کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

عمویم جمشیدخان، مردی که باد همواره او را باد با خود می‌برد.


عمویم جمشیدخان،

مردی که باد همواره او را باد با خود می‌برد.

نوشته‌ی: بختیار علی

برگردان: رضا کریم مجاور

نشر افراز – 143 رویه – 99000 ریال

***

عمویم جمشیدخان .....، اولین کتابی است که از بختیار علی خواندم. در یادداشتی با نام بختیارعلی، قبلن در مورد نویسنده و آن‌چه که فضای رومان هایش را در بر می گیرد، نوشتم. عمویم جمشیدخان،  اثری است کاملن در حال و هوای رئالیسم جادویی. همان گونه که در آن یادداشت نوشتم بار دیگر خاطر نشان می کنم که این کتاب مستقیمن از زبان کردی به فارسی برگردانده شده و کار رضا کریم مجاور قابل ارج است.

در کتاب می‌خوانیم:

در اوائل سال 1979 که جمشیدخان برای نخستین بار دستگیر شد، هفده ساله بود. آن روزها بعثی‌ها در سرتاسر خاک عراق، بنای تعقیب ودستگیری و شکنجه‌ی چپ‌ها را گذاشته بودند ... چپ هایی که کمی پیش‌تر، از هم‌پیمانان اصلی "انقلاب و رهبری آن" به شمار می‌آمدند.

هیچ کدام از ما به درستی نمی‌دانیم که جمشیدخان کی و چگونه به جمع چپ‌ها پیوسته بود. به ویژه که در ایل و تبار ما تا کنون کسی چپ نشده بود. ...

جشمیدخان در اثر شکنجه‌های دژخیمان عراقی بسیار ضعیف می‌شود و وزن خود را از دست می‌دهد. به طوری‌که شبی .....

 

هنگام انتقال از سلول به اتاق بازجویی، افسری، ماموری که جمشیدخان را هدایت می‌کرده صدا می‌زند. مامور هم به او می‌گوید سرجایش به ایستد تا او برگردد. در این بین باد شدیدی شروع به وزیدن می‌کند و جمشیدخان را از زمین بلند کرده و به آسمان می‌برد.

..... آنچه در یاد جمشیدخان مانده این است که او ابتدا به شدت هاج و واج می‌شود. هراس بزرگی در برش می‌گیرد. حس می‌کند که باد اون را مانند یک تکه کاه از زمین بلند می‌کند و از دیوارهای زندان بالاتر می‌برد. باد در آغاز او را عمودی بالا می‌برد. سپس وقتی ارتفاعش از بام‌های "اداره زندان شمال" بیشتر می‌شود، او را به طور افقی بر روی پشت به جلو می‌برد و .......... در آن اوج‌ها از هوش می‌رود.

داستان در واقع بیان آن‌چه که بر مردمان این جهان، یا حداقل بر مردمان گوشه‌ای از جهان که میهن نویسنده، یعنی عراق، است می‌گذرذ. مردمانی که هر از گاهی به جهتی سوق داده می‌شوند. مردمانی که دوران زندگی‌شان بارها و بارها در شرایط ویژه‌ای قرار می‌گیرند. از این سو به آن سو می روند، نه، بهتر است بگویم از این رو به آن رو می‌شوند و چه بسا خود کوچکترین دخالتی در این شیوه‌های زندگی کردن ندارند. یا تصور می‌شود کاری از آنان بر نمی‌آید. این است که خود را به دست باد، بخوانید روزگار، حوادث، سرنوشت، ... می‌سپارند.

با آشنایی مردم این دوران از تاریخ، در این گوشه از جهان، منظورم خاورمیانه است، به طور کلی و مردم ایران و عراق به طور ویژه، رومان بسیار ملموس و آشناست. منظورم اشاراتی است مربوط به جنگ ایران و عراق. چرا که در یکی از پروازها جمشیدخان اسیر نیروهای ایرانی جنگ می‌شود و صفحاتی به این اسارت پرداخته می‌شود.

جمشیدخان در هر بار سقوط از آسمان گذشته‌ی خود را فراموش می‌کند و فقط یک سری چیزهای اولیه و ساده را به یاد می‌آورد. و این خیلی دور نیست با اصطلاحی که در فارسی داریم. آدم‌هایی که عضو حزب باد هستند، همه این خصلت را دارند. آدم‌هایی که بر خلاف تصور، خیلی هم کم نیستند.

رضا کریم‌مجاور، در ابتدای کتاب در زیر عنوان ِ دیباچه ای که نمی بایست نوشته می‌شد، یکی دو صفحه نوشته که پاراگراف اول را برایتان می‌نویسم.

جمشیدخان، قصه‌ی انسان بی‌خاطره‌ی و بی حافظه‌ی امروز است. انسانی که در عصر آشفته‌ی پسامدرن، تمام تارهای فکر و ذکرش از هم گسیخته و هر روز و با هر افت و خیزی در برخورد با هر مشکلی همه (هم‌چون سقوط قهرمان قصه‌ی ما از آسمان) همه‌ی گذشته‌اش را به باد فراموشی می‌سپارد و آدم دیگری متفاوت با آدم دیروز از کار در می‌آید...

دو سه خط پایانی کتاب را هم برایتان می‌نویسم. نگران نباشید از این که پایان کتاب را می‌فهمید. کتابی چون عمویم جمشیدخان، پایانی ندارد. اگر کتاب جمشیدخان را از منظر یک رومان داستانی نگاه کنید، چیزی دستگیرتان نمی‌شود. هم‌چون تصوراتی که از رومان‌های رئالیسم جادویی دارید و در آثار مارکز فراوان دیده‌اید. آن‌چه که مارکز در مورد آن‌ها می‌گوید: "هیچ چیزی در این رومان‌ها جادویی نیست. همه عین واقعیت‌اند. حوادث همه و هر روزه در دور و برمان اتفاق می‌افتند. کافی است برای دیدنشان دقیق‌تر نگاه کنیم.

کتاب به قلم برادرزاده‌ی جمشیدخان، سالار خان، نوشته می‌شود. کسی که همراه پسر عمویش همیشه جمشیدخان را با ریسمان هایی که به او می بستند، این طرف و آن طرف می برد. به گفته‌ی خودش: " باید آن را زودتر بنویسد. تا باد او  ، یعنی سالارخان، را با خودش نبرده".

و اما آن دو سه خط:

" در اوائل سال 1979 که جمشیدخان برای نخستین بار دستگیر شد، هفده ساله بود....."

این جمله را می‌نویسم و مکث می‌کنم. نسبت به نگارش این داستان تردید دارم. زیر می‌دانم کسانی که جمشیدخان را از نزدیک ندیده‌اند، نه هرگز آن را باور می‌کنند و نه هرگز از آن سر در می‌آورند.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد