه های مخفی . خنجر از سینه ی مرد گرما می گرفت و زیر آن پنهان و نزدیک آزادی دریغ شده می تپید . مکالمه ای نفس گیر و شهوت انگیز همچون رودی از مار در صفحات جریان داشت و حس میکردی همه چیز از اول رقم خورده است حتی نوازش هائی که بدن معشوق را در خود می گرفتند انگار که بخواهند او را باز دارند مانعش شوند به گونه ای وحشتناک طرح بدن دیگری را نقش می کردند که محکوم به نیستی بود  هیچ چیز از قلم نیفتاده بود : شواهد و مدارک تصادفات اشتباهات احتمالی . از این ساعت به بعد هر لحظه ارزش حاص خودش را داشت . بازنگری بی رحمانه ی جزییات تنها لحظاتی متوقف می شد تا دستی گونه ای را نوازش کند . هوا رو به تاریکی بود . بی آنکه به هم نگاه کنند گره خورده به هم با رشته های محکم هدف مشترکی که در انتظارشان بود جلوی در کلبه از هم جدا شدند . زن باید کوره راهی را در پیش می گرفت که به شمال می رفت . مرد در کوره راهی که به سمت مخالف می رفت لحظه ای برگشت تا زن را ببیند که با گیسوان آشفته می دوید . خودش هم دوید . خم می شد و از میان درخت ها و پرچین ها می گذشت تا وقتی در مه ارغوانی رنگ غروب راهی را که به خانه می رسید تشخیص داد . سگها نمی بایست پارس می کردند و نکردند . سرپیشخدمت نمی بایست این ساعت خانه می بود و نبود . از سه پله ی جلوی ایوان بالا رفت و وارد خانه شد . از میان خونی که در گوش هایش می توفید کلمات زن را می شنید : اول یک تالار آبی رنگ بعد یک گالری بعد پلکانی مفروش . طبقه ی بالا دو تا در . در اتاق اول هیچ کس . در دومی هیچ کس . در سالن و بعد چاقو در دست نور از پنجره های قدی پشتی بلند یک مبل با روکش مخمل سبز سر مرد روی مبل در حال خواندن یک رمان .


*  *  *

نظرات 15 + ارسال نظر
پروانه شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 16:50

جالبه که نویسنده در همین چند خط جاذبه های یک داستان که چاشنی اش یک داستان عشقی آن هم از نوع غلیظش سود جسته:
ملاقات عاشق معشوق آن هم پنهانی در "کلبه ی کوهستانی" و باز هم غلیظتر "خنجر از سینه ی مرد گرما می گرفت و زیر آن پنهان و نزدیک آزادی دریغ شده می تپید . مکالمه ای نفس گیر و شهوت انگیز همچون رودی از مار در صفحات جریان داشت "

این داستان هیچ جاذبه ای نداشت.

پروانه خانوم، پس این پارگراف رو چرا نوشتی؟ اگه جاذبه نداشت؟ پاراگراف به این قشنگی. دلت اومد اصلن اینو بنویسی؟

محسن شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 22:01

از آنجا که خانم فرناز این روزها به اینترنت دسترسی ندارند من در این پست خانم فرناز هستم.
البته با اجازه ی خودشان.
کور شوم اگر دروغ بگویم.

iman شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 23:11

سلام، ممنون از وبلاگ قشنگتون، ازتون یه خواهش دارم، میخوام کمکم کنین، بدونین کمکتون میتونه خیلی موثر باشه.
من دنبال یه رمان میگردم که موضوعش زنی باشه که با وجود اینکه عشق مردی در دلش هست تصمیم میگیره به دلایلی با مرد دیگری که دوسش نداره ازدواج کنه، اما چون هدفش از این کار مقدسه در نهایت همه چیز خوب میشه، مثلا مهر اون مرد دوم به دلش میشینه، و در نهایت خوشبخت میشه.
میدونم خواسته سختی رو مطرح کردم ولی هر قصه ای که نزدیک به این مضمون باشه میتونه به یه آدم کمک بزرگی بکنه.
ممنون میشم اگه نظرتون رو برام ایمیل کنین، پیشاپیش یک دنیا ممنون.

من تا حالا کتابی نخوندم که زنی با مردی که دوستش نداره ازدواج بکنه و خوشبخت بشه. با کسانی که دوست داریم و ازدواج می کنیم خودش یه پاش می لنگه چه برسه به این. هدف مقدس هم خب فداکاریه. اصلن علاقه ای و مهری هم ایچاد نشد نشد. فداکاری و کار مقدس بها نداره. بهرحال تا حالا که نخوندیم. ولی اگه باهاش روبرو شدیم، چشم.
بازم دوستان دیگه اگه می تونن کمک کنن.
چرا خودتون این قصه ای رو که ساخته اید نمی نویسید؟ از همه آنچه که به دنبالش می گردید قشنگ تر میشه.

پروانه یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:32

جالبه!
من هم باید پیش خودم فکر کنم فرناز پاسخ می دهد.
خوب ادامه می دهیم.

فرناز گرامی
کجای این پارگراف قشنگ است؟ تازه پس از آن با "خنجر در سینه" راه می افتد و می رود تا انقلابش را به بار برساند.. حنما کنار سینه راستش بوده ! ولی خونریزی چی شد؟!



خنجری که توی سینه رفته باشه تا بیرون نکشن خون ریزی نداره.
این جنجر ها هم گاه خنجرهای واقعی نیستند و سمبلیکند. مثلن طرف میگه من خنجر از دوست خوردم. این خنجرها که آدمو یه دفه نمیکشه. زجر کش می کنه.
تازه اینم که قصه است. رئال نیست که. رئاله؟ اصلن تو توش رئال دیدی؟

پروانه یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:27

فرناز گرامی بسیار سپاسگزارم که مرا در باره ی معنی خنجر و زمان بیرون ریختن خون از جای خنجر را روشن فرمودید حال برویم سراغ این جمله :


«از نظر من این داستان با احترامی خاص و متفاوت به خواننده ی کتاب نوشته شده است . »

میشود برایم بیشتر توضیح دهید.

تا کتاب را نخونید این حس رو نخواهید داشت. باید کتابو بخونید. کمه. هر سه تاش می تونه یه روزه تموم بشه.

پروانه یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:46

خواندن همین یک داستان که در باره اش نوشته اید "با احترام خاصی برای خواننده نوشته شده " نیم ساعتی وقتم را گرفت و آخرش از خواندنش پشمیان شدم آن وقت شما پیشنهاد می کیند سه جلد کتاب از این داستان ها بخوانم!

خب خانم پروانه خانم نخونید. برید همون شاهنامه تونو بخونید.

پروانه یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 15:49

همینو بگید : شاهنامه..
کم میارین دیگه
شاهنامه خودش هزاران فلکس فیکشن (واه واه فلکس فیکشن حیف واژه های خودمون نیست) داره پر از راز و ماز

یکیش این:میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است

اونوقت شما منو بیرون می کنید و میگید برو شاهنامه تو بخون

به اون آقای Amin هم یک جوابایی میدید که اینورا پیداش نشه.
اصلن ازش دعوت کنید بیاد اینجا از همین رمان هایی که شما دوست دارید بنویسه....

تمام شاهنامه رو بگردید یه دونه از این فلکس فیکشن ها توش نیست. تازشم.
ما شما رو بیرون نکردیم که خودتون می گین این کتاب خوندن نداره. مام گفتیم برید شاهنامه ی خودتونو بخونید.
آقای امین را هم تشویق کردیم به نویسندگی. بد کردیم؟
یا شما یه مثالی از شاهنامه برای ایشون داشتید؟
خب اگه دارید چرا براشون نمی نویسید؟

سایه یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 20:40

چه وبلاگ جالبی :) من بقیه کتابهای این مجموعه رو هم دوست دارم. اگر فیسبوکی هستید به پیجشون سر بزنید عنوان ها رو نوشته:

https://www.facebook.com/pages/Maan-e-Ketab-%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%90-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8/179906568725359#!/pages/Maan-e-Ketab-%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%90-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8/179906568725359

من توی فیس بوک نیستم. ولی اینو اینجا میزارم برای اونایی که هستند.

پروانه دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:03

تمام دیشب ذهنم سرگرم یافتن رمان سفارشی آقا ایمان بود به نظرم یه جورایی(تکیه کلام فرناز اصلی) موضوع براش مرگ و زندگیه!(پدر عشق بسوزه)

شاهنامه (قروبونش برم) چه زنهایی داره اون از تهمینه که نصف شب میره اتاق خواب رستم اون از منیژه که که بیژن ومست می کنه و می دزده و اون از رودابه که گیسشو میندازه زال بگیره بره بالا و... این زنا از اون زنای سفارشی آقا امین نیستند. این بود که در خانه به شور پرداختیم و از آنجایی که ترانه یک دوره در دبیرستان تخصص کتابهای دانیل استیل را گرفته گفت در بین کتاب های اون می توان چنین داستانی یافت و قرار شد بگردد و نامش را بیابد.
اصلن به دانیل استیل فکر نکرده بودم او کتاباش خیلی برق آساست بگیری دستت مانند برق به پایان می رسد . باور کنید!

من محسن هستم:

خونه ی مام دانیل استیل زیاده ولی من تا حالا هیچ کدام رو نخوندم. اگر اینه باید به خوانندگانش بپرسم.
ولی به نظرم نمی رسه که دانیل استیل اهل فداکاری باشه.

نیره سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 22:37 http://www.bahareman.blogsky.com/

درود. با این که زمانی برای سر زدن به شبکه جز برای ایمیل های کاری ام نداشتم برای لحظاتی به این سرای سر زدم که پرسش ایمان رو دیدم فقط خواستم یک کتاب معرفی کنم: رمان "چشم هایش" بزرگ علوی رو به ایشون معرفی می کنم با دقت به این جمله ی ایمان که گفته: نزدیک به این موضوع هم باشه عیب نداره. در این رمان فرنگیس به خاطر عشقش به مردی که قراره بازداشت سیاسی بشه با مرد با نفوذی ازدواج می کنه تا به این شیوه از اعدام محبوب پیش گیری کنه و به حبس ابد او راضی می شود هر چند که دیگر هیچ گاه مرد محبوب را نمی بیند....

نیره سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 23:12

داشتم می رفتم بخوابم که ناگهان نم یدونم چطور به یادم آمد که در یادداشت پیشین به جای "تبعید" نوشتم: "جبس ابد"... این هم نتیجه با عجله نوشتن...

بابک چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:37

ها؟ اینجا که همه دعوا می کنن؟ من برم بعدا مزاحم تون می شم

به به آقای بابک . چقدر شما خوش شانس هستید که من در این لحظه اینجا هستم و از شما خواهش می کنم از این دعواها ناراحت نشوید !
منتظریم برگردید .
فرناز

فرناز چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 http://farnaz.aminus3.com/image/2011-04-16.html

سلام به همه . این روزها در شرایطی نیستم که مثل همیشه به اندازه ای که دوست دارم در دنیای مجازی باشم با این حال نمی توانم از دوستان عزیز دل بکنم و اگر فرصتی پیدا کنم می آیم .
محسن عزیز . مرسی از تمام زحمات که به دوش شماست
امیدوارم که خیلی سحت نباشد .. ; )

پروانه جان نازنینم : ضمن اینکه لذت می برم از اینهمه اختلاف سلیقه توام با علاقه که بین من و تو هست باید بگویم که از تو توقع دقت نظری بیشتری دارم :
1- این داستان هیچ جاذبه ای نداشت ؟
این نظر و این جمله را کاملا حق تو یا هر کسی می دانم اما این را در تضاد می بینم با " جالبه که نویسنده ... "
من هم معتقدم این کار جالبی است که نویسنده توانسته در داستانی تا این حد کوتاه اینهمه و بسیار چیزهای دیگر را بگوید .

2- چرا فکر می کنی که او قصد انقلاب کردن دارد ؟ او فقط عاشق است و بشدت ! همین .

3- "احترام خاص و متفاوت به خواننده" ؟ بی تردید !
من به عنوان یک خواننده بسیار لذت بردم از اینکه روی یک مبل سبز مخملی رو به باغی از درخت های بلوط باشم و مردی از دل داستان با خنجری از راه برسد !!
و در همین جا دوست دارم اشاره کنم که دقیقا به همین دلیل است که این نوع داستان ها را نمی توانم با دانیل استیل مقایسه کنم و حتی این مقایسه را نوعی از بی مهری به این داستان می دانم .

4- به زودی این سه جلد کتاب را برای شما می آورم و منتظر می نشینم تا آنها را بخوانید حتی به قیمت اینکه شام حاضر نشود !!! بعد دوباره نظر شما را می پرسم . ضمنا اگر واقعا فقط همین داستان نیم سعات از وقت شما را گرفته توصیه می کنم در یک کلاس تندخوانی ثبت نام کنید !

5- به امید دیدار . خوش باشی .

آقای ایمان : امیدوارم داستان مود نظرتان را پیدا کرده باشید و اگر نه منتظر می مانیم تا برایمان آن قصه را بنویسید . موفق باشید .

نیره جان : چشمهایش را دوست دارم و بسیار بسیار هم . معتقدم که این کتاب آنچه که ایمان را راضی کند نیست .
خوب و خوش باشی .

چه خوب شد که تونستید سری به اینجا بزنید.
من در حد توانم سعی کردم نقش شما را بازی کنم.
باید اقرار کنم که بازیگر خوبی نیستم. ولی بهرحال.
یک کامنت دیگر از خانم پروانه را در حد خودم تهدید آمیز پاسخ دادم.

مجید پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 14:49

سلام خیلی استفاده کردم ممنون شما را لینگ کردمdastanerooz. Persianblog . ir

خوشحالیم که دوست داشته اید . خوب و خوش باشید .

پروانه جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:41

با خودم:خوب حالا وقت سود جویی هست!

با فرناز : ببین با جان و نازنین گفتن و این حرفها نمی تونی منو گول بزنی تا وقتمو تلف کنم و این کتابها رو بخونم .اما میتونیم یک معامله کنیم:
تو هم رمان تاریخی "شکوه ساسانیان" را بخوانی این کتاب را از نمایشگاه گرفتم و پیش از این هم از این کتاب خوب شنیدم. بخوانی و برام تعریف کنی چون نخوندمش و دیر نوبتش میشه.

حیف که با خودتون حرف زدید اگرنه میدونستم که چی بنویسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد