کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

ادای احترامی به پدر رئالیسم جادویی


بی مقدمه قلم می زنم. در وصف روزی که از خواب بیدار شدم و در هوایی نفس کشیدم که دیگر خالق صد سال تنهایی در آن نبود و تنهایی بسیار غریبی را حس کردم. در واقع، تمام آنچه را که وی، از تنهایی  به من آموخته بود را یکجا دیدم و به یاد گفتگویی آشنا افتادم:

-چرا انسانهایی چنین گرانقدر می میرند؟

-ما همه می میریم، دخترم.

و من امروز سخت ایمان آوردم که قطعا چنین نیست، هستند انسان هایی که هرگز نمی میرند، نه بدین دلیل که الزاما اثری جاودانه بر جا گذاشته اند که در جامعه بشری قابل ستایش است، بلکه به این دلیل که مانند روح در آثارشان جریان دارند و خط به خطشان در وقایع روزمره ما حلاجی می شود. انسان هایی که آثاری زنده خلق می کنند، فیلم هایی که تو را نگاه می کنند، نقاشی هایی که به تو زل می زنند، موسیقی هایی که تو را گوش می دهند و کتاب هایی که در دست تو نفس می کشند.

بی شک مارکز یکی از تاثیر گذار ترین ادیبانی است که تا کنون زیسته و برای من مانند پدری بود که  مرا از اعماق ادبیات ساده نوجوانان به جهانی سرشار از ادبیات بدیع و حیرت انگیز راهنمایی کرد و این من، با صد سال تنهایی پا به وادی ادبیات گذاشتم و تا آخرین لحظاتی که نفس خواهم کشید، به یاد همان بعد از ظهری که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا روبروی جوخه اعدام ایستاده بود، زندگی خواهم کرد.

از نظر شخص من، مارکز به این دلیل در زمره بزرگترین نویسندگان قرار می گیرد که توانایی بسیار بالایی در بیان قصه هایی سرشار از خلاقیت، به زبانی شیوا دارد. قصه هایی که سلسله وار به یکدیگر متصل اند و تصویری خاص و متفاوت از انسان هایی چند بعدی به ما میدهند. انسان هایی که با موشکافی تک تک سلول هایشان، جهان هایی موازی را می توان بیرون کشید و هرگز از ناخودآگاه ذهن پاک نمی شوند و چه بسا به مرور زمان، پررنگ تر و پررنگ تر می شوند، تا جایی که به راحتی آنها را می شناسیم و گاه، طی ملاقات با افراد مختلف، پیش خود می گوییم:" آه، پس بابلیونو این است،" و یا "این هم همان پیرمرد بسیار فرتوت است که احتمالا بالهایش را پنهان کرده." و همچنین تصاویری تلخ و غم انگیز را بیان می کند که اتفاقا مطلقا سیاه نیستند و در نگاه اول، حتی رنگارنگ هم به نظر می رسند.  البته نوآوری وی در عرصه ادبیات با سبک خاص رئالیسم جادویی، ممکن است از زاویه دید هر مخاطبی، جالب توجه نباشد و هر مخاطبی نتواند به جهان رئال و ناتورال، به شکلی جادویی بنگرد. در واقع، گاهی اوقات شکستن مرز های تفکرات ایده آلیستی و کلاسیک کاری بسیار دشوار است. و قطعا نقدی هم به این افراد وارد نیست چون نگرش انسان ها به جهان پیرامونشان بسیار متفاوت است.  اما کسانی که می توانند با جهان مارکز ارتباط برقرار کنند، احتمالا می دانند که هنوز کسی مانند وی نتوانسته کره زمین را این چنین جادویی بیاراید.

قصد من از نوشتن این مطلب، فقط ادای دینی بود به یکی از بهترین راویان جهانم، به زبان خودش و البته من مدتهاست که چیزی ننوشتم و اگر تا صد سال دیگر هم بنویسم، نخواهم توانست حتی یک خط به تمجید حقیقی وی بپردازم. در نهایت، می دانم که دیگر به جهان مانند گذشته نخواهم نگریست و زمان بیشتری را صرف پرداختن به آثار وی خواهم کرد.

با این سخنان از به یاد ماندنی ترین اثر وی، به پایان می رسانم که:

چنین پیشگویی شده بود که شهر سرابها، درست در همان لحظه ای که آئورلیانو بابیلونیا کشف رمز مکاتیب را به پایان برساند، با آن طوفان نوح، از روی زمین و خاطره بشر محو خواهد شد و آنچه در مکاتیب امده است، از ازل تا ابد تکرار ناپذیر خواهد بود، زیرا نسل های محکوم به صد سال تنهایی، فرصت مجددی در روی زمین نداشتند. (به ترجمه بهمن فرزانه)


گابرییل به بهمن پیوست


گابریل گارسیا مارکز

1927-2014


گابریل گارسیا مارکز به بهمن فرزانه پیوست. اکنون بهمن خوشحال است.

از گابرییل قبلن در دو جا یاد کرده بودیم.


گزارش یک آدم ربایی

خاطرات روسپیان سودازده ی من


بقیه ی این کتاب ها در کتاب خانه ی من خاک می خوردند و من مانده ام با تنبلی ام، که در مورد آن ها چند خطی بنویسیم. می دانم گابرییل مرا نمی بخشد.

جای خالی "سلوک"!

سلوک 

محمود دولت آبادی 

نشر چشمه 

تیراژ 3000 نسخه 

چاپ هشتم 

پاییز 1386 

تهران 

3500 تومان 

214 رویه 

 

چند کتاب، پشتِ سرِ هم خواندم! هیچ کدام قدرِ سلوک، مجابم نکرد اینجا بنویسم. "گرمازده" مهام میقانی، "جای خالی سلوچ" دولت آبادی، "هنر" دکتر شریعتی، "ایوانف" چخوف، "خواب زمستانی" گلی ترقی، "آینه های دردار" گلشیری، "نگران نباش" مهسا محب علی و...! رمزش را نمی دانم!  

تنها رمانِ شهریِ دولت آبادی- البته منتشر شده ها ملاک ست والا که...- که در شهر هم خیلی نمی گذرد و تمام در ذهن و زبان و خاطر و دل است. زندگیِ قیسِ پنجاه و هفت هشت ساله ای که رنجنامه ی خود را در ارتباط با لطایف عاشقانه اش با نیلوفرِ هفده هجده ساله که یازده سال درگیر همند و سرآخر کار به جاهای دیگر می کشد و فبها. پیرمرد انگار در خارج ست و به دیدار عمو آصف نامی آمده و او در منزل نیست. قیس مجبور ست که زمان بگذراند و می گذراند. به پانسیون و هتل و اینها هم نمی رود. دستش نمی رود. 

هِی به قهوه خانه نزدیک منزل دوستش می رود و قهوه لب می زند. کامل نمی خورد. چای هم نیست. بارانی خاکستری و شال گردن و چمدان هم وبال گردن هستند. می گردد و می گردد. در پرسه گردی هاش، نصفه و نیمه به یاد رابطه اش با نیلوفر می افتد که به چندین نام می خوانده اش. مها، نیلوفر، مهتاب و...! 

مهتاب، دو خواهر دارد. دو خواهری که در خانه اند. ( نمی دانم چرا حس می کنم شرحم به ابتذال کشیده می شود!) فخیمه و فزه. اسم ها در این رمان باید حرف داشته باشند. فزه انگار نقشِ بر هم زننده ی ارتباط دارد. پدرش سنمار هم جالب مردی ست! در اتاق بالا دست خود را زندانی کرده و کاری به همسر و فرزندان ندارد. از پسر چک می خورد و دیگر دیده نمی شود. انگار که مرده باشد. دیگر حتی بویش هم نمی آید. صدای رادیوش اما هنوز هست! 

سلوک، زمانِ اولین چاپش که سال82 باشد، سر و صدای زیادی انگار به پا کرده و در سایت های مرتبط خواندم که واکنش هایی در پی داشته. بدون ذکر منفی یا مثبت بودنِ واکنش ها. به نظر من که کار سخت خوان و کار شده یی آمد. با اینکه متن داستانیِ بکری به سان کارهای قبلی ایشان نداشت و از همان اول انتظار می رفت چه خواهد شد. هر چقدر هم که کار بی نیاز به داستان و قصه باشد، بالاخره باید یک زمینه ی داستانی و رمان وار داشته باشد. 

یادم رفت از پیرمردِ خاکستری پوش و قوز کرده ی داستان بگویم که قیس از او در طول کتاب یاد می کند که در پرسه گردی هاش او را در پارک دیده و او نیز برایش دفترچه ای قدیمی و کاهی روی نیمکت سنگی به جای گذاشته و اصلا منبع الهام یا یادآوری قیس است که از زندگیش می گوید و سختی ها و موانع و عشق کهنسالی و ماندن و رخوت. 

من اینکار را بعد از "جای خالی سلوچ" خواندم و نظرم نسبت بهش مساعد بود. نمی دانم اگر بعدها هم بخوانمش چنین اعتقادی خواهم داشت یاخیر ولی دوست داشتم ازش بگویم بدون اطلاع از اینکه پیش از این، اینجا معرفی شده یا نشده باشد. 

پشتِ جلد، دولت آبادی از سختی ها و مشقات ادبیات و نوشتن می گوید و رنج و کاستن و پوسیدن . از روایت و جان کندن و گفتن و نوشتن و پیراستن. از خودی می گوید که دیگران فکر می کنند چه هست! از خودی که پرُ است از فکر و خیال و رمز و سایش. 

تصویر ها در رمان آشنایند. انگار خود دولت ابادی. نمی دانم. صحبت از این چیزها جربزه می خواهد. گویی همه ی تصویرها قیس اند. همه پدر قیس اند. یا شایدم سنمار. همه ایرانید. ایرانیِ امروز. این هایی که مثلِ همه، تسلیم پانسیون و ماندن نمی شوند. همه ی اینهایی که گذشته و رفته اند اما هنوز دل در گرو بادِ کویر و رقصِ درخت و شولا و گرگی نشستن و  سختی و خانواده و جوانی و اینها دارند. ایشانی که در امروز و دیروز مانده اند. پایشان در ماندآبِ امروز و آنجا گیر کرده و نمی دانند کدام، کدام است! انگار آن پیرِ بارانی پوش، خود قیس است. سایه قیس است و آن قیس،...! 

خیلی حرف از این کتاب دارم و بهتر که در دل داشته باشم. برداشت ها متفاوت ست. لازم به ذکر است که آغازِ کتاب کمی گنگ است و شاید کتاب پرت کن هم باشد! ولی کمی صبر لازم است. من خودم سه بار، در فصول و زمان متفاوت سراغش رفتم تا اینکه توانستم در اسفند امسال بخوانمش. آنهم پس از شاهکارش! 

خط و پاراگراف آخر هم خرج امید شود اشکال ندارد. البته نه از آن جنس امیدواری هایی که ...! امید که "زوال کلنل" به همراه "طریق بسمل شدن" از کشاکشِ نظرات و چکاچاکِ عقده ها سالم بیرون بیایند و بتوان از اینها هم لذت برد. ما به همان اسکلت راضی هستیم؛ هر چند که حال سکاندار رضایت کسِ دیگری ست!