ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
اگر بودی میگفتی
نوشتهی: عصمت عباسی
انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
205 رویه – 100،000 ریال
1392
رومان را می توانید از وب سایت همین کتاب تهیه کنید.
***
اولین رومان خانم عصمت عباسی، بالاخره، بعد از دوسال انتظار -از سال نود تا امسال- منتشر شد. از وی در گذشته دو ترجمه به نامهای، "فراموشی" و "زنی که دیگر نبود"، را دیده بودیم. این بار خودش دست به قلم شده و کتابی خواندنی نوشته است.
کتاب همچون بسیاری از رومانها، بخشهای گوناگونی دارد. با این تفاوت که برای اولین بار –حداقل من ندیدهام- نام این بخشها را غذاها تشکیل میدهند. بهطوریکه در برخورد اول حس میکنی شاید با یک کتاب آشپزی طرف هستی. که این نیست. ینی چیزی حدود شاید کمتر از ده درصد هست و تمام. من بضاعتی در آشپزی ندارم و هنرم در این زمینه از فست فود فراتر نمی رود. نمی دانم دستور خوراکیها درست است یا نیست که به احتمال زیادی هست. از میان این خوراکی ها لوبیا پلو را از همه بیشتر دوست داشتم. منظورم بخش تولید آن است در رومان. وگرنه من با خودش میانهای ندارم.
نوشتن در بارهی این خوراکیها بهانهای میشود که خانم عباسی، آنچه که معمولن در زندگی یک خانهدار میگذرد را بنویسد و دنیای بخش بزرگی از جامعه را برایمان باز کند. چند کلمه را به طور خلاصه در زیر نوشته ام. نویسنده در جایی عنوان می کند:
"خواستم در مورد زنان خانه دار بگویم که دنیای آنان، خاکستری نیست و میتواند رنگی باشد و هم چنین معطر"
شکلی که حداقل خود من در بارهاش این تصور را دارم. یا بهتر بگویم داشتم. حالا ندارم.
کتاب یک تک گویی از زنی است که مخاطباش دیگر نیست. وجود خارجی ندارد. ینی داشته ولی به دلیلی اکنون دیگر نیست. به اجبار نیست و ناخواسته و شاید هم خود خواسته.
راوی –سیما- در روابط اجتماعی به جز افراد خانوادهاش و یکی دوتن از همسایگان دیرینه سالش و در نهایت چهار، پنج نفر دیگر، کسی را نمیبیند و تنهاست. این تنهایی را آشپزی، کتاب خواندن و نوشیدن قهوه و پشت بند آن سیگار، پر میکند.
آنچه را که بر او میگذرد به بیان زیبایی تعریف میکند. چیزهایی که کم و بیش در زندگی همه هست، آشنایی ها وجدایی ها و از دست دادن کسانی به شکل مردن و یا جلای وطن کردن و .........
سیما در روزمرگیهایش کاری به افراد خانواده ندارد. در طول روز، گاه به آنها میاندیشد ولی خیلی زود آنها را فراموش میکند، چون بی کار نیست. همچون آنها که خارج از خانهاند. دیگران کارمند خارج از خانهاند و او کارمند خانه. تنهاییاش را باید به دلخواه خودش پر کند که حق طبیعی اوست.
کتاب به شکلی است که لحظهای حضور شنونده، کم رنگ نمیشود. نه این که بسیار عزیز باشد، البته هست ولی بالاخره باید این داستان برای کسی تعریف شود. چه کسی هم بهتر از مخاطبی که سالهاست حضور فیزیکی ندارد و از همه جا بیخبر است. ولی ........
ولی ..... من میخواهم چیزی بگویم. ینی بپرسم. این پرسش همیشه دغدغه ی ذهنی من است. در طول خواندن کتاب هم لحظهای از ذهنم بیرون نرفت. پرسشم این است:
به راستی، مخاطب نویسنده چه چیزی را از دست داده است؟
روزمرگیهای سیما را؟ یا روزمرگیهای خانوادهی وی و یا خانم پارسا و آقای غفاری و مادر سیما و ....... کسانیکه به نظر میرسد وقتی سیما آنها را نمیبیند شاید در یک غار دور دست زندگی میکنند. یا گم شدهاند و هر از گاهی پیدا میشوند.
دلتنگیهای سیما را از دست داده است؟ خب همهی آدمها دلتنگ میشوند. دلتنگ کسانی که دیگر نیستند. شکل نبودن هم خیلی فرقی نمیکند. گاه چشم دیدن بعضیها را ندارند. و سعی میکنند آنها را نبینند. تنهایی های سیما را ازدست داده است؟ تنهایی سیما این است : همین که خانواده از در بیرون میروند اولین تفریح هر روزش بهیادآوردن رویاهای شب گذشته است و نیز در روز بارها دلتنگ مخاطبش میشود. و با مهاجرت برادر، دلتنگ او هم خواهد شد.
به نظر من، هر کس به سوی ِ شکلی از گذران عمر ،که خودش انتخاب میکند یا برایش انتخاب میکنند میرود. ولی حتا در نوع دومش چه بسا اوقات خوشی را هم سپری کند و قهقههایی بزند که در شرایط دیگر شاید نزند. گویی روزمرگیها ربطی به هیچ کس ندارد. در این میان گاه نم اشکی هم چاشنی تنهاییهای آدمیان میشود که آنهم با گذر زمان، شیرینیهای اوقات در کنار هم بودن، بیشتر میماند و بس.
در جایی در مورد برادر ِ در حال هجرت مینویسد:
"به سلامتی کی عازمین؟"
"سه چهار ماه دیگه. این جور که بوش میآد، این شب عید در خدمت مامان خانوم نیستیم. احتمالن بریم پای سفرهی هفت سین کانادایی مادرزن. ولی حتمن تلفنی تبریک میگیم و عرض ادب میکنیم."
چیزی از توی سینهام کنده شد و افتاد پایین توی شکمم و همانجا مثل سنگ سفت شد.
مامان موهای رضا را بوسید و گفت: " هرجا باشین فرقی نمیکنه. خونهی اونام مثل اینجاست. فقط سلامت باشین و خوش."
ولی یک غبار خاکستری روی چروکهای صورتش را که به نظرم رسید زیادتر شدهاند، پوشاند.
چشم های رضا هم خیس شد.
آنگاه چند رویه بعد را که میخوانی این را میبینی:
"امروز یک ماه میشود که رضا رفته. به سلامت رسید و در دهها باری که تلفنی صحبت کردیم، صدایش نشان از سرخوشی و امید دارد. سرخوشیاش به ما هم سرایت کرده است.
...........
این هم از پیچیدگیهای ما آدمهاست. باید به این شرایط هم خو بگیریم.
***
با توجه به آنچه که مخاطب از دست داده شاید فقط بتوانم بگویم، زندگی را از دست داده. ینی این روزمرگیها را و این عطرها و رنگها و خوراکیها و سیگار و لحظات تنهایی و لحظات تنها بودن با کسانی که تنهایی ات را پاس میدارند و در نهایت شانه هایت را و قهقههایت را دوست دارند..........
چیزی هم در مورد روی جلد بنویسم و متن را درز بگیرم و بگذارم باقی را خودتان بخوانید.
نان تافتونی داریم با یک تکهی بریده در وسط آن که به نظر میرسد برشته بوده و کسی آن را کنده و زودتر از دیگران خورده است و یا به تنور چسبیده است. نام کتاب به رنگ سرخ در این بریدگی دیده میشود. اشارهی زیبایی به نان تافتون و شربت آلبالو. این غذا، غذا که چه عرض کنم، این ترکیب یک خوردنی است که مخاطب نویسنده، عاشق آن بوده است.
اگر علاقمند به شیرین کردن اوقاتتان از پگاه تا شام هستید، این کتاب را بخوانید. تحمل یک نواختی روزها دشوار است، اگر تلاشی در تغییر هرچند کوچک در آن، نکنید.
کاملن مغرضانه، بخشی از کتاب را در "چند خطی از کتاب ها ......"، برایتان خواندهام. بخشی که نویسنده در مورد دیرینه مردان و دیرینه زنان نوشته است. با آهنگی از ادیت پیافت که در آن میگوید:
نه، حسرتی نمیکشم
هیچ، هیچ
نه خوبیهایی که در حقم کردهاند
و نه بدیها
همه در نظرم یکسانند
...................
من کمترین اهمیتی به گذشته نمیدهم
***
با گفتن دست مریزادی به خانم عصمت عباسی، که به دلیل افتخار آشنایی با او دوست دارم عصمت خطابش کنم، در انتظار دیگر آثار او هستم.
جدای از همه توضیحات ، کشف جلد کتاب خیلی جالب بود!
به نظر خودم از کشف جاذبه ی زمین توسط اسحاق هیجان انگیزتر بود.
هِی میام اینجا میبینم یه کتاب گذاشتید و من اینقدر خسته ام که نمیتونم بخونم ... چند تااااا از کتاباتون واسم خوندنش تلنبار شده رو هم :(
حتمن کتاب های دیگری می خوانید که فرصت خواندن کتاب های معرفی شده توسط این درگاه را ندارید. این خودش خیلی خوب است. خیلی خودتان را اذیت نکنید. کتاب خوب زیاد است. اصلن خواندن باشد، خوب و بدش به کنار.
خوش به حالت که می خوانی. من این روزها خیلی در گیر کارهای خانه و در فکر جابجا شدن و اسباب کشی و غیره هستم. البته قدیمی ها می گفتند اگر خدا بخواهد. ولی این روز ها باید گفت اگر همسر بخواهد . پاینده باشی
شما هنوز متحول نشدی. خدا در ذهن همسر چیزی می اندازد که بخواهد و شما باید آن کار را بکنی. ینی کاری که خدا می خواهد ولی به هزار و یک دلیل از خودتان نمی خواند.
اگر زن تنها خانه دار باشد و به کارهایی غیر از روزمرگی نپردازد زندگیش همان روزمرگی است یعنی این تجربه من از زنان همسایه و زنانی که در پارک ورزش می کنند و زانی که هنگام خرید در تره بار می بینم و با آنها حرف میزنم و یا بیشتر زنانی که تا کنون دیده ام.
ولی در کلاس و نشست های فرهنگی که می روم زنان خانه داری می بینم که روزمرگی آنها را در خود غرق نکرده است و به خود و دنیای شیرین خودشان می پردازند .
نویسنده این رمان قطعا باید چیزی را در زنان خانه دار دیده است که من ندیده ام پس باید کتاب را بخوانم.
سپاسگزارم
مشکل این جاست که خود من چیزی مانند کارمندی -ینی کاری که روزانه تکرار می شود و تازگی در آن نیست- را هم روزمرگی می دانم. گیرم این کارمند - بخوانید خانه دار- گاهی در نشست های فرهنگی هم حضور یابد. او می تواند همان کار فرهنگی را در خانه هم بکند که سیما این کار را می کند. او می تواند به سینما برود یا ......... این ها روزمرگی است.
ولی به نظر من کاری مانند نویسندگی یا نقاشی یا آهنگسازی یا دانشمندی -از هر علمی- که خلاقیت داشته باشد، روزمرگی نیست.
نمی دانم منظورم را بیان کردم یا نه؟ اصولن اگر کسی بعد از مردنش نام نیکی از او به یادگار نماند و تغییری هرچند کوچک در تاریخ زندگی بشر ایجاد نکند، زندگی را به شکل روزمرگی گذرانده. تعریف من از این واژه این است. امیدوارم بعد از خواندن کتاب بیشتر حرف بزنیم.
بله منظورتان را کاملا می فهمم مثال خوبی زدید کارمندی!
تصمیم گرفتم حتما هر چند وقت یک رمان بخوانم مدتی است رمان خواندن را کنار گذشته ام . و چه خوب که این کتاب سر راهم سبز شده است
و پس از خواندن هم مطمئنن وبلاق وزین کتابامون رو از این خواندن بی نصیب نمی گذارید.
سلام
شما لطف دارید که فراموش نکرده اید ام.. کمی سرگشتگی وشیدایی را اضافه کنید به کار زیاد و دوندگی پی نان می شود اوضاع من! گاه گاهی میایم و سر می زنم به دوستان و مخصوصا در وبلاگ شما شرمنده می شوم از اینکه چقدرررر کمتر می خوانم و دیگر گوییآ رمقی برای حقیر نمانده شاید..
اگر عمری باقی بود می خواهم چند ماهی بعد که کمی سرم خلوت شود بنشینم خانه تکانی ذهنم را و شاید دوباره بخوانم..
پ.ن: نظر شما و یاد دوستی انگیزه می شود که دنبال کتاب بگردم برای خواندنو حالا که مونرو نوبل برده فرار را می خرم اگرچه حتم دارم قبل تر خریدمش! اما ذهن مشغول باعث می شود کلی کتاب دو تایی داشته باشم و بعد تر هدیه بدهم! شاد باشید همیشه
و اینگه هر گاه دلم تنگ می شود می شنوم:
بهار با صدای تان را...
غمگین نباشید. تنها نیستید. این روزها تقریبن همه همچون شما هستند. میزان کامنت های این یادداشت ها نشان می دهد که هیچ کس چیزی نمی خواند.
سلام
حتما در اولویت مطالعه قرار خواهم داد
باتشکر
لطفا به من هم سر بزنین بزرگوار .خوشحال خواهم شد
ممنون. چشم. حتمن.