ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
این است بوف کور – سیزده
" نمیدانم چقد روقت گذشت، وقتی که از سرجای خودم بلند شدم بی اراده به راه افتادم. همه جا ساکت و آرام بود. من می رفتم ولی اطراف خودم را نمیدیدم. یک قوهای که به اراده من نبود..................... جلوی مهتاب سایهام بزرگ و غلیظ به دیوار میافتاد ولی بدون سر بود –سایهام سر نداشت- شنیده بودم که اگر سایه کسی سر نداشته باشد تا سر سال میمیرد. هراسان وارد خانه شدم و به اطاقم پناه بردم. در همین وقت خون دماغ شدم و بعد از آن که مقدار زیادی خون از دماغم رفت بیهوش در رختخوابم افتادم. دایه ام مشغول پرستاری من شد".
زمانی دراز در اندیشههای پیچ در پیچ میگذرد و سرانجام راوی با دنبال کردن رشتهی افکار خویش و با در نظر گرفتن این که می دانیم هنوز دو کلوچه ی شیرین در جیبش دارد، یا به عبارت دیگر هنوز به طور کلی قادر به برانداختن بنیان تمام تلقینات نشده و جزیی میلی به آنها دارد و شیرینی پاره ای از جنبه های مثبت دین را زیر دندان خود احساس می کند، بر خلاف میل خویش و بدون اراده در راهی گام زن