ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
احمد عطایی بنیانگزار انتشارات عطایی، آخرین کتابش را منتشر کرد.
انتشارات عطایی اولین بود در نوع خودش که در زندگی با آن آشنا شدم. دریغ نام کتابی که آن روزها به دستم رسید را به یاد ندارم. آن روزهای خیلی خیلی دور. اولین یا دومین سال دهه ی چهل خورشیدی.
با وی بیشتر آشنا شوید. در مهرنیوز. که عکس را نیز از آنجا وام گرفته ام.
حوصله کردید آن روزگاران را ببینید.
جسدهای شیشه ای
مسعود کیمیایی
نشر اختران
چاپ پنجم 1387
140000 ریال ( اصلاح شده!)
شمارگان 2000 نسخه
771 صفحه
بعد از یک دوره مطالعاتی حجیم داستانهای ایرانی، رفتم سراغ غول سینمایی ایران، استاد کیمیایی. داستانی به همان اصالت و ساختار و روش و نگاه و لحن خواستنی همیشگی ایشان. دیالوگ های طولانی و کش دار و جالب و مفهومی و حرف دار و بعضا نیش دار. توضیح و تدوین جالب. سه کار آخری که خواندم، هرسه به دوران محمدرضا پهلوی برمی گشت و این اصلا مرتبط با خواست خودم نبود. یکی ش که طغیان و خستگی و فرتوتی و هجمه ی "سالهای ابری" بود و آن دیگری "اشغال" بهرام بیضایی و اینهم آخریش؛ جسدهای شیشه ای. نامی که فقط در سه چهار صفحه آخر کار به کنه اش پی می بریم. کلا نام گزینی های استاد به نظر من به اندازه کارِ انجام شده، کار شده نبوده اند.
داستان بصورت شکسته بسته حوالی سالهای باز دکتر مصدق را تا انقلاب و یک کمی هم شعله ور شدن جنگ را روایت می کند و داستان اضمحلال یک خاندان ریشه دار و مطمئن و تاثیر گذار را در برنامه دارد. اضمحلالی که با برچیده شدن بساط دکتر محمد مصدق شعله می کشد و تا ماندن تک و توک از آن دار و دسته پی گرفته می شود. روایت های تکه تکه شده و لایه ای و بعضا کش دار، نوشته را طولانی و زمان بر می کند و آخر هم داستان پایان نمی گیرد و لنگ در هوا بین گذشته ی در حال روایت و حال و ماجرا و تاریخ و حیات می ماند طوری که آدمی احساس می کند کتاب بسته شده تا تمام! این احساس را آخرین بار در "دختر قفقاز" داشتم و بسیار مرا آزرد و انگ توهین به همراه داشت. داستان یک ارتباطی بین آن سالها و جنون و یخ زدگی و تو در تویی یافته که هی می خواهد تکرارش کند و یا گوشزد و تاکید!
چند نکته جالب هم در طول داستان دستم داد که نگفتنم شاید کار را بی حال و بد آهنگ بگذارد. یکی اینکه ختم این داستان در کوبا، هاوانا بوده سالِ 79. شاید همراهی با همسر و بعدش گشت و گذاری که لابد احساس شده دیگر تکرار نمی شود باعث شده کار نوشته یا حداقل تمام شود. دیگر اینکه استاد در رمان نویسی هم دست از سر لاله زار و سر چشمه برنمی دارد و الحق حرفهایی بجا و از دل برآمده در باب سینماها و فضای آن زمان و حالای این خیابان و محله قدیمی می زند. یک جاهایی از کتاب هم مرا یاد "اعتراض" انداخت بی هیچگونه شباهت و مقاربت این دو کار! اعتراض های حین داستان و بحث های خاص جوانان و مسائل آن زمان و مباحث نظری و فلسفی خشک و جاری. در عین حال تجدید پیمان با فیلمهای خاطره انگیز جوانی استاد و وسترن و سینما و هرمان هسه و هابرماس و کلی خاطره که نشان از زندگی کامل و جاشده ی استاد در جوانی دارد و کلی حرفِ جا شده درین قلم که امیدوارم- به شخصه- باز هم قدم بر دارند و از این استعداد ناب حادثه آفرینی و حرف سازی و دیده پروری کمال استفاده را به ما برسانند.
در هر حال کار کارِ زیبایی ست در عین حال که رحیم و سروش و احمد و پورنگ و خیلی ها لنگ در هوا میمانند اما یک تقابل معنایی جالبی من در کار احساس کردم که این مدت خوانش را با آن از عبث بودن بدر آوردم و دوست داشتم معرفی کنم تا نظرات دوستان را هم داشته باشم.
شبهای روشن
نام اصلی: Bely Nochi
نوشتهی: فیودور داستایفسکی
برگردان: سروش حبیبی
نشر ماهی – چاپ هشتم - 1389
112 رویه – جیبی – 3500 تومان
***
شاید تنها کتابی که بعد از دیدن فیلم آن به دیدنش رفتم، این کتاب باشد. آن هم بعد از دیدن دو نسخهی ایتالیایی و ایرانی و هر دو دیدنی. دلیل این کار هم فقط در نام کتاب یا فیلم بود. هنگام دیدن فیلمها راز نام فیلم را نفهمیدم. چرا شبهای روشن یا شبهای سپید. تا این که چندی پیش گذر یاری به سن پطرزبورگ افتاد. از آنجا که گفت، راز را دانستم. میگفت:
در آنجا در هر بیست و چهار ساعت یک ساعت و نیم شب داشتیم و باقی شبانهروز، روشن بود.
خب پس شبهای روشن ینی، شبهایی که تاریک نیست.
از آنجا که داستایفسکی خودش اهل سن پطرزبورگ است، طبیعی است که از شبهای روشن هم بنویسد. ولی وقتی این کتاب میشود فیلم، آن هم فیلمی ایتالیایی یا ایرانی نامش بی معنی میشود.
کتاب، داستانی بلند است و یا رومانی کوتاه. شاید به جرات بتوان گفت که همه این کتاب را خوانده باشند. یا حداقل یکی از این دو فیلم را دیده باشند که احتمال دیدن نوع ایرانیاش بیشتر است. هر دو فیلم تا حد زیادی به داستان وفادارند. هرچند بیان داستایوفسکی به سادگی به فیلم در نمیآید. آنجا که قهرمان ما از رویاهاش میگوید. در این جا فیلم باید فقط گفتار باشد و این کار لطمه میزند به فیلم ،که بیشتر باید زبان تصویر باشد.
داستان تقسیم شده به چهار شب و یک صبح در پایان و داستان ناستنکا (آناستازیا) که در شب دوم توسط خودش تعریف میشود.
سالها بود که سراغ داستایفسکی نرفته بودم. یادم رفته بود. خودش را و نوشتههایش را و شکل و شیوهی بیانش را. بی آن که بخواهم نویسندگان دیگر را تخطئه کنم، میخواهم بگویم بد نیست گاهی به سراغ کلاسیکها بروم. ینی بد نیست که هیچ، خیلی هم خوب است. تا یادم نرود که داستان یا رومان ینی چه.
............ گوش کنید، ناستنکا. (من هیچ وقت سیر نمیشوم از این که شما را ناستنکا صدا کنم) در این بیغوله آدمهای خیلی عجیبی زندگی میکنند. این ها خیالپردازند. بله. خیالپرداز. اگر این کلمه برایتان کافی نباشد و تعریف دقیقتری بخواهید میگویم که این ها آدم نیستند، بلکه موجوداتی هستند میان آدم و حیوان. این ها اغلب اوقات در جایی در گوشهای ، کنج و کنار پنهانی میخزند. انگاری میخواهند خود را از روشنایی روز هم پنهان کنند. وقتی به این کنج دنجشان رسیدند، همان جا میچسبند. مثل یک حلزون. دست کم از این حیث شباهت زیادی دارند به جانور جالبی که هم جانور است و هم لانه ی جانور و اسمش لاک پشت است. حالا شما خیال میکنید چرا این قدر به این لاکشان دل بسته اند؟ چهار دیواریای که رنگش حتمن از کپک سبز شده و دود زده و به قدری غم انگیز است و به قدری پر از دود سیگار که آدم در آن خفه می شود؟ چرا وقتی یکی از دو سه آشنای این آدم مضحک به دیدنش می آید (که البته همین دو سه نفر هم به تدریج فراموشش میکنند) این جور دستپاچه میشود و خجالت میکشد و پریشان می شود و با او طوری برخورد میکند که انگار ساعتی پیش در همین دخمه مرتکب جنایتی شده است. انگار اوراق بهادار جعل میکرده یا اشعار تندی می گفته تا همراه نامه ای بی امضا به دفتر روزنامه ای بفرستد و ادعا کند که سراینده ی این اشعار از دنیا رفته و او در مقام دوست شاعر فقید، وظیفهی خود می داند که اشعارش را منتشر کند ...........