شب روی سنگفرش خیس
نمایشنامه
اکبر رادی
چاپ اول 1378
شمارگان 3300 نسخه
نشر نیلا
6500 ریال
160 رویه
بی گمان، کسی که پرش به پر تیاتر خورده باشد و کمی با آن آشنایی داشته باشد، اکبر رادی و هادی مرزبان را خواهد شناخت. اسامی زیادند. محمد رحمانیان، محمد یعقوبی، اکبر رادی، استاد زنجانپور، محمود استاد محمد، بیضایی، محمد چرمشیر و خیلی های دیگر. هرکس به نامی و کاری شهره اند. یکی ایوانف سرایی، یکی آسید کاظم، یکی یک دقیقه سکوت و هرکس به نامی و یادی. نمی توان گفت اما اکبر رادی به نوشتن شب روی سنگفرش خیس شهره است اما به نظر من حکم باغ آلبالو برای انتوان چخوف را دارد. شرح زندگانی و نابسامانی ایجاد شده در زندگی یک استاد بازنشسته ادبیات که در آستانه انقلاب از دانشگاه، محترمانه درخواست بازنشستگی می کند و محترمانه پذیرفته می شود. بی هیچ گونه اظهار تاسف.مردی سالمند که انگار در نمایش استاد مرزبان، جمشید مشایخی بازیش کرده و می توان تصور کرد چه کرده.استادی که سرگرم جمع کردن یک مرجع است و زندگی بالنسبه آرامی دارد تا اینکه سر و کله دوست و همکار قدیمی پیدا می شود و به همراه خود یک نامه ی دعوت به تدریس می آورد. داستان این استاد از اینجا شکل می گیرد. استادی که به هر از چندی سیگار دود کردن و لذت از نوای حزن انگیز پیانوی دختر نابیناش خوش بوده و به نوعی زندگی می گذرانده و بزرگترین دغدغه اش بازچاپ کتاب تاریخ ادبیاتش می توانست باشد. یواش یواش سایه زن طلاق گرفته اش که در بارسلون سکنی گرفته پیدا می شود و یاد کارهاش و مزاحمتهای پی در پی خواهر زاده اش آرامش را از استاد می کاهد. اینها همه روی سر استاد آرام داستان کم نیست که چک خواهر بیوه اش که با ایشان زندگی می کند نیز افزوده می شود و گذشتن شش ماه از موعد چک و لطف طرف مقابل و حال، نیاز وی به این پول. صد هزار تومان که انگار سال شصت خیلی پول بوده که وی قدیما از صاحب خانه که یک حاجی بازاری ست گرفته بود برای درمان شوهر تو جا افتاده که اثر نکرده بود و وی نیز دار فانی را وداع گفته بود و زندگی همچنان بر ایشان سنگینی میکرد. خانه استاد هم که به نام زنش بوده طبعا خیلی وقت پیش فروخته شده و خرج بارسلون نشین شده. استاد به صورت ضمنی برای کم شدن تمام بلایای گفته و ناگفته بازگشت را علیرغم میلش باور می کند اما مشکلات ایجاد شده در مسیر داستان، از این تصمیم ممانعت می کند که یکیش هم بیماری خود استاد و خواهرش است. فکر نکنم قرار باشد تمام کار را بگویم چون هم نمی شود و هم کار لکه دار می شود. من که شخصا لذت بردم. برای خودم، این موضوع فارغ از اتفاقات حاشیه ای یک دغدغه بود و دوست داشتم این بسته شدن بی منطق دانشگاه و به قول خودشان تصفیه را جایی ببینم و بخوانم. ولی خب! وقتی همه چیز دولتی باشد، فکر و قلم هم طبعا گرفتار تنازعی نابرابر خواهد شد. همانطور که حال همگان شاهدش هستیم. مفلوج! این هم شکر از همان دو سه سال باز بودن موانع. وگرنه که...! همیشه دوست داشتم یک کاری بخوانم که مرتبط با زندگی دانشجویان و اساتید مغضوب آن دوران باشد. البت شاید من نخوانده ام یا به دستم نرسیده. حتمن باید نوشته شده باشد. اساتید و دانشجویانی که به صرف فکر و عقل و اندیشه از زندگی طبیعی و معمولی و عمومی، واداشته می شوند و مجبورند یا سر خود شیره بمالند و برای گذران، بپذیرند که دیگر نیندیشند و یا اینکه پی بدبختی و فلاکت و ناسازگاری را به تن بمالند و فبها.
این نمایشنامه انگار نوشتنش سه سال طول کشیده و در تابستان هفتاد تمام شده. همچنین این کار اولین بار در بهمن و اسفند 77 به روی صحنه رفته و طبعن آنرا هادی مرزبان کارگردانی کرده است.
دوست دارم بریده ای از این شاهکار را در متن بگنجانم:
فلکشاهی شما سرفه می کنید و سیگار هم می کشید؟
استاد مجلسی گاهی سیگار آرامبخش روان است آقای دکتر.
فلکشاهی نچ،نچ،نچ... هیچ قاتلی همچه نسخه ای نمی دهد استاد.(پیش می آید) آیا می دانید با هر سیگاری که مصرف می کنید و، آن همه نیکوتین و قطران، چهارده دقیقه از عمر شریف تان را دود کرده اید؟
مجلسی در عوض حسن یک عمر کوتاه این است که آدم عذاب کمتری می کشد.
فلکشاهی بر عکس، حسن یک عمر دراز این است که آدم لذت بیشتری می برد.( بارانی خود را روی پشتی مبل می گذارد) پس بنابراین، با روشن کردن سیگار چراغ زندگی تان را به زودی خاموش نکنید.
مجلسی بسیار خوب، این هم محض خاطر شما!
جیوانی گوارسکی
برگردان – مرجان رضایی
نشر مرکز / 200 رویه / 4200 تومان / 1388
***
میگفت: بعداز خواندن میراث اثر هاینریش بل، که آلمان زمان جنگ را تصویر کرده، به سراغ خانواده تیبو رفتم که فرانسه بود در زمان جنگ. غمباد گرفتم. تا کسی مرا به جیووانی گوارسکی معرفی کرد. یا نه. او را به من معرفی کرد. دن کامیلو و شیطان. حالم خوش شد و از افسردگی درآمدم. بهتر دیدم، سعی کنم گاهی به سراغ این گونه کتابهایم بروم و بنا به قول خیام :خوش باشم دمی که با طرب میگذرد.
کتاب را به دستم داد. حال و روز من هم خوش شد.
دن کامیلو و شیطان، شامل بخشها یا فصلهای گوناگون و شبیه داستان های کوتاه است. این داستان ها، کمی تا قسمتی به هم مربوطند ولی با کمی آشنایی با کتاب، می توان بی ترتیب آنها را خواند.
ماجراها در دهکدهای می گذرد و در زمان ایتالیایی بعد از جنگ جهانی دوم. حول برخوردهای دو قهرمان کتاب، ینی دن کامیلوی کشیش، و پپونه بخشدار کمونیست، و نیز تندیسی از حضرت مسیح که گاه به شکل وجدان کشیش وارد داستان میشود.
درگیریها و گفتگوهای این دو تن که هرکدام سعی در متقاعد کردن دیگری به آنچه که باور دارند هستند، در نوع خود شاهکار است. هیچ کدام از هیچ فرصتی برای ضربه زدن به دیگری فروگذاری نمیکند. هرچند گاه و بیگاه، منافع هر دو ایجاب میکند برای مقابله با دشمنی مشترک، یا موقعیتی که به نفع هر دو است، در کنار هم قرار بگیرند.
در بحث های این دو که در زمینهی طنز کم نظیر است، با داشتن تضادهای آشتی ناپذیر، هر بار با متلکی از هم جدا میشوند. البته گوارسکی در بحث ها بیشتر طرف کشیش را میگیرد. البته با استدلالها و نگاه های نویسنده این باور را خوانندگان هم پیدا میکنند. کشیش واقعبین تر و زیرکتر و مردمدارتر است. در هر صورت شخصیتها ساخته و پرداختهی ذهن نویسندهاند و نه تاریخی و مستند. هرچند اشاره گاه و بیگاه به واقعیتهای تاریخی، به قهرمانان، تا حد واقعی بودن جان میبخشد و این واقعیت را که با رومانی خیالی طرف هستیم را در ذهنمان کم رنگ میکند.
......
- پدر راه رو بند نیار. نمیخوام پام رو روی چمنهای خیس بگذارم. بهتره بری و دعایی بکنی که رییست یک کمی آفتاب بفرسته.
- رییسم به نصیحت من احتیاجی نداره. خودش میدونه کی آفتاب بفرسته، کی بارون.
......
صورت پپونه به سرخی انقلاب اکتبر شده بود.
***
چند خطی از کتاب را در صداهایی که می شنویم، بشنوید.
ملخ های حاصلخیز
اکبر اکسیر
شعر طنز
انتشارات مروارید
چاپ سوم پاییز 1390
تیراژ 2200 نسخه
29000 ریال
88 رویه
این چهارمین مجموعه از کارهای اکسیر بود که می خواندم. یکسال از روی خواندنش می گذشت ولی برای معرفی، یک روز، از خانه تا دانشگاه و از دانشگاه تا خانه، مترو سوار و اتوبوسی، خواندمش و عجیب که زود تمام شد!
خب، اینکه آدم بعضی شعر های طنز را نمی گیرد، یک امر بدیهی ست و خوانش سالیانه می طلبد. چون شاعر آنها را یک شبه و در سن من نسروده و فهمش هم ابزار می خواهد و کار. اکسیر را من شاعر طنز بی تو و متکی به عنوان می دانم. شاعری که انتخاب اسم برای شعر و کتابهاش همان اندازه برایش ارجح است که انتخاب کلمات پردازنده فهم. من خودم ، بیشتر اوقات با استمداد از نام شعر، مفهوم را می گیرم و حکمن این انتها نیست.
از این شاعر خوش ذوق تا به حال مجموعه های: مالاریا، بفرمایید بنشینید صندلی عزیز، ملخ های حاصلخیز و زنبور های عسل دیابت گرفته اند را خوانده ام و از کارهای جدیدشان متاسفانه بی خبرم. البته که فهم اسامی بعضی کارها ، از فهم خود کار سخت تر ست و شاید با ممارست در خود کار بتوانی نامش را در یابی!
دوست دارم چندتایی از شعرهای این کتاب را در میان بگذارم. امیدوارم دلزده یا ... نشوید:
خانواده ی سبز
پسرم را به سالمندان برده ام
پدرم را به مهد کودک!
خودم نیز همین گوشه موشه ها
در یک کافه ی ادبی
نشسته ام
درست روی صندلی صادق هدایت
و بوف کور می خوانم
لطفن سقوط را مراعات فرمایید!
***
گفتمان
گنجشک ها هم سیاسی شده اند
شب ها در خوابگاه درختان پیاده رو
هی بحث می کنند، داد می کشند، شعار می دهند
چون همزمان حرف می زنند
حرفهایشان را نمی شنویم
تفنگ بادی ها می آیند چراغ می اندازند
گنجشک ها سراسیمه پادرختی می شوند
این درخت امسال چقدر گنجشک آورده است!
خدا کند ما گوش کم نیاوریم.
***
نفتالین
پدر، نان خالی خورد
من، نان و هندوانه
پسرم، نان و هندوانه با نیمرو
29 اسفند گرامی باد!
***
ماتریال
پدر نر بود
مادر را ماده می دید
ماده گرایی پدر، کار دستش داد
ما، ده نفر شدیم
حالا دنیا بگوید ماده اساس است
من باور نمی کنم
اساس خدا بیامرز پدرم بود!
دیگر حرفی نیست. پوزش از بابت طولانی بودن عریضه!