سید امیرخان، با تلاشی که سپاس تمامی آن هایی که روزی راه گم کرده و از این محل می گذرند و می خواهند با بوف کور آشنا شوند را در پی خواهد داشت، کرکره سریال "این است بوف کور" من را هم پایین کشیدند.
برای این کار فقط می توانم بگویم:
سپاسگزارم.
***
متن کتاب "این است بوف کور" نوشته "محمدیوسف قطبی" که به همت "سیدامیر خان" به شکل الکترونیکی -Ebook- در آمد را از اینجا دانلود کنید.
این است بوف کور – سیزده
" نمیدانم چقد روقت گذشت، وقتی که از سرجای خودم بلند شدم بی اراده به راه افتادم. همه جا ساکت و آرام بود. من می رفتم ولی اطراف خودم را نمیدیدم. یک قوهای که به اراده من نبود..................... جلوی مهتاب سایهام بزرگ و غلیظ به دیوار میافتاد ولی بدون سر بود –سایهام سر نداشت- شنیده بودم که اگر سایه کسی سر نداشته باشد تا سر سال میمیرد. هراسان وارد خانه شدم و به اطاقم پناه بردم. در همین وقت خون دماغ شدم و بعد از آن که مقدار زیادی خون از دماغم رفت بیهوش در رختخوابم افتادم. دایه ام مشغول پرستاری من شد".
زمانی دراز در اندیشههای پیچ در پیچ میگذرد و سرانجام راوی با دنبال کردن رشتهی افکار خویش و با در نظر گرفتن این که می دانیم هنوز دو کلوچه ی شیرین در جیبش دارد، یا به عبارت دیگر هنوز به طور کلی قادر به برانداختن بنیان تمام تلقینات نشده و جزیی میلی به آنها دارد و شیرینی پاره ای از جنبه های مثبت دین را زیر دندان خود احساس می کند، بر خلاف میل خویش و بدون اراده در راهی گام زن
"حالم که بهتر شد، تصمیم گرفتم بروم. بروم وخودم را گم بکنم، مثل سگ خوره گرفته که میداند باید بمیرد. مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان میشوند........ درختهای سرو بیشتر فاصله پیدا کرده بودند....... درهای پشت سرم خود بخود بسته میشد و فقط سایه های لرزان دیورار هایی که زاویه آن ها محو شده بود مانند کنیزان و غلامان سیاه پوست در اطراف من پاسبانی میکردند."
سرانجام حال راوی بهتر می شود و از شک و تردید بیرون می آید و به دنیای خود پناه می برد و در این حالت خود را آن چنان بی پناه و بدون هم عقیده می یابد که احساس می کند با داشتن چنین افکاری باید خود را مثل سگ خوره گرفته یا مثل پرندگانی که هنگام مرگشان فرا رسیده است از دیگران مخفی بدارد و با عقاید خویش خلوت کند. بنابراین در زمانی که از قیدهای زندگی رسته و خویشتن را از زیر بار زحمت و مسئولیت های بیهوده آسوده یافته است احساس چالاکی و نیرومندی و جلدی مخصوص می کند.
"آیا مادرم زنده است؟ شاید الان که من مشغول نوشتن هستم او در میدان یک شهر دوردست هند، جلو روشنایی مشعل مثل مار ........
........... از این حالت جدید خودم کیف میکردم و در چشمهایم غبار مرگ را دیده بودم، دیده بودم که بایدبروم."
بهرحال راوی بنا به وصیت عم یا پدر به دست عمه اش سپرده میشود تا تحت تعلیمات وی وارث میراث گران بهای پدر شود وچون او به تجارت اوهام سرگرم شود و برای آن که این اوهام زرق و برق یافته و رنگ و جلا پذیرفته با فوت عمه، آن وصی لایق "بلند بالا" یا به مفهوم دیگر با گذشت زمان و تغییر پذیرفتن آداب و رسوم اجتماعی به دست فراموشی سپرده نشود. نیرنگی "جور" میشود تا درست در بحرانی ترین لحظهها یعنی بهنگام مرگ وصی قبلی، سرپرست یا ولی دیگری برای دختر اوهام که از هر لحاظ شبیه مادر خویش است در نظر گرفته شود و تا هنوز تنورجسم وصی قبلی مختصر گرمایی دارد نان ولایت وصی بعدی پخته شود و در نتیجه این میراث گران بهای باستانی در کورهی نسیان نابود نشود.
ادامه مطلب ...
***
"دایه ام به من گفت: این مرد در جوانی کوزه گر بوده و فقط همین یک دانه کوزه را برای خودش نگاه داشته و حالا از خرده فروشی نان خود را در میآورد. این ها ..............
...... قبل از این که آنها را در سیاه چال بیاندازند پدرم از بوگام داسی خواهش میکند که بار دیگر جلوی او برقصد، رقص مقدس معبد را بکند، او هم قبول می کند.......... ...... یک بوگام داسی چه چیز بهتری میتواند به رسم یادگار برای بچه اش بگذارد؟ شراب ارغوانی، اکسیر مرگ که آسودگی همیشگی میبخشد. شایداو هم زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را به من بخشیده بود. از همان زهری که پدرم را کشت و حالا میفهمم چه سوغات گرانبهایی داده است!
ادامه مطلب ...کمی دورتر زیر یک طاقی، پیرمرد عجیبی نشسته که جلویش بساطی پهن است. توی سفرهی او یک دستغاله، دو تا نعل، چند جور مهره رنگین، یک گزلیک، یک تله موش، یک گاز انبر زنگ زده، یک آب دوات کن، یک شانه دندانه شکسته، یک بیلچه و یک کوزه لعابی گذاشته که رویش را دستمال چرک انداخته، ساعتها، .........
.......... چند بار تصمیم گرفتم بروم با او حرف بزنم و یا چیزی از بساطش بخرم، اما جرات نکردم.
ادامه مطلب ...در دنیای جدیدی که بیدار شده بودم محیط و وضع آن جا کاملن به من آشنا و نزدیک بود، .....
........... میخواستم دل پری خودم را روی کاغذ بیاورم. بالاخره بعداز اندکی تردید پیه سوز را جلو کشیدم و این طور شروع کردم...
ادامه مطلب ...نزدیک غروب بود، نم نم باران میآمد. من بی اراده رد چرخ کالسکه نعش را گرفتم و راه افتادم. همینکه هوا تاریک شد..........
.......... چون دو چشمی که به منزله چراغ آن بود برای همیشه خاموش شده بود و در این صورت برایم یکسان بود که به مکان و ماوایی برسم یا هرگز نرسم.
مجددن به دنبال پیروزی نخستین و آن همه نشاط صادقانه، شب و باران یعنی سمبلهای گمراهی و اندوه آغاز میشود و از پیرمرد راهنما نیز خبری نیست و رد کالسکهی راهپیمای افکار وی نیز گمشده است. راوی به ابتدای زندگی بشری رسیده و چون تا کنون بیشتر پیرو احساسات بوده است تا منطق عقلی و علمی بنابراین اینک تا مدتی سرگردان است و نمیداند که از چه طریق باید زندگی کند تا مجددن به خطا نرود. دیگر برایش چشمی و چشمه نوری هم نمانده است و پناهی ندارد تا با تضرع به دامنش آویزد. نومیدانه قدم میزند و دل از همه چیز میبرد. و برایش یکسان است که به مامن و ماوایی برسد یا نرسد.
ادامه مطلب ...فکر می کنم که داریم به کلیت کتاب بوف کور واقف میشویم و همین طور که به جلو میرویم گاه احساس میکنیم میدانیم شرح یک بندی که داریم میخوانیم چه خواهد بود. ولی با احترام به آقای قطبی جلوتر از ایشان حرکت نمیکنیم. این قولی بوده که در اول خواندن کتاب "این است بوف کور" به ایشان دادهایم.
کارمان را ادامه میدهیم.
***
در این جور مواقع هرکس به یک عادت قوی زندگی خود، به یک وسواس خود پناهنده میشود. عرق خور میرود مست میکند، نویسنده مینویسد، حجار سنگتراشی میکند و ...
...........
ادامه مطلب ...هرچه به کتاب نگاه می کنم می بینم که نمی شود خیلی خلاصه اش کرد. تا بعد. اگر کسی می خواهد این وسط ها کتابی را که خوانده بنویسد این کار را حتمن بکند. بوف کور حالا حالاها تمام شدنی نیست.
مطلب را با ادامه این است بوف کور که تمامن برگرفته از کتاب آقای م. ی. قطبی است پی می گیریم.
***
تمام شب را به این فکر بودم. چندین بار خواستم بروم از روزنه...
.............
ولی من به این چشمها احتیاج داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود که همهی مشکلات فلسقی و معماهای الهی را برایم حل بکند. به یک نگاه او دیگر رمز و رازی برایم وجود نداشت.
و اما توصیف خلاصه این بند از کتاب این است بوف کور نوشته م. ی. قطبی. نقل به مضمون
بشر پس از خلق توهم اولیه به آن شاخ و برگ داد و نیرومندش کرد و آنگاه شروع به پرستش او کرد . هر کسی از زعم خود. و کسانی که بعدها آمدند با چیزی حاضر و آماده مواجه شدند و در مقابل یک عمل انجام یافته قرارگرفتند بودند. و بنابراین بی کم و کاست آنرا پذیرفتند.
راوی در اینجا در پی پرتوی از جانب معشوق است تا کلیه معضلات و مشکلات فلسفی و الهی را برای خودش حل کند. و برای این کار چه مشکلاتی را که بر خود هموار نکرد.
ادامه مطلب ...به طور اجمالی تا این جای کتاب را که به سمبلهای آن اشاره کردم در این پست نوشته ام. این بخش را عینن از روی کتاب می نویسم. البته نقطه چینها از خودم است که شما باید از روی کتاب بخوانید. سعی میکنم در پستهای بعدی خلاصه تر بنویسم ولی نیاز به نوشتن کامل یکی دو بند از کتاب را تا بستن آن لازم میبینم.
***
"این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک میآمد، درست یادم نیست. حالا قضیه ای به خاطرم آمد-گفتم: باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی این پیشآمد خیلی بعد اتقاق افتاد و ربطی بموضوع ندارد و در اثر همین اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم- دوماه پیش، نه، دو ماه و چهار روز میگذرد، سیزه نوروز بود............................. خنده خشک و زننده ای بود که مو را بتن آدم راست میکرد، یک خنده سخت دو رگه و مسخره آمیز کرد بی آن که صورتش تغییری بکند. مثل انعکاس خنده ای بود که از میان تهی بیرون آمده باشد.
ادامه مطلب ...با چند تا سمبل جانانه یک دو سه روزی خوش باشید. این سمیل ها را بعلاوه دوتایی که در شماره دو عرض کردم این جا می آورم.
شراب = تخیل
افیون = نفکر
لازم به یادآوری است که کسانی که این دو معجون را تست کرده اند بهتر این قضیه را می فهمند. و نیز دقت کنید که در جای جایی از متن این دو پس و پیش شده اند. یعنی از هنگامی که راوی دارای خط می شود و یاد می گیرد که از نوشته های دیگران بهره برداری کند و خودش دارای عقایدی می شود خلاف عقاید جاری، جای افیون با شراب عوض می شود یعنی تفکر مقدم بر تخیل می شود.
ادامه مطلب ...