کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

این است بوف کور – هفت

نزدیک غروب بود، نم نم باران می‌آمد. من بی اراده رد چرخ کالسکه نعش را گرفتم و راه افتادم. همین‌که هوا تاریک شد..........

.......... چون دو چشمی که به منزله چراغ آن بود برای همیشه خاموش شده بود و در این صورت برایم یکسان بود که به مکان و ماوایی برسم یا هرگز نرسم.

مجددن به دنبال پیروزی نخستین و آن همه نشاط صادقانه، شب و باران یعنی سمبل‌های گمراهی و اندوه آغاز می‌شود و از پیرمرد راهنما نیز خبری نیست و رد کالسکه‌ی راه‌پیمای افکار وی نیز گم‌شده است. راوی به ابتدای زندگی بشری رسیده و چون تا کنون بیشتر پیرو احساسات بوده است تا منطق عقلی و علمی بنابراین اینک تا مدتی سرگردان است و نمی‌داند که از چه طریق باید زندگی کند تا مجددن به خطا نرود. دیگر برایش چشمی و چشمه نوری هم نمانده است و پناهی ندارد تا با تضرع به دامنش آویزد. نومیدانه قدم می‌زند و دل از همه چیز می‌برد. و برایش یکسان است که به مامن و ماوایی برسد یا نرسد.

***

سکوت کامل فرمانروایی داشت، به نظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند . به موجودات بی جان پناه بردم. رابطه‌ای بین من و جریان طبیعت..........

..........و همه عمرم من در یک تابوت سیاه خوابیده بوده‌ام و یک نفر پیرمرد قوزی که صورتش را نمی‌دیدم مرا میان مه و سایه های گذرنده می‌گردانید.

..........

من خودم را تا این اندازه بدبخت و نفرین زنده گمان نمی‌کردم ولی به واسطه حس جنایتی که در من پنهان بود در عین حال خوشی بی دلیلی،..........

..........فقط می توانستم بهفمم که او هم در میان دوچشم درشت سیاه سوخته و می گداخته –درست مثل من‌- همین به من دلداری می‌داد.

در این جا دیگر برای روای از پیام آور خبری نیست. سکوت وحشتتاک طبیعت دل سخت است و بی پناهی کامل تنها دو راه وجود دارد یا پناه بردن به موجودات بی جان و گنگ طبیعت یا بازگشت به میان اوهام و خرافات که به تنهایی از پس تمام مشکلات برآید و بی دیدن هیچ آسیبی جان سالم از مهلکه بدر برد. پس باید به دنبال سرنگون کردن درخت تناور اوهامی که شاخ و برگش در زمان تند باد مصائب پناه گاهی می‌بود یا یک تنه به نبرد برخیزد یا تن به گورستان و مرگ تسلیم کند و این برای بشری که خوگر به زندگی اجتماعی شده کاری نه ساده بل ممتنع است. پس مجددن با یاری پیرمرد به زندگی سابق رو می کند و به "شهر" و به میان اوهام باز می گردد و کوزه راغه یا گنجینه تهی از ارزش پیرمرد را به عنوان یادگار روزگاران گذشته به سینه می فشارد و باز حس  می کند که مرده ای بر وجودش مستولی شده است و به دنبال آن همه شادابی سرمستانه باز به همان زندگی پر از ترس و همراه با مرگ تدریجی بازگشته است و تنها دلخوشی او این است که دیگران نیز چون او زندگی را به همین ترتیت می‌گذرانند و وی در میانه تنها نیست و دگرباره در زندگی ابر است و شب و ستاره‌ی تفکر و شعبده‌های کشش‌های جنسی سرکوفته و بدبختی های گذشته و غریزه‌ی خون‌خاری و به سر آوردن زندگی در چاردیواری که از هر سو راه گریز را ستمکارانه بر انسان بسته است و اساس این امر که باید مانند مردمان حقیر و کوتاه فکر روزگاران گذشته و با تمدنی ابتدایی و در خانه های گلینی که با خشت‌های وزین ساخته شده است زندگی را به سر آورد. مضافن این‌که در مقابل آن چشمان که اکنون مضاعف شده است کیفر گناهان پوزش ناپذیری را که مرتکب شده است به صورت مضاعف پس بدهد.

منظور از به کار رفتن صفت وزین برای خشت‌های ابتدایی تمدن نخست آن که فرهنگ و تمدن از تمام جهات مقید کننده و مضر نیست و انسان با آن که انحرافاتی داشته و اشتباهاتی را مرتکب شده است باز در حقیقت پی‌های تمدن را با خشت های وزین تفکر افکنده است.

***

بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم بعد رفتم منقل مخصوص خودم را درست کردم.....

.......... چون می خواستم افکار خودم را جمع بکنم و فقط دورد اثیری تریاک بود که ..........

همه مشکلات و پرده هایی که جلو چشم مرا گرفته بود این همه یادگارهای ..........

..........از ته دل می خواستم و آرزو می کردم که خودم را تسلیم خواب فراموشی بکنم اگر این فراموشی ممکن می شد اگر می توانست دوام داشته باشد. .......

بعد ناگهان افکارم محو تاریک شد، به نظرم آمد که تمام هستی من سر یک چنگک باریک آویخته شده و در ته چاه عمیق و تاریکی آویزان بودم بعد از سر چنگک رها شدم، میلرزیدم ........

........... وقتی که به خودم آمدم یک مرتبه خودم را در اتاق کوچکی دیدم و به وضع مخصوصی بودم که به نظرم غریب می آمد و در عین حال برایم طبیعی بود.

در این جا قسمت اول داستان به پایان می رسد. یعنی درختی که در صفحات اول به عنوان مثال از آن نام بردیم به کمال می رسد و خلاصه ماجرا تا به حال به این قرار است:

روای به شرح اثرات مضری که از پی پدیدار شدن توهمات مربوط به امور ماورای طبیعی در رفتار و افکار و زندگی بشری بروز کرده است می‌پردازد و آن را تشبیه به زخمی هولناک می کند ک علت پدیدار شدن آن را نمی‌داند وبرای یافتن علل آن آغاز به مطالعه و تحقیق می کند  و سرانجام با آنکه به منشا و علت و کانون نشات آن پی می‌برد و از لحاظ روان شناسی باید قاعدتن با روشن شدن علت یا بیماری روانی آن مرض به خودی خود از بین برود ولی راوی هم چنان حس می کند که سنگینی مرده را بر دوش دارد و نمی تواند خود را فارغ البال و آسوده خیال حس کند بنابراین چنین نتیجه می گیرد که باید علت‌های پنهانی دیگری در کار باشد که وی هنوز به آن ها دسترسی ندارد و به دنبال این فکر مجددن دو نقاشی را کنار هم قرار می دهد. یعنی آن چه را که درک کرده است و آن چه را که دیگران گفته اند به روی هم می ریزد یا به اصطلاح "افکار" خود را "جمع" می کند و با افیون تفکر مجدد، شروع به حلاجی کردن آن‌ها می کند و رفته رفته با کمک اشراق (از لحظار روانشناسی جدید) به سرچشمه ها و ریشه های تازه ای پی می برد که از اینجا درخت دوم شروع به رشد می کند. یعنی راوی دگر باره "به قهقرا بر می‌گردد" به دوران بچگی باز گشت می کند، از آن هم می‌گذرد و به لحظه‌ای می‌‌اندیشد که نطفه انسان از آ. ل. ت مرد جدا می شود و در فضای تاریک رحم پرتاب می شود. وبعد به جنینی  می‌اندیشد که در فضایی سخت و تاریک محبوس گشته است ولی کلن در وضعی طبیعی قرار دارد. پس ماجرا از منشایی آشناتر و نزدیک تر مورد تدقیق قرار می گیرد.

***

در دنیای جدیدی که بیدارشده بودم .......

ادامه دارد......

نظرات 2 + ارسال نظر
غریبه یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:29

آر اس اس صفحه تون کار نمیکنه؟

ما تقریبن از کار افتاده ایم. آر اس اس مان هم احتمالن به همچنین. ولی تا آنجایی که می دانم کار می کند.

پروانه دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:59 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

یک پیشنهاد: موضوع سریال بوف کورها را "بوف کور" بگذاریم تا به صورت سریال بتوانیم پشت هم آنها را بخوانیم.
با سپاس فراوان که همچنان ما را در حال و هوای صادق هدایت نگه می دارید تا آنچنان در ذهن مان حک شود که هیچگاه از یادمان نرود.
از این همراه هدایت بودن بسیار خرسندم.

چشم. کار خوبی است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد