سفره هفت سین کتابامون
دنبال ۷ سین می گشتم برای وبلاگمون. هجده تاسین توی کتابامون -قفسه کتابامون- پیدا کردم. نتونستم ۷ تاشو انتخاب کنم و بقیه را کنار بگذارم. همه را چیدم. برای ۷ تاشونم پارتی بازی کردم و روی سفره چیدمشان. اون وسط . جای سیرالملوک و سفرنامه خالی بود.
***
شما اگر به جای من بودید ۷ سین کتاباتون کدام یک از کتابهای لیست من بود؟ از کتابهای خودتون هم می توانید نام ببرید.
این هم لیست سین های من که توی سفره چیده شد. اولین هفت تا سوگلی های خودم هستند.:
1 – سایه روشن – صادق هدایت
2 – سگ ولگرد – صادق هدایت
3 – ساربان سرگردان – سیمین دانشور
4 – سرزمین اژدهای طلایی – ایزابل آلنده
5 – سمفونی مردگان – عباس معروفی
6 – سفر به دیگر سو – کارلوس کاستاندا
7 – سوگ سیاوش – سیمین دانشور
***
8 – سیذارتا – هرمان هسه
9 – سوپر مانولیتو – الویرا لیندو
10 – سیری در ادبیات غرب – جی بی پریستلی
11 – سفر به دشت ستارگان – پائولو کوئیلو
12 – سلوک – محمود دولت آبادی
13 – سی زیف و مرگ – روبر مرل
14 – سرگشته راه حق – نیکوس کازانتزاکیس
15 – سکه سازان – آندره ژید
16 – سینماگر – جمشید ارجمند
17 – ساعت نحس – گابریل گارسیا مارکز
18 – سیمای دو زن – سعیدی سیرجانی
19- سیرالملوک – خواجه نظام الملک
20- سفرنامه – ناصر خسرو قبادیانی
***
نوروز ۱۳۸۷ خورشیدی مبارک.
مجموعه ۲۱ داستان کوتاه از هوشنگ مرادی کرمانی
انتشارات معین، ۱۶۰ صفحه. چاپ اول ۱۳۸۶
پلوخورش مجموعه داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی است. دوست داشتنی ترین کرمانی که افتخار آشنایی با وی را در طول مدت فیلم برداری گوشواره پیدا کردم.
مرادی کرمانی شاید یکی از ساده نویس ترین نویسندگان این مرز و بوم باشد. قهرمانانش در میان مردم کوچه و بازارند. قهرمان داستانش حتا میتواند یک جیرجیرک باشد. جیرجیرکی که همه کار میکند تا دختر همسایه را از میان ویرانیهای زلزله بم نجات دهد. جیرجیرکی دیگر را.
نوشته های وی به نظر من بسیار شیوا تر، گویا تر و روان تر از کتب نویسنده ی دیگر در همین زمینه یعنی صمد بهرنگی است. و به گونه ای میتوان گفت که بهرنگی اصلن با مرادی کرمانی قابل مقایسه نیست که مرادی کرمانی بسیار واقع بین تر و رئالیست تر از وی می اندیشد. قهرمانان مرادی کرمانی اصلن در پی تغییر اوضاع و احوال به شیوه قهرآمیز نیستند. کرمانی بیان واقعیت را با خیال در هم آمیخته -نویسنده در داستان اصل کتاب یعنی پلوخورش- نتیجه گیری و پیدایش راه کار را به عهده خواننده می گذارد.
کتاب را که میخاندم به چهار راه رسیدم. چهارراه در مورد کودکانی است که سر چهار راهها فال حافظ میفروشند. کسانیکه برعکس بسیاری از آدمهای نشسته در اتومبیلهای لوکس و گرانقیمت، سواد هم دارند. گیرم در حد خواندن فال حافظ. متن داستان را با متن فال های خودم در بعد از بیست و سه که مقایسه کردم با خود گفتم: "ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجا؟"
مسعود قهرمان این قصه که دو سه صفحه بیشتر نیست، نوجوان دست و دل بازی است. بسیار ثروتمند تر از بیسوادی که پشت رل نشسته. پشت رل اتومبیلی که فقط بهای آینههای آن میتواند زندگی مسعود را از این رو به آن رو بکند.
ثروتمند گفتم یادم آمد که بنویسم، میگویند، فکر میکنم چینی ها میگویند یا هندیها یا شاید ایرانی ها -ولی نه، ایرانی ها نه-: "اگر تمام ثروت جهان را هم داشته باشی ثروتمند نخواهی بود مگر اینکه چیزی داشته باشی که به هیچ قیمتی نفروشی. مسعود حافظ را داشت. و طرف مقابل هیچ. هیچ مطلق. این بود که مسعود در مقابل فالی که به مرد داد هیچ پولی دریافت نکرد. چرا که بهای فال بسیار بیش از اسکناس درشتی بود که به سوی او دراز شد. او حتا متن فال را هم نفهمید. یا فهمید و شرمش را از پنجره اتومبیل به بیرون پرتاب کرد.
زیباترین جملهای که در این کتاب دیدم، پایان کوبنده و در عین حال قابل انتظاری از من بود در داستان زیر نور شمع.
"خانم رضوانی یواشکی آگهی ترحیم را ازدیوار کند."
خانواده نیک اختر
ایرج پزشکزاد
نشر آبی
سال 1380 با شمارگان3000
قیمت 1000 تومان
تنفر من از اینگیلیسیای خبیث مدام مرا به سمت آثار آقای ایرج پزشکزاد میکشاند. اینبار با خانواده نیک اختر.
خانواده نیک اختر مانند ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد در قالب نمایشنامه است. نمایشنامهای در دوازده منزل به جای دوازده پرده. کتاب به نظرم بسیار دلچسبتر از ادب مرد..... است.
خانواده نیک اختر روایت زندگی خانوادهای است که بعداز انقلاب در پی تبعیدی خود خواسته به کانادا مهاجرت کردهاند. البته این را هیچ وقت به زبان نمیآورند ولی با خواندن کتاب و روابط حاکم بر خانواده مهاجرت را خود خواسته میبینیم. افراد خانواده را، نیک اختر و همسرش بدری و بچهها فرهاد و فرشته و فاطی که دخترکی روستایی است و با خودشان برده اند –مثلن کلفت- و طبق معمول یک خانم بزرگ با گوشهای سنگین. این خانواده مهمانی هم دارند به نام خانعمو که استاد دانشگاه است و از ایران به آنجا رفته و موقتن در آنجاست و برمیگردد. نرمال ترین آدمهای داستان هم همین خانعمو و فاطی هستند.
خانواده نیک اختر چون میلیونها ایرانی دیگر مقیم خارج از کشور ریشه در اینجا و شاخ و برگ در آنجا دارند. این امر در لابلای گفتارشان پیداست.
آقای پزشکزاد با اقامت طولانی در خارج بخوبی به مسائل و حاشیههای زندگی ایرانیان در آنجا واقفند و شاید بتوان خانواده نیک اختر را مانیفستی دانست از آقای پزشکزاد در مورد این قوم به حج رفته.
طنز تلخ کتاب در جاهایی رمان دایی جان ناپلئون را پشت سر می گذارد و در واقع بسیار خاندنی تر از ادب مرد.... است. کتاب را پیشنهاد می کنم حتمن بخوانید.
عکس را هم از سایتی گرفته ام که آدرسش روی عکس هست. خیلی دوست داشتم به جای تصویری از روی کتاب متن را با عکس آقای پزشک زاد زینت دهم. جایش در ایران بسیار خالی است.
یکی از زیباترین بخشهای کتاب، جایی است که نیک اختر برای خانعمو از مبارزاتش تعریف میکند.
.....
نیک اختر: این روزنامه را نگاه کن. این عکس تظاهراتی علیه سنگسار است که در واقع من راه انداخته بودم.
خان عمو: پس چرا خودت توی عکس نیستی؟
نیک اختر: چطور نیستم؟ کنار درست این پلیس را نگاه کن!
خان عمو: این که انگار دکتر مجیدی است. خیلی شکل آن ...
نیک اختر: این نه، آن پهلویی.
خان عمو: از قیافه پهلویی هم زیر کلاه و عینک چیزی معلوم نیست. تازه این ریشو است تو که ریش نداری.
نیک اختر: ریش نیست باد زده شال گردن را آورده روی صورتم.
خان عمو: تو داری با جانت بازی میکنی، محمود! اگر چه گفت:
سر که نه در راه عزیزان بود / بار گرانی است کشیدن به دوش
نیک اختر: باز مسخرگی کن! این مقالات چی؟ اینها حساب نیست؟ این مقاله "وطن داری آموز از ماکیان" را بخوان.
خان عمو: این "ب.ک.مبارز" تویی؟
نیک اختر: بله، این امضای مستعار مناست.
خان عمو: ای والله! تو دل شیر داری، محمود! بخصوص که ممکن است در امضای "ب.ک.مبارز" یک مشابهتی هم با بیل کلینتون ببینند! آن وقت دیگر واویلا! میشوی مبارز جهانخوار.
.................
گرچه گرد آلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد، در سال 1352 نوشته شده است. چاپ پنجم آن در سال 1381 با شمارگان 3300 نسخه توسط انتشارات صفیعلیشاه منتشر شد.
آخرین اثری که از آقای ایرج پزشکزاد که همه او را با مشهورترین رمان فارسی، یعنی اثر جاودانی دایی جان ناپلئون میشناسیم، خواندهام همین کتاب است.
کتاب نمایشنامهای کمدی است در سه پرده و یک مقدمه و یک موخره. هنرپیشگان این نمایشنامه بیست نفر هستند که در صفحات اولیه معرفی میشوند. قهرمان نمایشنامه آقای پورعلیزاده است که کارمند است و همراه با زن و فرزندان و .. و پرنیان که جوانی است شیک پوش و خوش سیما که، شیطان است.
با بیتی که از حافظ در صفحه اول ذکر شده و نگاهی به شخصیتهای کتاب میفهمیم که با جنگ میان نیکی و بدی طرف هستیم. شیطان در قالب ارباب رجوعی ظاهر میشود تا پورعلیزاده، که بنا به معیارهای صداقت و درستی در نزد شیطان از درجه پنج است وسوسه کند. یعنی نسلی که به قول شیطان منقرض شده و دیگر وجود ندارد. وی از راههای مختلفی سعی در پیاده کردن نقشهاش دارد ول هربار تیرش به سنگ میخورد و در پایان کماکان این درجه پنجمی برای پورعلیزاده حفظ میشود.
نمیدانم اکنون نظر آقای پزشکزاد در مورد این نمایشنامه چگونه است. بهرحال سی و اندی سال از تاریخ نوشتن کتاب میگذرد. خود من به شخصه با وی هم عقیده نیستم. به نظر من در این مورد روایتی که به سیدحسن مدرس نسبت میدهند واقعیتر به نظر میرسد. و اما این روایت:
میگویند شخصی نزد مدرس رفت و گفت: "میگویند آ شیخ فلان هزار تومان گرفته و رفته سر منبر و مدح رضاشاه گفته." مدرس میگوید: "ببین هر کس نرخی دارد. آ شیخ فلان، نرخش همین است. رضا شاه تا به حال به خود من پنج هزار تومان پیشنهاد رشود داده ولی من قبول نکردهام. نمیدانم اگر ششهزار تومانش کند باز هم من مدرس هستم یا نه."
این کلام به نظر من کلام درستی است. اینکه اصلن چنین اتفاقی افتاده یا نه چیزی از زیبایی آن کم نمیکند و درستی آن را زیر سئوال نمیبرد. در همین راستا نظرتان را به فیلم –نخیر انگار همه راهها به فیلم ختم میشود- پیشنهاد بیشرمانه جلب میکنم.
بهرحال نمایشنامه جدای از پایان باور کردنی و یا نکردنی آن، با نثر شیوای نویسنده خوش ذوقش و همراه با جملاتی ویژه آقای پزشکزاد، کتابی است مفرح و دلنشین که میتواند چند ساعتی آرامش به شما بدهد.
این یکی نقد کتاب خودمان است. من فکر میکنم یک بلاتکلیفی در این وبلاگ وزین وجود دارد از نظر زمان آپ کردن پستهای جدید و نیز نوبت وبلاگ نویسان ارجمند. این باب را خارج از قضیه نقد کتابها در اینجا میگشایم که نظر بدهید. چه بکنیم که یک پست در چرت نماند و پست دیگر هنوز گرم نشده به پایین شیفت شود. روزهای اول که همه گرم بودند شور و شوق زیادی به وجود آمد و بعد از مدتی گویا همه منتظر شدند که یکی دیگر همت کند و آپ کند. بهرحال برای شروع نظر خودم را مینویسم و لینک این پست را مانند پست مربوط به مانیفست وبلاگ وزین فیلمامون در آن بغل میچسبانم. اگر کسی خاست همین امشب هم نقدی بنویسد و بچسباند، این پست را خارج از محدوده تلقی کرده و نقدش را بچسباند. لینک این پست در آن بغل هم هست. و اما نظر خودم:
در مورد فاصله زمانی پستها: به نظر من هر پستی خوبست که سه الی چهار روز در صفحه باشد. اعضای وبلاگ زیادند و زمان بیش از این باعث به تاخیر افتادن دیدن دوستان میشود و به تدریج هم ممکن است کسی که زنبیلش را دیرتر از همه توی صف گذاشته یادش برود که وبلاگ وزینی بوده و قول و قرارهایی داشته و غیره.
بهترین راه زمان بندی هم روزهای ماه است مثلن 1 و 5 و 9 و ... هر ماه.
در مورد نوبت هم میشود یک پست نوبت گذاشت و هر کس به سراغ این پست برود و زنبیلش را به شکل کامنت در یکی از روزهایی که به آن اشاره کردم بگذارد. یعنی در واقع هر کسی میداند که کی نوبتش است و کی نیست. و در ضمن می تواند از پست های آینده هم اطلاع پیدا کند و منتظر پست بخصوصی در تاریخ معینی باشد.
موافقید؟
***
پ ن: البته نا گفته نماند که در مورد وبلاگهای وزینی چون این وبلاگ خودمان بهترین شکل این است که هر پستی با یک تایتل و یکی دو سطر از یادداشت بیاید و بقیه به شکل ادامه در جایی دیگر باشد. در نتیجه در آن واحد مثلن ده یا بیست پست در صفحه دیده شود. ولی خود این قضیه در مقوله بلاگ اسکای نمیگنجد و اگر کسی توانست بگنجاند کمک کند که چنین کنیم. شاید بتوان با یک وبلاگ کمکی این شکل را پیاده کرد.
پ ن دیگر: من دو سه روزی نمی توانم به اینجا سر بزنم. امیدوارم حسام فداکاری کرده و نظرات سر و سامان دهد.
فرانتس کافکا (Franz Kafka) – ترجمه امیرجلالالدین اعلم، 450 صفحه، 4500 تومان.
چاپ اول 1373 – چاپ چهارم تابستان 85 انتشارات نیلوفر
شمارگان 2200 نسخه – خرید توسط من تابستان 86
این اعداد ما را به این نتیجه میرساند که در طول یک سال گذشته، روزی 6 نسخه از چاپ چهارم این کتاب به فروش نرفته است.
رمان قصر همچون سایر کتب این نویسنده معاصر چک بسیار سخت است. اینکه همچو منی که کتاب نمیخانم به سراغ آن رفتم به انگیزه دیدن فیلم کافکا بود و مطرح شدن مقولهی قصر در آن فیلم. در یادداشتی که بر آن فیلم نوشتم متذکر شدم که ایکاش کتاب قصر را خانده بودم و بعد فیلم را میدیدم که کماکان براین باورم. بدون این که بگویم فیلم کافکا داستان کتاب قصر است.
آقای "ک" –بگوییم کافکا- به عنوان یک مساح وارد سرزمینی میشود که توسط قصر اداره میشود. آدمها، روابط ، اشیا، مکانها، همه و همه در خدمت بیان اوضاع و احوال و شرایط رو به تغییر جهان هستند. هیچ یک از اینها در معنای واقعی خود بیان نمیشوند. جهانی که از آن سخن میرود جهانی است با روابط بسیار پیچیده و تنیده در بوروکراسی و بده بستانهای کاری. انسانها در اوج نزدیکی روابط ناگهان آنچنان تغییر شکل میدهند که درکش ساده نیست. قصر که نمادی از نوع حکومت حاکم بر سرزمین است با اتوریته کامل ترکتازی میکند. اتوریتهای که راز ماندگاریاش نهفته در هزارتوی نامه نگاری ها و روابط رییس و مرئوسی است.
در طول خاندن کتاب فکر میکردم اگر کافکا امروز بود و این کتاب را مینوشت، مطمئن باشید سمبل های بکار رفته در کتاب، ایمیل و امضای دیجیتالی و آی دی و پسورد و بلاگ و سایت و سیستم های الکترونیکی بود. خیلی بر خود نبالیم که آن دوران را سپری کردهایم. چرا که کتاب ناتمام به پایان میرسد. با یک جمله ساده:
"متن دست نوشته رمان قصر همینجا، و به همین صورت ِ ناتمام، پایان مییابد."
هیچ کس نمیتواند پایانی بر این کتاب متصور شود. چه برسد به من که باید اذعان کنم، میزان درکم از این کتاب فکر نمیکنم یک عدد دورقمی باشد. پیشنهاد هم میکنم کسانی که کافکا شناس نیستند به خودشان زحمت رفتن به سراغ کتاب را ندهند.
در ضمن زیباترین بیان اوضاع احوال حاکم بر سرزمین توسط "ک" با این واژه بیان میشود:
"آشوب مضحک".