این است بوف کور – سیزده
" نمیدانم چقد روقت گذشت، وقتی که از سرجای خودم بلند شدم بی اراده به راه افتادم. همه جا ساکت و آرام بود. من می رفتم ولی اطراف خودم را نمیدیدم. یک قوهای که به اراده من نبود..................... جلوی مهتاب سایهام بزرگ و غلیظ به دیوار میافتاد ولی بدون سر بود –سایهام سر نداشت- شنیده بودم که اگر سایه کسی سر نداشته باشد تا سر سال میمیرد. هراسان وارد خانه شدم و به اطاقم پناه بردم. در همین وقت خون دماغ شدم و بعد از آن که مقدار زیادی خون از دماغم رفت بیهوش در رختخوابم افتادم. دایه ام مشغول پرستاری من شد".
زمانی دراز در اندیشههای پیچ در پیچ میگذرد و سرانجام راوی با دنبال کردن رشتهی افکار خویش و با در نظر گرفتن این که می دانیم هنوز دو کلوچه ی شیرین در جیبش دارد، یا به عبارت دیگر هنوز به طور کلی قادر به برانداختن بنیان تمام تلقینات نشده و جزیی میلی به آنها دارد و شیرینی پاره ای از جنبه های مثبت دین را زیر دندان خود احساس می کند، بر خلاف میل خویش و بدون اراده در راهی گام زن
می شود و به طریقی ره می پیماید که راه رفتن و لغزیدن دختر سیاه پوش را می ماند و چون از ابتدای راه به قدمهای خویش توجه کامل دارد بنابراین می داند که امکان لغزیدن یا لغزش یا انحرافش موجود است. اما لذت ارضای غریزه و این که بریدن از تلقینات امر ساده ای نیست و تن در دادن به توهمات آسانتر است تا به تحقیق پرداختن در آن ها، وی را بر آن می دارد تا دنباله راه را بپیماید و تحقیقی در ادیان دیگر به عمل آورد و سرانجام همین که به خود می آید باز خویشتن را در شهر و در بین رجاله ها و جلوی خانه پدرزن مییابد. و چون راه را غریزتن پیموده، نمی داند چرا گذارش به خانه پدر زن افتاده است. اما بهر حال چیز تازه ای در آن جا نمی یابد جز این که برادر آن لکاته را نشسته بر سکوی خانه می بیند و با تعارف کردن کلوچهها یا ذکر اطلاعات خویش خود را به برادر زن خویش یا دین جدید می چسباند و به بررسی در آن میپردازد اما مطلب جدیدی جز دانستههای گذشته و جز این که مزه ی ادیان دیگر نیز مانند طعم توهمات پیشین تلخ مزه و گس و به طعم کونه خیار و منشعب از همان توهمات و انحرافات جنسی است، دست گیرش نمی شود و آن گاه چون حس می کند که چیزی نمانده است تا به دنبال تنوعی پوچ در دام مشابهی گرفتار آید و موجبات خرسندی پدر توهمات را فراهم آورد تا با خنده های چندش انگیزش ابراز سرور و پیروزی کند، بنابراین از راه رفته غرق خجالت می شود و می خواهد به زمین فرو رود و در این زمان چون به خود می آید پا به فرار می گذارد و در حالی که سایه اش یا اثر افکارش سفیدی ظاهری خانه های شهر رجاله ها را کدر می کند و از جلوه می اندازد، به درون خانه و از آن جا به اتاق عقل خویش میگریزد. در حالی که به این امر توجه کامل دارد که ابراز مخالفت با تقلینات کهن مردم، کاری بس خطرناک و برابر بازی کردن با سر خویش است.راوی با رسیدن به خانه و خون دماغ شدن و از دست دادن مقدار زیادی از این ماده ی حیاتی بادافرهی گناهان خود را که عبارت از دلبستگی مجدد به غرائز بوده است، پس میدهد و تا مجددن به حال پیشین برگردد و هوشیار شود، مدتی مدهوش می ماند.
کلوچه: در فقرهی ۲۵ از باب پنجم وندیداد آمده است که در مذهب زرتشتی رسم بر این بوده است که د رهنگام عبادت نان روغنی کوچکی به نام درون میخورده اند در اینجا منتظور نویسنده از کلوچه اشارهای به این رسم مذهب باستان نیز هست.
***
"قبل از این که بخوابم در آینه به صورت خودم نگاه کردم، دیدم صورتم شکسته، محو و بی روح شده بود. به قدری محو بود که خودم را نمی شناختم -رفتم در رختواب لحاف را روی سرم کشیدم، غلت زدم، رویم را به طرف دیوار کردم. پاهایم را جمع کردم، چشمهایم را بستم و دنباله خیالات خودم را گرفتم. این رشته هایی که سرنوشت تاریک، غم انگیز، مهیب و پرا زکیف مرا تشکیل می داد – آن جایی که زندگی با مرگ ....................... دایه ام چاشت مرا آورد، مثل این بود که صورت دایه ام روی یک آینه دق منعکس شده باشد، آنقدر کشیده و لاغر به نظرم جلوه کرد، به شکل باور نکردنی مضحکی در آمده بود. انگاری که وزنه سنگینی صورتش را پایین کشیده بود."
بیماری دوبارهی راوی بی شباهت به اعتیاد مجدد نیست. حالا او در این هنگام به حال خوگری میماند که اعتیادی را با مشتقات فراوان ترک گفته است. اما باز به یک لحظه تغافل صید این دامگه شده و از یادآوری رنجهای گذشته هراسان گشته است. وه که چه وحشتناک است آنگاه که در آینهی ضمیر خویش مینگرد و خود را نمی شناسد. مرگ بر این هبوط و مسخ مجدد ترجیج دارد. نقش ها بر آب خورده و تلاش ها بر باد رفته است. چون "میلهای محو شده و خفه شده دوباره" بازگشته اند و چنگ در جان راوی انداخته و "فریاد انتقام سرمیکشند" میلهایی که در عین ملال انگیز بودن به زحمت تفکر می ارزند و اندیشیدن در آن ها لحظات "پراز کیف" را تشکیل میدهند و همین کیف و نشئهی پایاست که راوی را نیرو میبخشد تا دگر باره قد راست کند و به مبارزه برخیزد. راوی پس از در افتادن به این حالت زمانی رو به دیوار میکند و در آرزوی مرگ چشمها را می بندد و در خواب یا در زمانی که آرزوهای دیریاب و ترسهای پنهان به سادگی صورت تحقق میپذیرند پیرمرد خنزرپنزری یا مایهی بدبختی خود و وارث میراث گذشتگان را به دار میکشد و خود را نیز که بر ضد اوهام متداول اجتماع قیام کرده و موجبات نارضایی مادر زن خود را فراهم آورده است در پای چوبهی دار حس میکند و چون بیدار میشود کوزه یعنی موجب امید بیجای خویش یا مرده ریگ تهی از خواستهی اسلاف را به سبب میلی درونی "عمدن" میشکند و برای مبارزه با طغیان "دایه" یا اجتماع در زیر لحاف مشتها را گره میکند و آماده میشود. اما اتفاقی نمیافتد چون به یک گل بهار نمیشود و این قبیل مبارزههای پنهانی همان قدر بی ارزش است که مشت گره کردن و آمادهی مبارزه شدن در زیر لحاف، و فریاد توت فروش دوره گرد که در این هنگام میخواند: "صفرا بره شاتوت" شیشکی جانانه ای بر این سودا که جمهود فکر هزاران سالهی مردم را به سهولت شکستن کوزهای نمیتوان زائل ساخت. زندگی همان است که بود، "خسته کننده" و بدون جنبش.
آفتاب تابیده و خوابهاهی روز گذشته و خواب دوشین با بازگشت راوی به راه منطقی خویش از وی فاصلهی زیادی گرفته و چهرهی بی نقاب دایه به صورت " مضحکی" جلوه گر شده است.
***
" اما با این که ننجون میدانست دود غلیان برایم بد است باز هم د راطاقم غلیان میکشید. اصلن تا غلیان نمیکشید سردماغ نمیآمد. از بسکه دایه ام از خانهاش از عروس و پسرش.............. دل پری از عروسش داشت. مثل این که هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت به او دزدیده بود، با چه کینهای نقل میکرد. باید عروسش خوشگل باشد من از دریچه رو به حیاط او را دیدهام، چشمهای میشی، موی بور و دماغ کوچک قلمی داشت."
در بخش پیشین گفتیم که قیافهی "دایه" در نظر راوی به سبب اندیشیدن های متوالی به شکل مضحکی در آمده است یا به تعبیر دیگر راوی رفته رفته به اعماق فکر ننجون پی برده و بر حماقتهای وی به همان وضوح که بر خال گوشتی و بد ترکیب صورتش توجه پیدا کرده است، آگاهی یافته، اما نه چنین تصور رود که دایه یا تربیت نخستین تنها ملقمهای از خرافات و موهومات و حماقتهاست، نه، چنین نیست، چون در تربیت نخستین همراه با تلقین خرافات و موهومات و حماقت ها به میزان اندکی نیز روش اندیشیدن را به طفل می آموزند و با آن که دایه معتاد به غلیان است و می داند دود غلیان یا اندیشیدن در موهومات برای راوی مضر است اما مجبور است برای انکه "سردماغ" بیاید یا به عبارت دیگر خود را منطقی جلوه دهد مقداری دلائل عقلی چاشنی گفتههای خویش که از حد "کیفهای شهوتی"و مطالبات مربوط به زندگی احمقها و رجاله ها تجاوز نمی کند نماید تا فریب قیافهی حق به جانبش کارگر افتد و نتیجهی مطلوب به دست آید غافل از آن که آموختن همین میزان اندک اندیشیدن نیز برای افراد اجتماع و پی بردن به بی اساسی خرافات تلقینی چون دود غلیان مضر است و سرانجام کار فرد معتاد به تفکر را به تریاک یا اندیشیدن عمیق می کشاند و کار به جایی متنهی میشود که دیگر به سادگی و با ولع حاضر نمی شود غدای روح خویش را از "پستانهای ورچروکیدهی" دایهی اجتماع نمکد و آنگاه چون دستپخت این دایه گزافه گو را مقابلش بگیرند زیر آن میزند و "باتمام قوای" منطقی خویش فریاد میکشد و از قبول آن استکاف میورزد و ادعای حق آزادی فکر می کند. در این هنگام و در مقابل چنین پیش آمد ناگواری تمام ارکان پوسیدهی اجتماع را هراس در میگیرد و دست به دامن دردشناس اجتماع یا حکیم باشی میشوند و حکیم باشی که چاره را ناچار میبیند به این استدلال که دادن حق آزادی فکر به یک نفر به جایی لطمه ای نمی زند اجازهی آزادی فکر یا کشیدن تریاک را به روای می دهد و راوی یا انسانهای آزاده با به کف آوردن چنین حق عظیمی "بربالهای شبپره طلایی" اندیشه سوار میشوند و به سیر "سپهر آرام" و خاموش میپردازند و دیگر خنده های زورکی دایه و بازی در آوردن ناشیانهی مسئولان تربیت و ابراز همدردی آنان و ابراز علاقهی زورکی آن ها نمی تواند مثمر ثمری باشد. و تغییر ظاهری قیافهی دایه نه تنها فعلن دلیل تغییر افکارش نیست بلکه به وضوح از جمود کهنسال آن گواهی می دهد. راوی داستان با به دست آوردن حق تفکر آزاد دیگر حاضر نیست او را پیوسته به این دلیل که موجبات رشد و پرورش اندامهایش را فراهم آورده اند و از مستورترین نقاط بدنش اطلاع روشن دارند ناتوان خطاب کنند و به جایش تصمیم بگیرند. چون برای هر فرد اندیشنمدی زمانی فرا میرسد که باید از زیر نفوذ تلقنین ازمنهی کهن شانه خالی کند و بر دستورهای شاد آن ها که بسبب عنادها، جدالها، شهوات، موذیگریها، گدامنشیها وهزاران عیب دیگر به وجود آمده و صورت عرف و دین و قانون بخود گرفته و لازم الاجرا خوانده شده است، بخندد.
*بوگام داسی: معنی بوگام داسی با وجود مراجعه به چندین نفر و فرهنگهای هندی و مراجعه به سفارت هندوستان، متاسفانه به دست نیامد.
***
" دایه ام گاهی از معجزات انبیا برایم صحبت میکرد، به خیال خودش می خواست مرا به این وسیله تسلیت بدهد ولی من به فکر پست و حماقت او حسرت میبردم. ........................ مردهی مرده فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطهای با دنیای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم. ...........
دایه یا تربیت اجتماعی هر اقلیمی پیوسته از این امر که در دایرهی زندگی دستپرودهگانش معشوقگان و عروسان جدیدی ظاهر شوند و یا ناخوشیهایی در فرزندانش بروز کند که موجب علیلی با به عبارت دیگر هوشیاری آنان و بی حرمت گشتن وی شود در هراس می افتد و در راه تثبیت به ظاهر جاودانی حیثیت خویش از دست یازیدن به هچ دغل کاری فروگذار نمی کند. گاهی داستان معجزات اولیا و انبیا است که فکر فرزندان اجتماع را در خمودگی نگهمیدارد. گاهی اخبار قیامت و پایداری دین تا روز رستاخیز و جادو و دعا نویسی و سرفال باز کردن موجب عقب ماندگی آنان میشود، زمانی به راه اجرای دستورات مذهبی عمر تلف میکنند و از روی ترس و با زبانی یگانه با خدایی که "قادر متعال و صاحب اختیار مطلق" قلمداد شده است به زاری و التماس میپردازند و خلاصه پیوسته "هزار جور مزخرفات دیگر" وجود دارد تا اندیشه های بکر قدرت تجلی نیابند. اما راوی ابتدا با پرداختن به تفکر و بعد با به دست آوردن حق آزادی فکر از یکایک این موانع میگذرد و لقمههای گلوگیری را که زورمندان و اغنیا برای "چاپیدن" دیگران به نام های خدا و دین و "روز رستاخیر" و "کیفر و پاداش" دردهانش "چپانیده اند" بر میگرداند و "تندرست" و "خوشبخت" میشود و پس از رها شدن از این امتلائات و ثقلهای سرد و قرون و اعصار که حقیقتی جز شهوت و ترس و زور نداشته اند، قادر میشود تا به سستی و بچگاه بودن آنها پی برد و جز مرگ چیزی را به عنوان پایان حقیقی حیات بشر نپذیرد، لکن هنوز هم با آنکه خود را روشن بین و از نسل و نژادی جدا از رجالهها میداند اما رهایی برایش حاصل نشده است زیرا "نه زنده زنده است" و "نه مرده مرده". گاهی نیز جذبهی تلقینات گذشته و ظاهر پر از نقش و نگار اوهام اورا واپس و به خود میکشند. اما راوی با قرار دادن کف دستها بر روی چمشها و ایجاد مصنوعی حالت دوران کوته فکری و شبهای تیرهی سرگردانی سعی میکند خاطرات تلخ و جهالت آمیز گذشته را مجددن در مخیلهی خیوش زنده سازد و از بازگشت به قهقرا دوری جوید.
***
تمام متن، برگرفته از کتاب " این است بوف کور" نوشتهی م. ی. قطبی است.
این روزا اصلا منم کتاب نمیخونم اونم به این علته که فکر میکنم وقتشه یکی بنویسم!
چه خوب. ما هم آماده خواندن و نقد کردنش هستیم.
با تشکر از آقای مهدی بهشت
بالاخره موفق شدم کار تایپ این کتاب رو تموم کنم و سعی می کنم تا دو سه هفته دیگه اشکالاتش رو هم رفع کنم و با کیفیت مناسب در اختیار دوستان قرار بدم.
کدوم کتاب رو. همین این است بوف کور را؟
اینم متن کامل کتاب این است بوف کور. حالشو ببرید.
http://rapidshare.com/files/294910643/In_Ast_Boofe_Koor.pdf.html
می ترسیدم بمیرم و این کار تموم نشود.
چه کار خوبی کردی. حالشو بردیم. دیگران هم حالشو می برن. خیلیم زیاد.