کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

این است بوف کور – چهار

به طور اجمالی تا این جای کتاب را که به سمبل‌های آن اشاره کردم در این پست نوشته ام. این بخش را عینن از روی کتاب می نویسم. البته نقطه چین‌ها از خودم است که شما باید از روی کتاب بخوانید. سعی می‌کنم در پست‌های بعدی خلاصه تر بنویسم ولی نیاز به نوشتن کامل یکی دو بند از کتاب را تا بستن آن لازم می‌بینم.

***

"این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک می‌آمد، درست یادم نیست. حالا قضیه ای به خاطرم آمد-گفتم: باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی این پیش‌آمد خیلی بعد اتقاق افتاد و ربطی بموضوع ندارد و در اثر همین اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم- دوماه پیش، نه، دو ماه و چهار روز می‌گذرد، سیزه نوروز بود............................. خنده خشک و زننده ای بود که مو را بتن آدم راست می‌کرد، یک خنده سخت دو رگه و مسخره آمیز کرد بی آن که صورتش تغییری بکند. مثل انعکاس خنده ای بود که از میان تهی بیرون آمده باشد.

سعی نویسنده برآنست که خواننده را با دلائل منطقی قانع سازد، که بر آنچه می‌گوید ایمان راسخ دارد و طبلی میان تهی نیست و تحقیقات فراوان کرده است. بنابراین به شرح یادبودهای تمدن در ابهام مانده‌ی بشرهای نخستین می‌پردازد و به این نتیجه می‌رسد که عمو یا پدرش که وی مرده ریگ آنان را تمام و کمال به میراث برده است و حتا قیافه و طرز تفکر آنان را نیز دارد "ناخدای کشتی"تمدن بشری بوده اند و از مشخصات قیافه‌ی این عمو یا پدر، داشتن پلک‌های ناسور، یعنی با زخمهای غیرقابل علاج است، که نتیجه‌ی توهمات بشرهای پیشین می‌باشد و دیگر داشتن لب شکری که باز اشاره ای به تثبیت انحراف جنسی است که شرح آن خواهد آمد.

پس نویسنده در کندوکاو دلائل و براهین دیگران و آثار گذشتگان و حکمت جهان باستان که در حدود دوهزار و چهارصد – پانصد سال قبل در یونان مدون شده است، به منشا توهمات نخستین دست می‌یازد و از اینجاست که دیگر کورکورانه نقاشی نمی‌کند، بلکه می‌کوشد که ریشه‌های این نخوست را که به روز سیزده تعبیر شده است، بیابد و به نقد آن بپردازد و صحت و سقم آن ‌را بیان دارد و به دنبال یافتن شجر نامه‌ی این توهمات، سعی می‌ورزد تا علت پیدا شدن چنان توهماتی را بیابد.

بنابراین با یافتن پدر یا عموی توهمات بشری و کشاندن آن به چهار دیواری اتاق عقل و سنجیدن آن با معیارهای علمی  و مطمئن شدن بر این‌که منشا این افکار بی هیچ ایرادی ایران یا هندوستان بوده است، سعی می‌کند تا با چراغ منطق به پستوی خانه یعنی ضمیر ناخودآگاه خود –یا بشرهای نخستین که خود وارث آن‌ها است- وارد شود و قضایا را از نزدیک ببیند.

قبلن گفتیم که پیرمرد سمبل فلاسفه روشنفکر و محافظه کار است و در این بخش نیز می‌بینیم که راوی داستان افیون یا مشروبی برای این پیرمرد ندارد. یا به عبارت دیگر این پیرمرد قلندری همه دان‌است که عرض اندام در میدان کارزار تفکرات و تخیلات وی کار عبثی است و منتها این پیرمرد با آن‌که تمام مدارج تمدن بشری راطی کرده و بر قلل رفیع دانش چنک انداخته و فریفته‌ی سراب توهمات نشده است، باز کم‌بودی  دارد و آن این‌که به سرچشمه اساسی پیدا شدن توهمات مربوط به ماورای طبیعت دست نیازیده و کاری که نویسنده یا روای داستان برای ما انجام میدهد اینست که با فرا دست قرار دادن چراغ منطق و وارد شده به پستوی خانه‌ی عقل و پیدا کردن روزنی از ضمیر ناخودآگاه به زندگانی بشرهای اولیه، منشا توهماتی را که "دور و نزدیک" چون نقاشی روی جلد قلمدان به نظرش آشنا می‌آمده می‌یابد و یک قدم از فلاسفه‌ی روشن‌فکر محافظه کار پیشگام می‌شود. با در نظر گرفتن این امر که پیرمرد از قبل می‌داند در در ضمیر ناخودآگاه چه شرابی پنهان است 0شراب اختیار مرگ یا انتحار یا به عبارت دیگر نتها اختیاری که برای بشر به درستی باقی مانده و به ارث رسیده است). ولی راوی هنوز اطلاعی از مورد استعمالش ندارد. تنها می‌داند که در بدو تولدش به انداختن چنین شرابی اقدام شده است، یا به گفته‌ی دیگر، انسان همین‌که متولد می‌شود خواه ناخواه به‌سوی مرگ می‌رود، که‌این مرگ یا ممکن است طبیعی باشد یا اختیاری، یعنی به وسیله‌ی انتحار. خلاصه مرگ شرابی است که هر ذائقه‌ای باید آن را به طور طبیعی یا اختیاری بچشد.

البته خوانندگان در اینجا متوجه‌اند که افیون یعنی "تفکر" بر شراب یعنی "تخیل" یا توهم مقدم شده است. چون اکنون مصاحب راوی فیلسوفی است که جنبه‌ی تفکراتش بر تخیلات فزونی دارد و راوی نمی‌تواند در خانه عقل خود "چیزی باب دندان" های تیز منطق وی بیابد و ناچار بایدشرابی کهنه و سکرآور که در بدو تولد یا پیدا شدن انسان انداخته شده است، از دوردست‌ترین نقطه‌ی ضمیر ناخواآگاه بشری یعنی "بالای رف" بچنگ آورد تا وی را از نشئه‌ی آن که خود نمی‌داند چگونه نشئه‌ای است متقاعد سازد.

پس تا این‌جای داستان نتیجه بدین ترتیب است که راوی داستان در طی دوره‌ای از زندگی، کوکورانه عاشق بوده (چون پرداختن به امور ماورای طبیعی بخشی دلکش از تمدن بشری است) لیکن پس  از کوتاه مدتی سعی می‌کند در خوانده‌ها و دانسته‌های خود و آن‌چه که وارث آن‌ها بوده است شک ورزد و با معیار عقل بر درستی یا نادرسی آنان اطمینان حاصل کند.

وی سرانجام با شناخت خویشتن که چند جا قبلا بدان به وضوح اشاره کرده است و دست یافتن بر ضمیر ناخودآگاه روزنی به کشف منشا توهمات پیدا می‌کند و نتیجه می‌گیرد که این درخت تناور از سرچشمه‌ی کشمکش های جنسی یا لیبیدو سیراب گشته است که در این‌‌جا بایدتوضیحی از کتاب "آینده یک پندار" اثر زیگموند فروید بیاوریم تا بر صحت ادعای وی واقف شویم: با مطالعه‌ی کتاب "آینده یک پندار" به طور بسیار خلاصه به این آگاهی می‌رسیم که بشرهای اولیه از طرفی برای حفظ تمدن مجبور به افسار زدن بر غرایز خویش شدند و از طرفی برای تسلای خویش در مقابل جور و ستمی که زورمندان قبیله یا فرمانروایان اولیه بر آنان روا می‌داشتد به خدا و مبدا و بهشت و دوزخی برای گرفتن پاداش صبر خویش و کشیدن انتقام از زورمندان قائل شدند و باز از سویی دیگر به علت سرکوب شدن سیر طبیعی لیبیدو در دوران کودکی به وسیله پدر و مادر یا رسوم اجتماعی و ترس از طبیعت و ضعف در مقابل حوادث و انبار شدن عقده ها در ضمیر ناخودآگاه سعی کردند در بزرگی پاسخی به امیال و غرایز سرکوفته خود بدهند و بدین جهت طبیعت را نیز چون خود دارای حان و پدر و سازنده ای فرض کردند و الگوی این مبدا یا سازنده جهان همان پدر نیرومند و یا رییس قبیله و احتماع بود که به صورت تصعید شده‌ای در آمده و خداوند نام گرفته بود. پس به عقیده فروید هرآینه اگر بشر در تشفی غرایز آزاد می‌ماند خدایی نیز بوجود نمی‌آمد.

(البته ایرادهایی بر این نظر موجود است که در همان کتاب آمده است و لازم به یادآوری است که خوانندگان باید خود کتاب را ملاحظه بفرمایند و الا این خلاصه روشنگر تمام مطالب مهم آن کتاب که نیست سهل است، ممکن است گمراه کننده هم باشد).

بهرجال آن‌چه که در این‌جا مورد نظر است این‌که روای داستان پس از دست یافتن به ضمیر ناخودآگاه به سیر طبیعی و شکست خورده‌ی لیبیدو اشاره می‌کند و "زن اثیری" را سمبل آن قرار می‌دهد و بر بی بنیادی و پوشالی بودن این توهم و این که بزودی بشر دست و دل از این قبیل افکار خواهد شست چنین اشاره می‌کند:

"لطافت اعضا و بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می‌کرد"، "فقط یک دختر رقاصه بتکده‌ی هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد" و در این نقل قول اخیر منظور از اشاره‌ی نویسنده به رقاص بتکده‌ی هند اولن تلویحی به رقص مذهبی "شیوا" است که در معابد هند اجرا می‌شود. (بعدن باز هم نویسنده از آن ذکری به میان خواهد آورد) و دیگر این که آن پندار ساده‌ی نخستین در هند با چنان پیرایه‌های ظریفی آراسته گشت که سرانجام در رده‌ی هنرها به حساب آمد و البته باید در نظر داشته باشیم که نویسنده کلمه رقص را هم‌راه این پندار ماورای طبیعی می‌آورد تا به قدمت موضوع اشاره کند، چون پاره‌ای فلاسفه را عقیده بر آن‌است که رقص نخستین هنر بشری بوده است.

در پایان شرح این بند با مراجعه به اصل نوشته و در نظر گرفتن مطالب قبل تصور نمی‌رود لازم باشدتوضیحی در باره‌ی این قسمت داده شود:

"چشمهای مضطرب، متعجب، تهدید کننده و وعده دهنده‌ی او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گوی‌های براق پر معنی و ممزوج و در ته آن جذب شد. این آینه جذاب همه هستی مرا تا آن‌جا که فکر بشر عاجز است به خود کشید. چشم‌های مورب ترکمنی که فروغ ماورای طبیعی و مست کننده داشت، در عین حال می‌ترسانید وجذب می‌کرد، مثل این‌که با چشم‌هایش مناظر ترسناک ماورای طبیعی دیده بود که هر کس نمی‌توانست ببیند".

نویسنده خود در قسمت‌های بعد منظور از انتخاب صفت ترکمنی راتوضیح خواهد دار و در این‌جا تنها مطالبی که می‌ماند و قبلن به بعدموکول شده بود، اولن این است که مکیدن و جویدن انگشت در نزد کودکان به نوعی لیبیدوی ابتدایی اطلاق می‌شود و حالت انگشت به دندان گرفتن بزرگان در موقع تفکر نوع تصید شده‌ی همان لیبیدوی سرکوفته و منحرف گشته‌ی زمان کودکی است که دست چپ شاره بر انحراف آن می‌باشد و ثانین خندی‌ی ترسناک و "مسخره آمیز" پیرمرد که سرباز زدنش از گرفتن گل نیلوفر و وارد نشدن به نهر توهمات و نه‌پیوستن به زن اثیری، موید آن است که با وجود تمام اثر و قدرتی که این توهمات در زندگی بشری داشته است، بوده‌اند فلاسفه روشنفکر و موشکاف بسیاری که به این قبیل اعتقادات مزخرف جانانه و ترسناک خندیده‌اند اما تا چه حدی توانسته‌اند از آن دل برکند مطالبی است که با پیشرفت داستان روشن خواهد شد.

"من در حالی‌که بغلی شراب دستم بود، هراسان از روی چهار پایه پایین جستم ........... دیدم عمویم رفته و لای در را باز گذاشته بود اما زنگ خنده خشک پیرمرد هنوز توی گوشم صدا می‌کرد"

در این‌جا روای داستان با ورود به ضمیر ناخودآگاه و به دست آوردن بغلی شراب یا اختیار انتحار، با لرزه‌ای پر از وحشت از خواب ترسناک  جمود فکر اعصار و روان بیدار می‌شود و ریشه‌ی تخیلات مربوط به امور ماورای طبیعی و دین و مذهب را کشف می‌کند و خنده پیرمرد که در حقیقت راهنمای اوست باعث می‌شود که از طرفی بسبب پیدا کردن مبنای توهمات ماورای طبیعی بشر در "کیف" و نشئه‌ای که به دنبال اکتشافات بزرگ حاصل می‌شود، فرو رود و خود را از زیر یوغ ترس‌ها و امیدهای واهی مذهبی رها شده حس کند و از طرف دیگر وحشت سرگردانی بشر در این جهان و عبث بودن زندگیش، وی را در ناامیدی فرو برد و پیرمرد که برخلاف راوی بر مورد استعمال شراب انتحار وقوف دارد نه تنها از نوشیدن آن سرباز می‌زند، بلکه اصولن چون پسر یا برادرزاده‌ی خود را هنوز لایق نمی‌داند، اتاق را ترک می‌کند و خارج می‌شود ولی کلن در راهنمایی را نمی‌بندد، یعنی جای امیدی برای بازگشت و راهنمایی وی باقی می‌گذارد.

***

کل مطالب بالا از کتاب "این است بوف کور" نوشته "م. ی. قطبی" نقل شده است.

نظرات 1 + ارسال نظر
عسل شنبه 23 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:33

سلام
خیلی خوشحالم که توی یک سرچ اتفاقی با وبلاگ شما آشنا شدم...من جز اون دسته از افرادی هستم که بزرگترین تفریح زندگیشون مطالعه و خرید کتاب هست...
نوشته های صادق هدایت واقعا بی نظیرن...شاید یکی از اولین کتابهایی که من در دوران دبستان خوندم یکی از کتابهای هدایت بود !!که در اون زمان با وجود سن کمم واقعا لذت بردم...سوالی از خدمتتون داشتم،تعدادی از کتابهایی قدیمی که شما در وبلاگتون معرفی فرمودید(مثلا:حاج آقا...) رو از کجا میشه تهیه کرد؟چون من تا به حال در انقلاب و سایر کتاب فروشیها ندیدم...ممنون میشم اگه راهنماییم کنید.
وقت بخیر

در کتاب فروشی های کنار خیابان پیدا می شوند. لینک های دانلودشان را هم در همین وبلاگ ما می توانید پیدا کنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد