هاراسَ محبوبَ؟

ذهنم پر از یه عالمه نا نوشته بود که هیچ کدوم به نوشته شدن تن نمی دادن...

چند روز پیش داشتم یکی از خاطرات بابایِ بابا از وبلاگ مامان و بابا و بچه ها را می خواندم. البته همین جا بگویم که یک تشکری به بابا بدهکارم. دوست وبلاگ نویس فرهیخته ای که همیشه به همراه همسر و بچه های عزیزشون، یک حرف جدید برای گفتن دارن و همیشه وقتی میرم اونجا یک دانه ی بزرگ به دانشم اضافه میشه...و قلم ادبی بعضی نوشته های بابا اینقدر قوی هست، که گاهی فقط بهت زده به نوشته ها خیره میشم و آرزو میکنم ای کاش من هم در زمینه ادبیات فارسی، این زبان شیرین مادری، قدری سررشته داشتم! بهرحال فکر میکنم بابا درگیر مصاحبه دکترا باشند. امیدوارم بلایی که سر ما آمد، سر ایشان نیاید و به زودی زود خبرهای خوش برای ما داشته باشند. آمین!

بله، داشتم یکی از خاطرات زیبای بابای ِ بابا رو می خوندم و همزمان دوران کودکی خودم برام تداعی می شد. زمانی که با داداشم توی کوه و کمر و دشت و رودخونه و هر جایی که سقف نداشت عشق می کردیم. و این هم یک خاطره از کوه عزیزی که کوهِ ما بود!


توی دامنه ی این کوه عزیز پر خاطره، پر بود از باغهای انگوری و درخت های تاک قد نکشیده ای که ثمرهای پر بارشون، آدم رو به تماشا وا میداشت... کمی بالاتر از دامنه، بین قله و دامنه، درخت های انجیر وحشی رشد کرده بودند که از دست ما چند تا ووروجک، ینی من، داداش، پسرخاله و دخترخاله هیچ وقت در امان نبودند.


کمی بالاتر از درخت های انجیر، یکی دو تا درخت انگور یاقوتی کشف کرده بودیم که نمیدونم وحشی بود یا کسی کاشته بود. فقط میدونم که هر سال وقت ثمر دادن، ما اولین مشتریهاش بودیم و خدا می داند اگر صاحب داشته، صاحبش چقدر از اجداد ما پذیرایی کرده باشد وقتی که میدید درخت بیچاره لخت شده است! بچه بودیم. فکر میکردیم هر چیزی توی کوه پیدا میکنیم، مال خودمان است! اصلا فکر می کردیم کوه مال خودمان است!


البته به جز انگورهایی که توی تاکستان های دامنه کوه بود. بابا چندین بار تذکر داده بود که آنها صاحب دارند و چیدن آنها حرام است. و حسابی از آتش جهنم ما را ترسانده بود. آخه یک بار، قبل از اینکه بابا به ما تذکر بدهد، من و دختر خاله ام فرشته، رفته بودیم توی اون تاکستان ها و زمانی که انگورها هنوز غوره بودند، چند خوشه ازشان چیده بودیم  و یک دل سیر نمک زده بودیم و خورده بودیم. طبق معمول هم آنتن متحرک خانه ما، خواهر ته تقاری لوس و نونور که حالا برای خودش خانمی شده، زودی به بابا خبر داد که ما بی اجازه رفتیم آن سوی خیابان و از تاکستان غوره کش رفتیم! چه میدانستیم خوب کار بدی ست! فک میکردیم اگر چند تا خوشه ناقابل، از این تاکستان های وسیع کم بشود، به جایی برنمیخورد که! و اینگونه بود که شیطان درون من از همان موقع ها شکل گرفت:دی


زیر خاکهای درخت های انجیر، یک حشره عجیبی بود به اندازه نیم بند انگشت و خیلی شبیه به خرچنگ! اسم علمیش رو نمیدونم چی هست. ما که بهش میگفتیم مورچه خوار. همیشه زمین های اطراف درخت انجیر پر بود از گودی های کوچکی از خاکهای نرم که خانه این حشره کوچک اما خبیث بود و در واقع دام مرگی برای مورچه های بیچاره ای که توی این گودال ها می افتادند. بخاطر خاک نرمی که داشت، مورچه ها نمی توانستند خود را بالا بکشند و بعد از اینکه حسابی خسته می شدند از تقلا و دست و پا زدن، مورچه خوار می آمد و آنها را میگرفت و با خودش میکشید زیر خاک و ... صحنه های بعدش را ما نمیدیدیم...


گاهی بعد از چیدن انجیر، حوصله مان که سر می رفت. مورچه می گرفتیم و مینداختیم توی چاله ی مورچه خوار. به محض اینکه مورچه خوار بالا می آمد، با یک چوب می زدیم زیر لنگش و بالا می آوردیم این قاتل بالفطره را. زودی مینداختیمش توی شیشه خالی مربا که به عنوان تجهیزات سفر با خودمان آورده بودیم و درش را محکم می بستیم و یک هواری به افتخار فتح هر کدامشان می کشیدیم... جوری که کوه می لرزید! انگار که پلنگ شکار کرده باشیم!


بله خوب، با این کوه و با درخت هاش خیلی انس گرفته بودیم. و بیشتر با درخت کاج پشت قلعه ی بزرگ و عجیبی که در فاصله ای بین قله و دامنه روی یک تپه بود. درخت کاج مامن ما بود. یک چشمه کوچک و عجیب هم در کنارش بود که سالها بعد خشک شد و هیچ وقت برنگشت. بعد از اینکه یک دل سیر انجیر کوهی و انگور یاقوتی می چیدیم، لم میدادیم زیر سایه ی درخت کاج و مورچه خوار هایی رو که توی شیشه خالی مربا انداخته بودیم و تماشا میکردیم و بچگی میکردیم و میخندیدیم و میخندیدیم و میخندیدیم ...


بعدش آتیش روشن میکردیم و ادای همان فیلم هایی را در می آوردیم که آدمهاش توی جنگل گم می شدند... بلوط هایی رو که از زیر درخت های بلوط جمع کرده بودیم، همراه با سیب زمینی هایی که از خانه آورده بودیم مینداختیم تو آتیش و با صدای ترق و توروق بلوط ها ذوق میکردیم و وقتی سیب زمینی ها و بلوط ها حسابی تنوری می شدند، میزدیم تو رگ و عشق می کردیم! بعدش هم انجیر ها و انگورها رو همانطور نشسته مینداختیم بالا و هیچ وقت بخاطر ندارم بخاطر خوردن آن میوه های نشسته خم به ابرویم آمده باشد... به همان سادگی شان، مزه ای داشتند برامون که امروز توی هیچ کباب بره ای یا هر غذای دیگری، اون مزه ناب رو نمیتونیم پیدا کنیم! هنوزهم طعم ناب سیب زمینی ها و بلوط ها و انجیر ها و انگورها می آیند زیر دندانم، لبخندی عمیق روی لبهام می آورند و می روند...


خلاصه وار، سعی کردم حال و هوای اون کوه رو تشریح کنم. سعی نکردم با جزئیات بنویسم، که از حوصله جمع خارج نشه. ولی اگه بخوام از تمام خاطراتم توی اون کوه بنویسم میشه مثنوی هفتادمَن. حالا چی شد که یادم به خاطرات اون کوه افتاد؟ رفتم وبلاگ بابا و خاطرات بابایشان را که خواندم، یک لحظه حس غریبی بهم دست داد. حس کردم متعلق به این دنیای ماشینی آدم بزرگ ها نیستم. حس کردم روحم متعلق به طبیعت است و بس! و توی حصار تنم، کنج این اتاق، پای این لعنتی، خیلی زجرش میدهم... و از خودم پرسیدم : هاراسَن محبوبَ؟ ینی کجایی محبوب؟؟؟ اصلا کجا بودی؟ تا حالا با خودت فکر کردی داری به کجا میری؟ اصلا هیچ حواست هست؟؟؟!!!


چقدر دلم می خواهد یکبار دیگر بروم توی همان کوه، از درخت بالا بروم و انجیر بچینم وبا دختر خاله، پا به پای پسرها بلوط جمع کنم، مورچه خوار و گربه نوروزی و هزار تا جوونور دیگر توی دستم بگیرم و بدَوَم و توی آفتاب بسوزم و از آب چشمه بخورم و زیر سایه درخت کاج لم دهم و آتش روشن کنم و قهقه سر دهم وهوار بکشم و با پسرخاله دست تو دست از کوه پایین بیایم و هیچ کس هم نباشد که بهم بگوید زشت است! نکن! نخند! خانم باش! نجیب باش! متین باش!


+شما هم گاهی از خودتان می پرسید: هاراسن محبوبَ؟


++ این هم یک عکس فوری ازکوهِ ما! که این سال ها، به جای تاک های قد نکشیده، توی دامنه اش، آسمان خراش های قدکشیده، رشد میکنند!





پ ن : این پست به یاد خاطرات ملس کودکی انتشار مجدد شد.

نظرات 4 + ارسال نظر
بانویی در دوردست دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:54 ق.ظ

اوه خاطرات بچگی فوقالعادن
ما با دختر خاله هام قلعه گلی درست میکردیم...گرگان بودیم اونوقتا...کار خوبی کردی نوشتی...
اقای دولت ابادی میگن...ارام ارام برای چه باید گرفت قبل از انکه بمیریم که نباید بمیریم...
من میگم نوشتن یعنی زندگی...اونم یه بستنی قیفففی گنده که تا میای لیسش بزنی اب میشی...زندگی دقیقا همینه...کار خوبی کردی نوشتی دوست قدیمی میدونستی من اسم محبوب روخیلی دوست دارم..از تو نه شما هم خخیلی خوشم میاد گفته باشم..

بانو جانم دل به دل بسیار راهها داره :*
آقای دولت آبادی کلامشون گل و کلام تو نیز
دوست دیرینم میس یوووو
و فدااااااااا

بریدا دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:17 ق.ظ http://brida.blogsky.com

سلام مگه شما بریدا رو خوندین؟

میشه نخوندش؟

محسن دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:19 ب.ظ http://after23.blogsky.com

تا یکی دو ماه قبل مدام از خودم می پرسیدم که: محبوب هارداده؟ ینی محبوب کجاست؟ ولی دیگه نمی پرسم. چون می دونم کجاست.

حالا خوبه که بضاعتی در نوشتن نداری. اگه داشتی چه می نوشتی.

ای کاش بعد از این سه چهار سالی که از نوشتن این یادداشت می گذره عسک تازه ای از همین لوکیشن می انداختی. چون مطمئنم که اون کوه دیگه دیده نمیشه.

محبوب اینجا محبوب اونجا محبوب همه جا
یاد آن روزها بخیر که حرافی ام می آمد
چه ایده ی خوبی آقای محسن در اولین فرصت به روی چشم

بریدا دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 05:01 ب.ظ http://brida.blogsky.com

وای دل تو دلم نیست بریدا رو بخونم فرصتشو ندارم:(

بساز. فرصتش رو.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد