کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

جسدهای شیشه ای

جسدهای شیشه ای 

مسعود کیمیایی 

نشر اختران 

چاپ پنجم 1387 

140000 ریال ( اصلاح شده!)  

شمارگان 2000 نسخه 

771 صفحه 

 

بعد از یک دوره مطالعاتی حجیم داستانهای ایرانی، رفتم سراغ غول سینمایی ایران، استاد کیمیایی. داستانی به همان اصالت و ساختار و روش و نگاه و لحن خواستنی همیشگی ایشان. دیالوگ های طولانی و کش دار و جالب و مفهومی و حرف دار و بعضا نیش دار. توضیح و تدوین جالب. سه کار آخری که خواندم، هرسه به دوران محمدرضا پهلوی برمی گشت و این اصلا مرتبط با خواست خودم نبود. یکی ش که طغیان و خستگی و فرتوتی و هجمه ی "سالهای ابری" بود و آن دیگری "اشغال" بهرام بیضایی و اینهم آخریش؛ جسدهای شیشه ای. نامی که فقط در سه چهار صفحه آخر کار به کنه اش پی می بریم. کلا نام گزینی های استاد به نظر من به اندازه کارِ انجام شده، کار شده نبوده اند. 

داستان بصورت شکسته بسته حوالی سالهای باز دکتر مصدق را تا انقلاب و یک کمی هم شعله ور شدن جنگ را روایت می کند و داستان اضمحلال یک خاندان ریشه دار و مطمئن و تاثیر گذار را در برنامه دارد. اضمحلالی که با برچیده شدن بساط دکتر محمد مصدق شعله می کشد و تا ماندن تک و توک از آن دار و دسته پی گرفته می شود. روایت های تکه تکه شده و لایه ای و بعضا کش دار، نوشته را طولانی و زمان بر می کند و آخر هم داستان پایان نمی گیرد و لنگ در هوا بین گذشته ی در حال روایت و حال و ماجرا و تاریخ و حیات می ماند طوری که آدمی احساس می کند کتاب بسته شده تا تمام! این احساس را آخرین بار در "دختر قفقاز" داشتم و بسیار مرا آزرد و انگ توهین به همراه داشت. داستان یک ارتباطی بین آن سالها و جنون و یخ زدگی و تو در تویی یافته که هی می خواهد تکرارش کند و یا گوشزد و تاکید! 

چند نکته جالب هم در طول داستان دستم داد که نگفتنم شاید کار را بی حال و بد آهنگ بگذارد. یکی اینکه ختم این داستان در کوبا، هاوانا بوده سالِ 79. شاید همراهی با همسر و بعدش گشت و گذاری که لابد احساس شده دیگر تکرار نمی شود باعث شده کار نوشته یا حداقل تمام شود. دیگر اینکه استاد در رمان نویسی هم دست از سر لاله زار و سر چشمه برنمی دارد و الحق حرفهایی بجا و از دل برآمده در باب سینماها و فضای آن زمان و حالای این خیابان و محله قدیمی می زند. یک جاهایی از کتاب هم مرا یاد "اعتراض" انداخت بی هیچگونه شباهت و مقاربت این دو کار! اعتراض های حین داستان و بحث های خاص جوانان و مسائل آن زمان و مباحث نظری و فلسفی خشک و جاری. در عین حال تجدید پیمان با فیلمهای خاطره انگیز جوانی استاد و وسترن و سینما و هرمان هسه و هابرماس و کلی خاطره که نشان از زندگی کامل و جاشده ی استاد در جوانی دارد و کلی حرفِ جا شده درین قلم که امیدوارم- به شخصه- باز هم قدم بر دارند و از این استعداد ناب حادثه آفرینی و حرف سازی و دیده پروری کمال استفاده را به ما برسانند. 

در هر حال کار کارِ زیبایی ست در عین حال که رحیم و سروش و احمد و پورنگ و خیلی ها لنگ در هوا میمانند اما یک تقابل معنایی جالبی من در کار احساس کردم که این مدت خوانش را با آن از عبث بودن بدر آوردم و دوست داشتم معرفی کنم تا نظرات دوستان را هم داشته باشم.

نظرات 3 + ارسال نظر
محسن دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 19:25 http://http:/sedahamoon.blogsky.com

من خیلی می خواهم که این کتاب را بخوانم. ولی نمی دانم چرا نمی خوانم. شاید برای این است که مسعود را به اندازه ی خودم می شناسم. من از نسلی هستم که سینما را با مسعود شناختم. ینی یکی از هفت هنر جهان را در ایران. با قیصر او را شناختم و بعد از قیصر دیگر هیچ فیلم معمولی ایرانی را ندیدم. بعد از او چند نفر دیگر وارد زندگی من شدند. ایرانی ها را عرض می کنم. وگرنه من تا روزی که با کیمیایی آشنا شدم، هیچکاک را می شناختم. فرد زینه مان را و جان فورد را و ژان پیر ملویل را. ولی در ایران نه. فیلم های ایرانی را با خانواده و فقط برای وقت گذرانی می دیدم. بعدها که برای دیدن فیلم از خانواده جدا شدم، کسانی را بعد از مسعود دیدم. کسانی چون مهرجویی و بیضایی و هریتاش و فرمان آرا و شهیدثالث .........
این است که همیشه فکر کرده ام که یکی از این جسدهای شیشه ای خودم هستم. امیدوارم تا قبل از رفتنم این را بخوانم. شاید من آن جسد شیشه ای نبوده باشم که او از آن ها حرف زده است.

این کتاب را بخوانید. به توصیه این کوچک بخوانید. به توصیه این کودک بخوانید.برای من که سینما، غیر از اعتراض و داش آکل و دایره مینا و پری و کاغذ بی خط نیست؛ چسبید! همان دیالوگ ها و همان رنج ها و زخم ها و تکیه ها. بی کم و کاست؛ او کیمیایی ست. صحبت از سینما و کتاب و زندان و عقل و زخم و زنجیر و جان و رفیق، همه جریان دارد. شخصیت هایی همه از سر صدق آنجا خانه دارند و همه را می شناسی. همه پر از نادعلی و ستار و گل محمد و ....!شاید بگویید کلیدر کجا و این کجا اما از من نشنیده بگیرید که این هم همچو آن، آنقدر جلو و عینه می شوند که می شناسی شان و باهاشان زندگی می کنی!
البته ناگفته نماند که این کار قرار است طول بکشد. اگر خواندید و یواش یواش ذله شدید بمن هیچ ارتباطی ندارد!
راستی ممنون که این مطلب را از تاریکی و سوت و کوری در آوردید. دیگر داشتم ایمان می آوردم که ننویسم، بهتر است. ممنون.

محسن سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 23:19 http://http:/sedahamoon.blogsky.com

اول یک چیزی در مورد آخرین سطر یادداشت شما بنویسم که از هر چیزی مهمتر ست.
من خودم خیلی وقت است که به این نتیجه رسیده ام که وبلاگ یا هر چیز دیگری که ما در فضای مجازی رها می کنیم قرار نیست بازدهی زودهنگام داشته باشد. ما می نویسیم که به قول علما ثبت در تاریخ شود. و چه باک از ازین که امروز کسی آن را نخواند.
خود من چند وبلاق دارم در این اینترنت که ایرانی هایش این هاست
بعد از بیست و سه
فیلم هایی که می بینیم
کتابهایی که می خوانیم
صداهایی که می شنویم
عسک هایی که می گیریم
در یکی دو وبلاق دیگر هم عضوم.
از تمامی این ها کتابهایی که می خوانیم در مهرماه امسال شش ساله می شود و در این مدت بیش از هفتصد و پنجاه هزار بازدید کننده داشته است. از همه ی وبلاگهای بیشتر. گیرم برایمان کامنتی نگذاشته اند ولی حداقل گذرشان به این درگاه افتاده. از نظر من که به قول شاعر همین مرا بس است ز صحبت صغیر و کبیر. کامنت در لحظه خوبست ولی در طی زمان نه. مگر این که آیندگان کامنت ها را بخوانند و بعضن به سادگی یا هیبت کامنت ها فکر بکنند . رهگذران به نظر من اثر گذارترند در تاریخ ادبیات ایران تا کامنت نویسان. البته اگر کامنت بگذارند فبها ولی اگر هم نگذاشتند ........ باز هم می گویم........ غمی نیست.
این روزها شما نمی دانید ولی چه بسا کامنت هایی در مورد یاددداشت های چند سال پیش برای من نوشته می شود که به آن ها پاسخ می دهم. هرچند که صاحبان خود یادداشت ها دیگر سری به این جا نمی زنند.
دل قوی دارید و بنویسید. راه دوری نمی رود. همین نزدیکی هاست.
و اما در مورد جسدهای شیشه ای...........
من در اولین فرصتی که تا روز جمعه پیش خواهد آمد این کتاب را تهیه می کنم و روزی از همین روزها که خیلی هم دور نیست آن را خواهم خواند و شاید از ان هم نوشتم.
می دانید یا نمی دانید؟ من در این وبلاق وزین شرط را بر این گذاشته ام که هر کس می تواند در مورد کتابی نظر بنویسد. حتا اگر آن کتاب در یادداشت قبلی در باره اش نوشته شده باشد. این نیست که من اگر از چیزی نوشتم حجت بر همه تمام کنم که دیگران ننویسند. نظرات مختلف در مورد یک کتاب باید باشد. کامنت گویای این قضیه نیست. به طور مثال شما می توانید در مورد شبهای روش من هم یادداشت بنویسید. نه به شکل کامنت که به شکل یک یادداشت مستقل.
و در پایان.......
بودن شما در این جمع برای ما نعمتی است. امیدوارم شما هم به روزهایی فکر کنید که حداقل من آن روزها نباشم. خودتان که امیدوارم صد و بیست سال عمر کنید.

شما بزرگ ما هستید و لطف دارید.
اینکه من اینجا امکان صحبت و درج مطلب دارم، غیر از لطف شما و توجهتان چیز دیگری نمی تواند باشد.
شرط درستی ست. بسیار هم بجا و متین. هر کس از دری سخن می گوید و می بیند و می اندیشد و این در مورد کتابهایی که می خوانیم یک موهبت است که با نظرات مختلف و دیدگاه های دیگر آشنا شویم و اندکی هم صحبت قبلی من به این بر می گردد. من می گویم یادداشتی که گذارده می شود باید لطفی داشته باشد. اگر دوستی خوانده بحث شود و چه بسا بقول حضرت عالی، یادداشتی دیگر. کسی هم که نخوانده یا کشیده شود و اگرم تمایلی ندارد گفته شود که شاید مرا نیز راه اندازد. مثلن اینکه من وقت ندارم و حالا دارم فلان چی را می خوانم. این خیلی خوب است و مطمئنن شما نیز به این و بسی بالاتر و بهتر از این می اندیشید. مثلن اتفاقی که در عقاید یک دلقک یادداشت شما اتفاق افتاد را دوست داشتم. طوری که قلقلکم داد جایی برای دوباره خواندن این شاهکار باز کنم. مرا مجاب کرد. صدالبته قرار هم نیست که منبر گزینم! نه اهل این بساط هام و نه علاقه ای دارم. مثلا شبهای سپید داستایفسکی را من نخوانده ام و یادم هست چند سال پیش دنبالش می گشتم و انگار که پیداش نکرده باشم، ازش گذشتم و کارهای دیگری جایش را پر کردند و گذشت تا اینکه شما آن مطلب قبلی را گذاشتید و من فهمیدم اشتباه می گشتم و عنوان ترجمه اش شبهای روشن بوده. خب این مطلب خیلی به من کمک کرد. من شاید الان گرفتارش نباشم اما بی گمان اگر جایی ببینم حمله ور می شوم و میخرمش. این می شود لطف متن. حالا شاید این یادداشت پنجاه بار نوشته شده باشد یا بعدن نوشته شود. همین خود من؛ بخودم اجازه دادم در این محفل دوستانه ی عاشقان کتاب و کتاب خوانی کلیدر را معرفی کنم! این همان اجازه ایست که شما به همه داده اید.
با این پیام، خیلی خوشحالم که اینجا هستم و اجازه دارم بنویسم. امید که شما هم بخوانید و لذت ببرید و بنویسید که از حالا بدجور مشتاق نگاه و نوشته شما هستم.

درنا کوچولو پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:58

عجب پس کسی هم بالاخره این کتاب رو خواند و از اون گفت
به نظر من چه اصراری است که اگر در یک هنر برجسته ایم سعی کنیم در سایر عرصه ها هم رد و اثر بگذاریم نمی گم دست اندازی که عبارت مناسبی نیست حداقل در خصوص جناب آقای کیمیایی
راستش من این کتاب رو از دوست عزیزی هدیه گرفتم دوست عزیزی که سینما رو دوست داره اهل فیلمه بر عکس من و مثل همه سینما دوستان ایرانی دلی گره زده با آقای کیمیایی داره
ولی واقعا یک رمان بلند ضعیفه
مغلق گویی دراز گویی کم اوردن در تعلیق نگارشی شخصیتهایی نیم بند حکایتی بی ثبات که کارگردان وار گاه برای نجاتشان نویسنده ورود کرده نبود منطق داستانی از جمله ضعفهای آن است
هنرهم خوب اینجا و انجا دیالوگهایی است که برند کیمیایی دارد و کاش ایشان فقط فیلم بسازند یا نمی دانم دیگر فیلم هم نسازند
فقط شاگرد تربیت کنند

جسد های شیشه ای را فقط به احترام عزیزی که برایم خریدش خواندم و فقط به سبب خاطره اوست که در کتابخانه دارم

نمی دانم. هر کس نظری دارد. همیشه فکر می کنم که ممیز خوبی برای انتشاراتی ها نیستم و نمی تونم باشم.
آن جور که شما دلخورید از این کتاب، اقلا من نیستم. البته بعضی از حرفهاتان را قبول دارم.
من حسد ایشان را که خواندم، گفتم شاید جسدهای شیشه ای هم حرفی برای گفتن داشته باشد که فکر می کنم جواب من را داد.
قبول دارم که نمی تواند به عنوان یک رمان مستقل از اسم و کارنامه کیمیایی بماند و بایستد اما خواندنی ست حداقل برای من که احترام خاصی برای سینمای کیمیایی قائلم و دیالوگهایش را دوست دارم.
ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد