کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

دن کامیلو و شیطان


جیوانی گوارسکی

برگردان – مرجان رضایی

نشر مرکز  / 200 رویه / 4200 تومان / 1388

***

می‌گفت: بعداز خواندن میراث اثر هاینریش بل، که آلمان زمان جنگ را تصویر کرده، به سراغ خانواده تیبو رفتم که فرانسه بود در زمان جنگ. غمباد گرفتم. تا کسی مرا به جیووانی گوارسکی معرفی کرد. یا نه. او را به من معرفی کرد. دن کامیلو و شیطان. حالم خوش شد و از افسردگی درآمدم. بهتر دیدم، سعی کنم گاهی به سراغ این گونه کتابهایم بروم و بنا به قول خیام :خوش باشم دمی که با طرب می‌گذرد.

کتاب را به دستم داد. حال و روز من هم خوش شد.

دن کامیلو و شیطان، شامل بخش‌ها یا فصل‌های گوناگون و شبیه داستان های کوتاه است. این داستان ها، کمی تا قسمتی به هم مربوطند ولی با کمی آشنایی با کتاب، می توان بی ترتیب آن‌ها را خواند.

ماجراها در دهکده‌ای می گذرد و در زمان ایتالیایی بعد از جنگ جهانی دوم. حول برخوردهای دو قهرمان کتاب، ینی دن کامیلوی کشیش، و پپونه بخشدار کمونیست، و نیز تندیسی از حضرت مسیح که گاه به شکل وجدان کشیش وارد داستان می‌شود.

درگیری‌ها و گفتگوهای این دو تن که هرکدام سعی در متقاعد کردن دیگری به آنچه که باور دارند هستند، در نوع خود شاهکار است. هیچ کدام از هیچ فرصتی برای ضربه زدن به دیگری فروگذاری نمی‌کند. هرچند گاه و بیگاه، منافع هر دو ایجاب می‌کند برای مقابله با دشمنی مشترک، یا موقعیتی که به نفع هر دو است، در کنار هم قرار بگیرند.

در بحث های این دو که در زمینه‌ی طنز کم نظیر است، با داشتن تضادهای آشتی ناپذیر، هر بار با متلکی از هم جدا می‌شوند. البته گوارسکی در بحث ها بیشتر طرف کشیش را می‌گیرد. البته با استدلال‌ها و نگاه های نویسنده این باور را خوانندگان هم پیدا می‌کنند. کشیش واقع‌بین تر و زیرک‌تر و مردم‌دارتر است. در هر صورت شخصیت‌ها ساخته و پرداخته‌ی ذهن نویسنده‌اند و نه تاریخی و مستند. هرچند اشاره  گاه و بی‌گاه به واقعیت‌های تاریخی، به قهرمانان،  تا حد واقعی بودن جان می‌بخشد و این واقعیت را که با رومانی خیالی طرف هستیم را در ذهنمان کم رنگ می‌کند.

......

- پدر راه رو بند نیار. نمی‌خوام پام رو روی چمن‌های خیس بگذارم. بهتره بری و دعایی بکنی که رییست یک کمی آفتاب بفرسته.

- رییسم به نصیحت من احتیاجی نداره. خودش می‌دونه کی آفتاب بفرسته، کی بارون.

......

صورت پپونه به سرخی انقلاب اکتبر شده بود.


***

چند خطی از کتاب را در صداهایی که می شنویم، بشنوید.

 

نظرات 5 + ارسال نظر
علی اکبر سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:21

اسمش رو شنیده بودم. حتا توی کتابفروشی خوارزمی دیده بودمش اما هیچ وقت دست نداده که بخواهمش. فکر نمیکردم چنین کتابی باشد والا درنگ نمیکردم. شاید کتابی باشد که بتواند مرا از این بن بست ایرانی خوانی بیرون ببرد.

من سه تا از این کتابها را می شناسم.
دن کامیلو بر سر دوراهی
دن کامیلو و پسر ناخلف
و دن کامیلو و شیطان
به طور جدی پیشنهاد می کنم که بخوانیدشان. اوقتاتتان خوش می شود. البته ترجیحن این را که خوانده ام را می گویم.
خودم که تا یکی دو روز دیگر خواندن دومی را آغاز می کنم.

علی اکبر پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:50

یادداشت کردم. ممنون از پیشنهاد و راهنمایی. حتمن دنبالشان می روم. بخصوص که نیاز به اوقات خوش بیش از هر وقت دیگر حس می شود.
راستی استاد، یک متن در چرکنویس گذاشته ام. اوایل هفته آتی در سفرم و طبعا دسترسی به اینترنت ندارم. هر زمان که صلاح دانستید، به ملاعام ببرید!ممنون.

چشم. این کار را می کنم. ولی از سفر که برگشتی یک یادداشتی برامون بیار. چون سفرها کلی نوشته می تونه همراهشون باشه. باشه؟

علی سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:02 http://dgedg.blogfa.com

درود بر شما
وب لاگ بسیار مفیدی دارید
پاینده باشید

ممنون.
به شما سر می زنم.

علی اکبر شنبه 30 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:27

ممنون استاد.
زحمت ثبت یادداشت ما هم گردن شما افتاد.
راستش سفر خوبی نبود. تو ام با مریضی و سرماخوردگی و تاخیر و ...
البته در قاموس هر سفری خوشی و تغییر و بقول شما یادداشتی هست.
بیشتر کسلی و بد حالی و نچسبیدگی این سفر، از کتاب نخواندگی و عقب ماندن و بی چیزی ست. انگار عادت کرده باشم به اینکه اگر چیزی نخوانم و هراز گاهی در دفتر یادداشتم درباره کتابی که تازه تمام کرده ام چیزی ننویسم، زمانم به هدر رفته و بی کار بوده ام. نفس بی کاریم هم از همین جا نشات می گیرد. اینکه هر کاری خستگی آخر روز خود را دارد و تو نمی توانی کتابی بخوانی. اینهم از دلیل مزخرف من! اینست انهدام تن و روح و دستی که تا ابد جلوی پدر دراز مانده و طفلک گلایه پدر که چرا اینهمه کتاب؟ جا نداریم و...!
دوست دارم یادداشتی بنویسم اما از حال بدم میترسم و انتشار. دیگر چه فرقی خواهم داشت با انانی که نفرت از کت و کولشان می بارد و هیچ برای دیگران ندارند جز بار. البته دوست داستم این حال را بزدایم با معرفی ناتور دشت که به خود نهیب زدم که هی! می دانی کجایی؟ اینها تا حال به قد موهای سرت ناتور خوانده اند و ناتور بوده اند. اینکه به کسی اجازه داده می شود دلیل بر آن نیست که بخواهی گلیم دراز کنی! البت خودم هم پیش از این خوانده بودمش اما این یادداشت بیشتر میخواست گلایه ای باشد به روند انتشار این کار و کارهای دیگر و هوای بد. حال بایست به تکاپو وادارم این تن پر هجمه را به سمت خواندنی دگر و ارائه به دوستانی که سخت است مقابل ایشان جمله ساختن.
از این صداهایی که می شنویم بدجور لذت می برم استاد! دمتان پر توان. هر وقت می خواهم یادی کنم از دلقک، آن نوای دل انگیز را که در گوشی ثبت دارم می فشارم و آنچنان از آب لمبوی کتاب لذتی می شوم که دیوانه میشوم و غلغلکم می گیرد به دوباره خوانی. حتا در مورد کتابهایی که نخوانده ام هم همین حس را دارم. آن تاکسی سواری و دیدار مرشد و مارگریتا و آن موسیقی زیرکار دمار از روزگار این گوش در آورده اند از بس گوششان سپردیم! ممنونم که هنوز حوصله دارید. همین./

خب با حد زیادی حق با شماست. ایکاش این مقدار باری که شما بر دوش خودتان احساس می کردید، نسل من می کردند. اگر این بود الان در این جایی که من و شما هستیم نبودیم. خیییییییییلی جلوتر بودیم. نسل من نسل دگماتیستی است. اگر کمونیست بود، جز مارکس و انگلس کسی را به حساب نمی آورد. اگر روشنفکر بود فقط و فقط در کتابهای شاملو پرسه می زند. اگر ملی گرا بود جز شاهنامه نمی شناخت. اگر مذهبی بود، شریعتی بت اش بود و اگر هیچ یک از این ها نبود، جاویدشاه می گفت. نسل ِ دلم نمی آید که بگویم ولی می گویم_ نسل من، نسلی آرمان گرا بود. آرمانهایی که شوربختانه فقط و فقط در شعار زندگی کرد. شاید نمرد، ولی در نهایت خواهد مرد. اگر نه امروز که شاید هزار سال دیگر...... و هزارسال در تاریخ ینی یک لحظه ........
همین که شما در سفرنامه ات نوشتی که غمگین _ خواندن کتابی، مرا به شادی رهسپار می کند.
در این گونه موارد، بی هیچ ارتباطی با مهدی، منظورم اخوان است از جنس ثالث:
سلامم را تو پاسحگوی
در بگشا
منم
من

علی اکبر چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1392 ساعت 13:06

ممنون استاد.
خوشحالم که با حوصله خواندید.بعضی وقتها آدم نمی داند چه بگوید، چه کار بکند، چه بخواند و هزاران چه ی دیگر. اصلن مگر قرارست آدم فقط پاسخگوی این چه ها باشد. مشکل اصلی سر وظیفه ست. ببخشید که ذهنم پراکنده ست و نقطه ندارد. شاید من و خیلی های دیگر وظیفه نمی شناسیم. خدای سرک کشیدنیم. ما داشتیم یاد می گرفتیم کار را به کاردان بسپاریم. اگر من به کار شما و شما به کار من و او به کار اون یکی سرک می کشد و می پردازد طبیعی ست که شش دانگ به وظیفه مان نپردازیم. تاریخ نشان می دهد که ما تازه داشتیم تاد می گرفتیم. شتابزدگی هم البته از خصیصه محترم من و هم وطنانم هست و البته غرولند. ما هنوز تاد نگرفته بودیم که بحث کنیم و به نظر من هنوز مبنا و درک مششخص و درستی از آززادی و دمکراسی نداشتیم. هنوز هم نداریم شاید. ما همیشه گرفتار ضدیت و جبهه گیری و مصداق بودیم.حالا هم همین است.خب فلانی که کافر است، چه دلیلی دارد نفس بکشد یا حرفش را بزند. هنوزم ما همانیم. اگر تکانی هم خورده باشیم رو سوی قهقرا داریم. حال تمام آه شریعتیسم ها و مارکسیسم ها و ماکیاولیسم ها و اسلامیست ها و لیبرالیست ها شده اند چپ و راست. با ما و بر ما. البته می فهمم چه می گویید. شما از مردم می گویید و پافشاری، اما چه دلیلی دارد که یک نفر هم پتدا نشود که همه آنها را به تصویر بکشد. نه مثل اینهایی که می بینیم. یکی کلا به گند می کشد انگار انسانی در آن دوران نبوده. یکی هم کلا گل و بلبل. بدلیل چپ گرایی و استقبال از جسارت شاید از دومی لذت ببریم- من و هم سالانم- اما واقع کدامست؟ درست مثل همین که ما بک نوشته صاف و سالم و یک نظر درست و بی غرض درباره بابک خرم دین نداریم. اینها را کجا میتوان برد؟ شخصیتی که هیچ چیز ازش نیست. ما هنوز سر شناخت مصدق و فاطمی و کسروی و خیلی های دیگر مشکل داریم. چه رسد به امثال مرحوم بازرگان و یزدی و چه و چه. من چه برآیندی می توانم داشته باشم از نقش امثال سروش و زیباکلام و آقاجری و اووه! انقدر اسم بلاتکلیف توی تاریخ هست که می مانی. مکی یک چیز می گوید و معتضد یک چیز. هزاران اسم. چرا کسی نمی آید بگوید رویکرد و تلقی ما از دانشگاه اشتباه بوده؟ اینها همه اش یک مشت حرف تو در تو و بی فرجام و کلاف مانند است که می ماند. نمی دانم چقدر توانستم منظورم را برسانم؛ حتمن گنگی و نابسامانی را می بخشید.
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ای ناجور!

شما توانستی هر چه که می خواهی بگویی. درست است. وظیفه نشناسی، سرک کشیدن، غر زدن، ناله کردن، تجاوز به حریم خصوصی کردن، ......... میدانید خیلی زیادند. در دنیای واقعی و مجازی. هرچه فکر می کنم صفت خوبی به نظرم نمی رسد که مثال بزنم. صفتی که بشود گفت، درصد زیادی از مردم دارند. راه دور اصلن نرویم. مثال ساده...... خندیدن را کاملن فراموش کرده ایم. سلام و علیک........ وارد مغازه می شوی سلام میکنی، جواب نمی گیری. حتا زبان چند گرمی اش را به حرکت نمی اندازد و کله ی چند کیلویی را به شکل پرسش تکان می دهد که ینی: چی میخوای؟ بعد می گوییم در ژاپن فلان....
من نمی دانم که چگونه باید یاد بگیریم.
بابک خرم دین؟ چرا می دانیم. در باره اش می دانیم. یک قلعه ی بابکی هست که سالی یک بار کلی آدم می روند به زیارتش. کافیست یا ادامه بدهم؟
می گوییم کتاب تاریخ را تغییر داده اند. نام های ... و .... را حذف کرده اند. طوری هم می گوییم که انگار تا قبل از 57 همه چیزمان روبراه و درست بود. نسل خودم را می گویم. نسل فراموشکار.

آزادی؟
میدانی است بین جاده مخصوص و انقلاب.

تازه زنان به مردان می گویند: خوش به حالتون که شماها آزادین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد