ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
آه بروتوس، تو هم برای من جز عذاب نمیخواهی.
"ژولیوس سزار، شکسپیر"
بیماری بی ارادگی و اعتماد بنفسی.بیماری تنبلی. تن آسایی. بیماریی که در طول تاریخ زندگی بشر دوست داشتنی ترین نوع بیماری بوده است. بیماریی که هر یک از ما کم و بیش مبتلا به آن هستیم. بیماری ابلومویسم. نام قهرمان رمان جاودانه ایوان گنچارف. نامی که تا چاپ این کتاب وجود نداشت ولی بعد از نشر ابلوموف صاحب نام شد.
ابلوموف نهایت تنبلی است. نهایت عدم تحرک است. ایوان گنچارف رمانی مینویسد و تصویری از آنچه که گوگول در جایی و در یک پاراگراف مینویسد به دست میدهد. تصویری از روسیه قبل از انقلاب کبیر اکتبر 1917.
نیکلای گوگول میگوید:
کیست که بتواند شعار نیرومند "به پیش" را به زبانی فریاد بزند که بر روح روسیان اثر گذارد؟ قرنها از پی هم میگذرند و میلیونها خانه نشین سبک مغز و گراندست وسست حرکت در رخوتی عمیق غرقهاند و در سراسر خاک روسیه به ندرت کسی پیدا میشود که یارای کشیدن این فریاد نیرو بخش را داشته باشد.
ابلوموف خرده مالک متمولی است که خانه و کاشانهای دارد و آشپزی و نوکری. تمام اینها را در طی زمان از دست میدهد. او یک ابلوموف است. او حتا توان تغییر خانه و اسباب کشی را ندارد. معشوقهای دارد در آن طرف رودخانه مشرف به خانه او. معشوقه هر روز از پلی برای دیدن او از رد میشود. و وقتی پل خراب میشود ابلوموف به انتظار زمستان میماند که رود یخ بزند. دیدار با معشوق را به آن وقت موکول میکند. ولی آن وقت نیز از رودخانه عبور نمیکند. با او ازدواج نمیکند و در پایان داستان میبینیم که با آشپزی ازدواج میکند. برای اینکه هر روز غذای خوب بخورد. با او بحث نکند. او را اذیت نکند....... زاخار یعنی نوکرش از بینوایی به گدایی میافتد. هر چند بودن در کنار اربابی چو ایلیا ایلیچ ابلوموف از وی نیز ابلوموفی ساخته که بهانه های تمام نشدنی برای هر گونه کاری را در آستین دارد.
خلاصهای از یک دیالوگ کتاب، که خودم به دلیل اسباب کشی های متعدد همیشه در این مواقع به یاد می آورم و درد جان کاه اسباب کشی را با خانواده با خنده و یاد ابلوموف، مرهمی می گذاریم، برایتان می نویسم::
زاخار: ارباب اسباب کشی کاری ندارد. شما صبح از خانه بیرون بروید و تا غروب در خیابان پرسه بزنید و به تاتر و سیرک بروید و شب به خانه جدید برگردید.
ابلوموف: صبح تا غروب در خیابان راه بروم؟ برای تو چه فرقی میکند که من کجا غذا بخورم؟ بعد از ناهار کجا بخوابم؟ بی من اسباب کشی میکنید؟ اگر بالای سرتان نباشم فقط آشغالها را میبرید.
اسباب کشی یعنی سروصدا. یعنی شکسته شدن همه چیز. همه اسباب و اثاثه را روی زمین پهن میکنند. یک چمدان اینجا، یک پشتی آنجا و تابلوهای من در یک گوشه، پیپهایم در آن گوشه، تازه کتابهایم، یک انبار شیشههای جوراجور که مدتهاست گم شدهاند و معلوم نیست که یکدفعه ا زکدام سوراخ بیرون میآیند. نصف چیزها اینجایند، باقی در گاری یا در خانه جدید. آدم میخواهد پیپ بکشد. پیپ را برمیدارد، میبیند که توتون را بردهاند... میخواهد یک گوشه بنشیند، صندلی پیدا نمیکند به هرچه دست میزنی دستت کثیف میشود...
اگر آدم تشنه باشد و بخواهد آب بخورد لیوان پیدا نمیکند....
در خانه جدید هم تا سه روز هیچ چیز در جای خود نیست. تابلوها همه در پای دیوارها مانده یا روی زمین افتادهاند. گالشها روی تختخواب است. چکمهها با چای و روغن صورت در یک بسته اند. بعد معلوم میشود که یک پایه چهار پایه شکسته است....
وقتی صبح آدم در خانه جدید بیدار میشود وحشت میکند. نه آب هست و نه وسیلهای که سماور را با آن روشن کنند.....
***
میبینید؟ این ابلوموف است. همه وهمه، حداقل از نقطه نظرمن که تا حد زیادی باور دارم که به این بیماری مبتلا هستم درست است. کیست که از این گرفتاریها لذت ببرد.
از آنجا که خواندن این کتاب وقت زیادی میخواهد و سخت میبینم به سراغ آن بروید، برای بیان این بیماری چند خطی هم از مقاله اندیشمندانهای که بلافاصله بعد از نشر این کتاب توسط یکی از منتقدین نامی روسیه آن زمان، دابرولیوبوف، نگاشته شده در اینجا مینویسم. و پیشنهاد میکنم اگر تصمیم به خواندن این کتاب را گرفتید ابتدا و قبل از شروع، این بخش از ابلوموف را که در پایان آن آمده است بخوانید. تا بدانید که با چه انسان نیک نهاد و معصومی طرف هستید. داوری نکنید و خود را ضد وی ندانید. خود را بری از این بیماری ندانید. همه و همه به گونهای ابلوموفیم. مثال هایی که در مورد ابلوموف ها زده می شود تکان دهنده است و باور نکردنی.
وی مینویسد:
امروز وقتی یک مالک روستایی در باره حقوق انسان و اهمیت لزوم رشد شخصیت حرف میزند، از همان نخستین کلمات او پی میبریم، یک ابلوموف است.
وقتی کارمند دولت عالیربتهای را میبینیم که از پیچیدگی و معضلات نظام اداری شکایت میکند، بیدرنگ میفهمیم که ابلوموف است.
وقتی یک افسر ارتش را میبینیم که شکایت دارد از اینکه رژه رفتن کاری خسته کننده است و جسورانه استدلال میکند که قدم آهسته عملی بیفایده است و مانند آن... کمترین شکی برایم باقی نمیماند که او نیز ابلوموف است.
وقتی که در مجلات، حملات لیبرالی را بر افراطها و سوء استفادهها و اظهارخوشوقتی در باره اینکه کاری که مدت مدیدی در انتظارش بودیم یا به تحققش امید داشتیم صورت عمل گرفته است میخوانیم، با خود فکر میکنیم اینها تمام در ابلوموکا –محل زندگی ابلوموف- نوشته شده است.
وقتی همره تحصیل کردگانی هستم که با حرارت بسیار طرفدار تامین احتیاجات بشرند و سالهاست که همان داستانهای قدیمی را در خصوص رشوهخواری و اعمال خشونت آمیز و هر نوع قانونشکنی دیگر، با آب و تاب تمام و حرارتی کاستی ناپذیر نقل میکنند، علی رغم میل خود حس میکنم به ابلوموکا رفتهام.
اینها را ساکت کنید. به آنها بگویید: "شما داد سخن میدهید که فلان و بهمان چیز بد است. اما بگویید که:
"چه باید کرد؟""
آنها در این باره چیزی نمیدانند. راه علاج سادهای پیشنهاد کنید. با کمال تعجب خواهند گفت: "به حق چیزهای نشنیده"
آنها در پاسخ به سئوال شما که: "پس چه باید کرد؟" خواهند گفت: "باید تسلیم سرنوشت شد." چون آنها همه داغ ابلوموف را بر خود دارند.
پس چه کسی سرانجام همان فریادی را که گوگول آرزویش را داشت خواهد کشید؟
حتا گنچارف هم به این درد بیدرمان پاسخ نمیدهد.
***
ترجمه مانند همیشه روانی از: سروش حبیبی
نشر امیرکبیر - چاپ سوم - سال ۱۳۶۳
تیراژ:۱۱۰۰۰ نسخه. یعنی چیزی حدود سه برابر تیراژهای فعلی
جای قلم توانای شما در حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها خالی ست...
بابا من که لبیک گفتم که. آهان توی بعد از بیست و سه بود. اینجا من رییس نیستم.
سلام
من که خیلی خوشم امد یعنی وبلاگ کلا جالبیه همیشه دنبال یک همچین چیزی بودم که به صورت ساده و روان به توضیح این موارد بپردازه و به شما تبریک میگم بابت این همه خلاقیت اگر مایل بودین خیلی دوست دارم بیشتر با هم آشنا بشیم آقا محسن و حتی همکاری داشته باشم مرسی
حتمن. من به سراغ شما خواهم آمد.
جالبه، نه واقعا وحشتناکه، من به سرعت دارم تبدیل به یک ابلومف می شوم. باید فکری بکنم. ممنون از یاد آوری
من یاد آوری نکردم. من فقط حرف زدم. خیلی نگران نباش. به قول شاعر:
بیا سوته دلان گرد هم آییم.
خریدمش یه روزی می خونمش
فکر نمی کنم ابلوموف تنبل باشه ٬ بلکه فقط و فقط یه پوچ گرای سرخوشه٬ هیچ چیز براش اهمیتی نداره چون در واقع در جهان بینی ابلوموف همه چیز بی اهمیته هیچ چیز قرار نیست به نتیجه ای منجر بشه که تغییری ایجاد کنه... تازه اگرم ایجاد کنه نتیجه ی این تغییر چیز مهمی نخواهد بود ٬ ابلوموف از قدرت سرنوشت خبر داره و می دونه که حتی بزرگترین تلاش ها در مقابل سرنوشت یه خونه ی پوشالیه و با کوچکترین ضربه ای که هیچ با یه فوت هم می ریزه ٬ ترجیح می ده ناظر و منتظر سرنوشت باشه تا اینکه بخواد بازیچه ی سرنوشت باشه ...من درکش می کنم چون من بدجوری ابلوموفم
ابلوموفیسم در هیچ تفکری تایید نمی شود. این که بنیشینم و ببینم چه می شود. به انتظار سرنوشت نشستن که نمی شود کار. نمی دانم ابلوموف را خوانده اید یا نه. ولی در نهایت به یک زندگی می رسد که در آن همه چیز می شود گفت گندیده است.
تعریفشو خیلی شنیدم باید همت کنم بخونمش ............چقد تنبلم من دیگه .
ایشالله همت می کنید.
با سلام و عرض ادب
من می خواستم خواهش کنم که اگر کسی کتاب ابلوموف را بصورت فایل PDF در دسترس دارد لطفا به آدرس ایمیل من ارسال کند. هر جا می گردم که این کتاب را بصورت فایل PDF نمی توانم پیدا کنم.
با کمال امتنان
ایرانی
jbn7352@rambler.ru
معمولن کتابهایی که موجود است به فرمت PDF عرضه نمی شود. برای احترام به حقوق ناشر و مترجم و ..... این کتاب هم هست. و شاید به این دلیل فرمت PDF را پیدا نمی کنید.