عراق- شیرکو بیکه س شاعر نامدار کرد که آثار ادبی جاودانی را در اذهان مردم کرد برجای گذاشته است لحظاتی پیش دار فانی را وداع گفت.
نام کتاب: تاریخ اساطیری ایران
نویسنده: دکتر ژاله آموزگار
تعداد صفحه: 112
نشر: انتسارات سمت
بها: 20000
در این تاریخ اساطیر ایران به چهار دوره سه هزار ساله تقسیم می گردد و نویسنده طی چهار فصل به شرح این دوره ها می پردازد.
در فصل نخست با دو بند الف) دنیای روشناییها و نیکی ها و ب)دنیای تاریکیها و بدیها به توضیح یکایک امشاسپندان و ایزدان از بند الف و اهریمنان و دیوان از بند ب می پردازد.
در دورۀ پایانی سه هزاره نخستین وآغاز سه هزاره دوم نبردی میان دو نیرو در می گیرد در پایان اهریمن به دست اورمزد بیهوش شده و به دوزخ فرستاده می شود و در طول سه هزار سال دوم در آنجا بیهوش می ماند.
پس از بیهوشی اهریمن، اورمز آفرینش گیتی را آغاز می کند.
در پایان سه هزاره دوم یاران و همدستان اهریمن که از بیهوشی سرکردۀ خود در رنجند به ترغیب او می پردازند تا از این بی خبری به در آید و یورش دوم اهریمن به جهان آغاز می گردد در هر تازش اهریمن به همراه دیوان ، ایزدان و امشاسپندان در برابر آنها می ایستند و به آفرینش دریاها و رودها و گیاهان می پردازند.
نخستین زوج بشر در این کشاکش از نطفه گیومرث از شاخۀ ریواس که همسان و همبالند به وجود می آید. در روایت شاهنامه سخنی از مشی و مشیانه نیست و ابتدا کیومرث و پس از آن سیامک کدخدای جهان می شوند و پس از آن با هوشنگ با عنوان« نخستین کسی که قانون می آورد» دوره پیشدادیان آغاز می گردد و با تهمورث و جمشید و ضحاک و فریدون و....نوذر و گرشاسب ادامه می یابد وبا کیقباد دوره کیانیان آغاز می گرددو... و سه هزاره سوم در میانه های دوران لهراسب به پایان می رسد.
هزارۀ اول از سه هزاره چهارم دورۀ وحی دینی است . در هزاره دوم و سوم از این سه هزار ساله رویدادهای گوناگونی رخ می دهد از جمله افراط و تفریط کم می شود و پیمان(اعتدال) قویتر می شود. در این هزاره کسی نمی میرد مگر اینکه او را با سلاحی نابود کنند و یا از پیری بمیرد. شیرینی و چربی در شیر گاو و گیاه چنان کامل می شود که مردم نیازی به گوشت خوردن نمی یابند و در پایان این هزاره ، مردم شیرخواری را نیز رها خواهند کرد و به گیاه و آب بسنده خواهد نمود. در این هزاره ضحاک از بند فریدون رها می شود و فرمانروایی خود را بر دیوان و مردمان از سر می گیرد .
در پایان این هزاره سوشیانس طی پنج روز نیایش به جای می آورد تا مردگان زنده شوند. سپس نوشابه ای خواهد ساخت که به مردگان برپا خاسته ، عمر جاودانی می دهد.
خوشبختی بی پایان و بی حد و مرز خواهد بود. این، بازگشت به سوی وضع پیش از آفرینش نیست، بلکه بیشتر توصیفی از همۀ نیروهای بالقوۀ اورمزدی و فرمانروایی قطعی اوست. بدی کلا از میان خواهد رفت و زمان کرانه مند به زمان بیکران خواهد پیوست.
سرزمین گوجه های سبز
هرتا مولر
ترجمه غلامحسین میرزا صالح
چاپ نهم 1391
انتشارات مازیار
شمارگان 1200
255 رویه
" ادگار گفت : " وقتی لب فرو می بندیم و سخنی نمی گوییم، غیر قابل تحمل می شویم و آنگاه که زبان می گشاییم، از خود دلقکی می سازیم."
رمان هایی که سخت شروع می شوند را دوست ندارم.
نمی دانم چرا وقتی می خواندمش و حتی وقتی تمامش کردم، یادِ " انجمن شاعران مرده" افتادم. دلم خواست که باز بروم سراغش و شور و شر دبیرستان و کارهایی که می توانستیم و نکردیم سراغم بیاید. ولی نرفتم. ترسیدم! هر کتابی مال خودش ست. نمی دانم چطور بگویم. در هر صورت کتاب خوبی بود. لبریز از کلمات و جملات دور و یافت خواه. باید معنی بعضی جملات را در صفحات قبلی می یافتی. بعضی جملات هم به سان خیلی از کتابها مال نویسنده ست. زیاد نباید دنبالش بگردی. گذشته از آن کتابهایی که نویسنده برای خود می نویسد و می شود اجتماعی و حرف دار. انگار اینجا خانم مولر آمده و زندگیش را نوشته و خود را راحت کرده. از چائوشسکو و سیستم بیمار سیاسی یی گفته که شاید خیلی دیر و دور نیست. پاسدارانِ رژیم که جیبشان همیشه پر از گوجه های سبز است. از سیستمی حرف می زند که همه بدنبال فرار از رومانی اند جز سردمداران و پاسدارانش که معاششان از آن است. از دیکتاتوری جامعه ی کوچک روستا و نگاه! فرار از روستا به جانب درس و دانشگاه و شهر و رهایی و غربتِ شیرین! ولی اینجا تنگناها همه گیرتر ست. انگار جنگ ست و همه در پناهگاهی ابدی مدفون! آرزوی همه فرار از این دخمه و زندگی دور از این دنگال است. شرح خو کردنها و پذیرفتن ها و خفته ها و خفقان (ها). شرح آشنا. رومانی. وطنی که به کشور زندگی،کوچ می کند. آرزوی آلمان و رفتن. دانشگاهی که خودش خفقان ست و گوش و چشم. دوستانی که بی دلیل می میرند. تنها به دنبال یک جرعه آرامش و احترام و آزادی. شهری که همه دنبالت هستند. نزدیکانی که یا مجبور به خیانت به توئند یا خودکشی یا فرار. فراری که کمتر فرار است و بیشتر مرگ! همه ش خودکشی. ماندن خودکشی. رفتن خودکشی. مردن خودکشی. اینجا آنجاییست که او می گوید.
" که در شهر ددان میراپی از انسان نمی یابی!"
" آرزو داشتم سروان پجله، کیسه ی جنازه ی خود را حمل میکرد. آرزو می کردم هر وقت به سلمانی می رفت، موهای قیچی شده اش بوی علف هرس شده ی گورستان بدهد. آرزو داشتم وقتی بعد از کار، با نوه اش پشت میز می نشست، بوی جنایاتش بلند می شد و بچه از دستی که به او شیرینی می داد بدش می آمد."
" گئورگ نوشت: بچه های مدرسه نمی توانند حتی در مورد چیزی که به آن می بالند جمله ای بدون ذکر " مجبور بودن" ، مانند: من مجبورم، تو مجبوری، ما مجبوریم، بیان کنند.آنها می گویند: مادرم مجبور بود کفش جدیدی برای من بخرد. و این عین حقیقت است. خودم هم همین کار را می کنم. مثلا من مجبورم هر شب از خودم بپرسم که آیا فردایی خواهد بود."
خلاصه که کتاب با تبحر نوشته شده و ترجمه کمی متزلزل! چاپ و توزیع هم درین اوضاع نابسامان نمی توان ازش انتظار دیگری داشت. من خودم کاملا تصادفی پیداش کردم و امیدوارم با این اندک که از کتاب رفت، اگر خواستید بخوانید، به سختی من نیفتید.
اگر بودی میگفتی
نوشتهی: عصمت عباسی
انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
205 رویه – 100،000 ریال
1392
رومان را می توانید از وب سایت همین کتاب تهیه کنید.
***
اولین رومان خانم عصمت عباسی، بالاخره، بعد از دوسال انتظار -از سال نود تا امسال- منتشر شد. از وی در گذشته دو ترجمه به نامهای، "فراموشی" و "زنی که دیگر نبود"، را دیده بودیم. این بار خودش دست به قلم شده و کتابی خواندنی نوشته است.
کتاب همچون بسیاری از رومانها، بخشهای گوناگونی دارد. با این تفاوت که برای اولین بار –حداقل من ندیدهام- نام این بخشها را غذاها تشکیل میدهند. بهطوریکه در برخورد اول حس میکنی شاید با یک کتاب آشپزی طرف هستی. که این نیست. ینی چیزی حدود شاید کمتر از ده درصد هست و تمام. من بضاعتی در آشپزی ندارم و هنرم در این زمینه از فست فود فراتر نمی رود. نمی دانم دستور خوراکیها درست است یا نیست که به احتمال زیادی هست. از میان این خوراکی ها لوبیا پلو را از همه بیشتر دوست داشتم. منظورم بخش تولید آن است در رومان. وگرنه من با خودش میانهای ندارم.
نوشتن در بارهی این خوراکیها بهانهای میشود که خانم عباسی، آنچه که معمولن در زندگی یک خانهدار میگذرد را بنویسد و دنیای بخش بزرگی از جامعه را برایمان باز کند. چند کلمه را به طور خلاصه در زیر نوشته ام. نویسنده در جایی عنوان می کند:
"خواستم در مورد زنان خانه دار بگویم که دنیای آنان، خاکستری نیست و میتواند رنگی باشد و هم چنین معطر"
شکلی که حداقل خود من در بارهاش این تصور را دارم. یا بهتر بگویم داشتم. حالا ندارم.
کتاب یک تک گویی از زنی است که مخاطباش دیگر نیست. وجود خارجی ندارد. ینی داشته ولی به دلیلی اکنون دیگر نیست. به اجبار نیست و ناخواسته و شاید هم خود خواسته.
راوی –سیما- در روابط اجتماعی به جز افراد خانوادهاش و یکی دوتن از همسایگان دیرینه سالش و در نهایت چهار، پنج نفر دیگر، کسی را نمیبیند و تنهاست. این تنهایی را آشپزی، کتاب خواندن و نوشیدن قهوه و پشت بند آن سیگار، پر میکند.
آنچه را که بر او میگذرد به بیان زیبایی تعریف میکند. چیزهایی که کم و بیش در زندگی همه هست، آشنایی ها وجدایی ها و از دست دادن کسانی به شکل مردن و یا جلای وطن کردن و .........
سیما در روزمرگیهایش کاری به افراد خانواده ندارد. در طول روز، گاه به آنها میاندیشد ولی خیلی زود آنها را فراموش میکند، چون بی کار نیست. همچون آنها که خارج از خانهاند. دیگران کارمند خارج از خانهاند و او کارمند خانه. تنهاییاش را باید به دلخواه خودش پر کند که حق طبیعی اوست.
کتاب به شکلی است که لحظهای حضور شنونده، کم رنگ نمیشود. نه این که بسیار عزیز باشد، البته هست ولی بالاخره باید این داستان برای کسی تعریف شود. چه کسی هم بهتر از مخاطبی که سالهاست حضور فیزیکی ندارد و از همه جا بیخبر است. ولی ........
ولی ..... من میخواهم چیزی بگویم. ینی بپرسم. این پرسش همیشه دغدغه ی ذهنی من است. در طول خواندن کتاب هم لحظهای از ذهنم بیرون نرفت. پرسشم این است:
به راستی، مخاطب نویسنده چه چیزی را از دست داده است؟
روزمرگیهای سیما را؟ یا روزمرگیهای خانوادهی وی و یا خانم پارسا و آقای غفاری و مادر سیما و ....... کسانیکه به نظر میرسد وقتی سیما آنها را نمیبیند شاید در یک غار دور دست زندگی میکنند. یا گم شدهاند و هر از گاهی پیدا میشوند.
دلتنگیهای سیما را از دست داده است؟ خب همهی آدمها دلتنگ میشوند. دلتنگ کسانی که دیگر نیستند. شکل نبودن هم خیلی فرقی نمیکند. گاه چشم دیدن بعضیها را ندارند. و سعی میکنند آنها را نبینند. تنهایی های سیما را ازدست داده است؟ تنهایی سیما این است : همین که خانواده از در بیرون میروند اولین تفریح هر روزش بهیادآوردن رویاهای شب گذشته است و نیز در روز بارها دلتنگ مخاطبش میشود. و با مهاجرت برادر، دلتنگ او هم خواهد شد.
به نظر من، هر کس به سوی ِ شکلی از گذران عمر ،که خودش انتخاب میکند یا برایش انتخاب میکنند میرود. ولی حتا در نوع دومش چه بسا اوقات خوشی را هم سپری کند و قهقههایی بزند که در شرایط دیگر شاید نزند. گویی روزمرگیها ربطی به هیچ کس ندارد. در این میان گاه نم اشکی هم چاشنی تنهاییهای آدمیان میشود که آنهم با گذر زمان، شیرینیهای اوقات در کنار هم بودن، بیشتر میماند و بس.
در جایی در مورد برادر ِ در حال هجرت مینویسد:
"به سلامتی کی عازمین؟"
"سه چهار ماه دیگه. این جور که بوش میآد، این شب عید در خدمت مامان خانوم نیستیم. احتمالن بریم پای سفرهی هفت سین کانادایی مادرزن. ولی حتمن تلفنی تبریک میگیم و عرض ادب میکنیم."
چیزی از توی سینهام کنده شد و افتاد پایین توی شکمم و همانجا مثل سنگ سفت شد.
مامان موهای رضا را بوسید و گفت: " هرجا باشین فرقی نمیکنه. خونهی اونام مثل اینجاست. فقط سلامت باشین و خوش."
ولی یک غبار خاکستری روی چروکهای صورتش را که به نظرم رسید زیادتر شدهاند، پوشاند.
چشم های رضا هم خیس شد.
آنگاه چند رویه بعد را که میخوانی این را میبینی:
"امروز یک ماه میشود که رضا رفته. به سلامت رسید و در دهها باری که تلفنی صحبت کردیم، صدایش نشان از سرخوشی و امید دارد. سرخوشیاش به ما هم سرایت کرده است.
...........
این هم از پیچیدگیهای ما آدمهاست. باید به این شرایط هم خو بگیریم.
***
با توجه به آنچه که مخاطب از دست داده شاید فقط بتوانم بگویم، زندگی را از دست داده. ینی این روزمرگیها را و این عطرها و رنگها و خوراکیها و سیگار و لحظات تنهایی و لحظات تنها بودن با کسانی که تنهایی ات را پاس میدارند و در نهایت شانه هایت را و قهقههایت را دوست دارند..........
چیزی هم در مورد روی جلد بنویسم و متن را درز بگیرم و بگذارم باقی را خودتان بخوانید.
نان تافتونی داریم با یک تکهی بریده در وسط آن که به نظر میرسد برشته بوده و کسی آن را کنده و زودتر از دیگران خورده است و یا به تنور چسبیده است. نام کتاب به رنگ سرخ در این بریدگی دیده میشود. اشارهی زیبایی به نان تافتون و شربت آلبالو. این غذا، غذا که چه عرض کنم، این ترکیب یک خوردنی است که مخاطب نویسنده، عاشق آن بوده است.
اگر علاقمند به شیرین کردن اوقاتتان از پگاه تا شام هستید، این کتاب را بخوانید. تحمل یک نواختی روزها دشوار است، اگر تلاشی در تغییر هرچند کوچک در آن، نکنید.
کاملن مغرضانه، بخشی از کتاب را در "چند خطی از کتاب ها ......"، برایتان خواندهام. بخشی که نویسنده در مورد دیرینه مردان و دیرینه زنان نوشته است. با آهنگی از ادیت پیافت که در آن میگوید:
نه، حسرتی نمیکشم
هیچ، هیچ
نه خوبیهایی که در حقم کردهاند
و نه بدیها
همه در نظرم یکسانند
...................
من کمترین اهمیتی به گذشته نمیدهم
***
با گفتن دست مریزادی به خانم عصمت عباسی، که به دلیل افتخار آشنایی با او دوست دارم عصمت خطابش کنم، در انتظار دیگر آثار او هستم.
عنوان کتاب: آلیس
نویسنده: یودیت هرمان
مترجم: محمود حسینیزاد
نشر افق
یودیت هرمان، نویسندهی چهل و سه سالهی آلمانی، تا کنون سه کتاب منتشر کرده است.
کتاب «آلیس» از این جهت برای من جالب بود که نه میتوان گفت مجموعهای از پنج داستان کوتاه است و نه میتوان گفت یک داستان بلند پنج قسمتی است. بگذارید این طور توضیح بدهم که کتاب به پنج بخش تقسیم شده است. هر قسمت برای خود عنوانی دارد. عنوان، نام یکی از شخصیتهای آن بخش است که در شرف وداع گفتن با دار فانی است یا قبلاً این زحمت را کشیده است. در همهی بخشها «آلیس» به نوعی درگیر مرگ این آدمها میشود، یا باید به امور کفن و دفنشان سر و سامان بدهد، یا علاقمند است به خاطرات او نفوذ کند و سر از کارهایی که او کرده است در بیاورد. خودِ هرمان وقتی مصاحبهکنندهی مجلّهی اشپیگل گفت: «هر نویسندهی دیگری بود به این کتاب میگفت رمان، نه مجموعه داستان» پاسخ داد: «پنج داستان است با یک شخصیت: آلیس»
فضای انگارههای این کتاب به طور خاص من را به یاد داستانهای کوتاه «ریموند کارور» و به طور عام، نویسندههای نسل سوّمِ آمریکا میاندازد. توجّه به جزئیاتِ پیرامون شخصیتها برای بیان دیدگاهها و حالتهایشان از ویژگیهای «آلیس» است. شاید سفر یودیت هرمانِ نویسنده به نیویورک، گذراندنِ دورهی روزنامهنگاری در این شهر، و همزمان نگارش اوّلین آثار ادبیاش، در این مورد بیتأثیر نبوده باشد.
عنصر «خانه» در صفحهصفحهی «آلیس» قابل پیگیری است. اثاث، شکل و موقعیت خانه برای «آلیس» اهمّیت ویژهای دارد. خانهها برای او چیزی بیشتر از آهن و آجر و گچ هستند. «خانه» برای آلیس بهترین «منزل»، به معنای محلّ نزول، است. دلیلی که تا حدودی نشان میدهد چرا منزل تا این اندازه نزد آلیس اهمّیت دارد این است که او همیشه برای رسیدگی به امور متوفّای داستان مجبور به نقل مکان و مسافرت است. مقولههایی مانند علاقهها و ارتباطهای بین شخصیتها هم به شکل ذهنی و تا حدودی پیچیده و با لایههای داستانی در این کتاب مطرح میشوند که بسیار خواندنی هستند و تجربهشان خالی از لطف نیست.
این کتاب برندهی تندیس جایزهی ادبی «روزی روزگاری» در سال 1389 نیز شده است.
محمود حسینیزاد، نمایشنامهنویس، داستاننویس، منتقد ادبی، و مترجم آثار متعددّی از ادیبان آلمانیزبان مثل برتولت برشت، فردریش دورنمات، پیتر اشتام، اووه تیم، همین یودیت هرمان، و دیگران، به تازگی مدال با ارزش انستیتو «گوته» را به خاطر ترجمههایش به دست آورده است.
عنوان کتاب: دستهی دلقکها
نویسنده: لویی فردینان سلین
مترجم: مهدی سحابی
نشر مرکز
در میان رمانهای نویسندهی فرانسوی سدهی بیستم، «لویی فردینان سلین» نویسندهای که به او عشق میورزم، دستهی دلقکها، نمایندهی حسّ سرخوشی و سهلانگاری است. برای معرّفی اجمالیِ کتاب نتوانستم بهتر از یادداشت پشت جلد چیزی بنویسم. پس ناچار همان را برای شما هم درج میکنم:
«دستهی دلقکها، در کنار سفر به انتهای شب و مرگ قسطی که آن دو نیز به فارسی ترجمه شدهاند(*)، از مهمترین آثار سلین، نویسندهی عصیانی و سنّتستیز فرانسهی پس از جنگ اوّل است. ماجرا در زمان جنگ اول میگذرد، در محلّات پایینشهری لندن، شهری دچار ویرانیهای جنگ و پناهگاهی برای عناصر وازدهای که میکوشند از گذشتهی خود بگریزند. سلین با تفالههای جامعه، آدمکشها، واسطهها، قاچاقچیها، بدکارهها، معتادان، ولگردان، و جنایتکاران محشور میشود. گویی آنان را درک میکند و تیزبینانه و بدبینانه، با حالتی از انزجار و نفرت، به جامعهای در حال تباهی و تجزیه مینگرد. "دلقکبازی"های قهرمانان این کتاب، درگیری دائمیشان با "گزمه" و "عسس"، آنارشیسم حاکم بر روحیه و رفتارشان، در ظاهر جلوهی یک نمایش عروسکی را دارد امّا در باطن تراژدی عظیمی است که سلین استادانه با این بازیگران خلق کرده است.»
مرحوم مهدی سحابی در مقدّمهی کتاب برای ترجمهی کتاب با عنوان اصلی Guignol’s Band (دستهی گینیول) دلایل خوبی میآورد. گینیول نام عروسکی در نمایشهای عروسکی کلاسیک در فرانسه است که تم اصلی آن درگیری با «گزمهها» و مأمورهای حکومتی بوده است. چنان که درگیری شخصیتهای «دستهی دلقکها» با مأمورین حکومتی در تمام رمان جاری شده است.
امّا خود سلین برای این رمان مقدّمهای طوفانی نوشته است و در آن به منتقدانش حمله میکند. منتقدانی که شیوهی زبانیِ او را صحیح نمیدانستند. او حتّی به خوانندگان کتاب هم هشدار میدهد و پیشاپیش آنها را آمادهی مواجه شدن با رمانی پر از زد و خورد و با زبانی آرگو میکند.
دلقکبازیهایِ شخصیتهای این رمان در عین کارکردِ فرمی، طبق گفتهی سلینشناسان، به ایدهی «کارناوالگرایی» در ادبیات نیز میرسد. ایدهای که برخی معتقدند پیش از این که «باختین»، متفکّر روسی، آن را شرح دهد، سلین از آن در آثارش استفاده میکرد.
سلین در ایران با «سفر به انتهای شب» و «مرگ قسطی» شناخته میشود. اگر این دو اثر سلین را خواندهاید انتخاب بعدی شما «دستهی دلقکها» خواهد بود.
*«سفر به انتهای شب» را مرحوم فرهاد غبرائی، و «مرگ قسطی» را مرحوم مهدی سحابی ترجمه کردهاند.
احمد عطایی بنیانگزار انتشارات عطایی، آخرین کتابش را منتشر کرد.
انتشارات عطایی اولین بود در نوع خودش که در زندگی با آن آشنا شدم. دریغ نام کتابی که آن روزها به دستم رسید را به یاد ندارم. آن روزهای خیلی خیلی دور. اولین یا دومین سال دهه ی چهل خورشیدی.
با وی بیشتر آشنا شوید. در مهرنیوز. که عکس را نیز از آنجا وام گرفته ام.
حوصله کردید آن روزگاران را ببینید.
جسدهای شیشه ای
مسعود کیمیایی
نشر اختران
چاپ پنجم 1387
140000 ریال ( اصلاح شده!)
شمارگان 2000 نسخه
771 صفحه
بعد از یک دوره مطالعاتی حجیم داستانهای ایرانی، رفتم سراغ غول سینمایی ایران، استاد کیمیایی. داستانی به همان اصالت و ساختار و روش و نگاه و لحن خواستنی همیشگی ایشان. دیالوگ های طولانی و کش دار و جالب و مفهومی و حرف دار و بعضا نیش دار. توضیح و تدوین جالب. سه کار آخری که خواندم، هرسه به دوران محمدرضا پهلوی برمی گشت و این اصلا مرتبط با خواست خودم نبود. یکی ش که طغیان و خستگی و فرتوتی و هجمه ی "سالهای ابری" بود و آن دیگری "اشغال" بهرام بیضایی و اینهم آخریش؛ جسدهای شیشه ای. نامی که فقط در سه چهار صفحه آخر کار به کنه اش پی می بریم. کلا نام گزینی های استاد به نظر من به اندازه کارِ انجام شده، کار شده نبوده اند.
داستان بصورت شکسته بسته حوالی سالهای باز دکتر مصدق را تا انقلاب و یک کمی هم شعله ور شدن جنگ را روایت می کند و داستان اضمحلال یک خاندان ریشه دار و مطمئن و تاثیر گذار را در برنامه دارد. اضمحلالی که با برچیده شدن بساط دکتر محمد مصدق شعله می کشد و تا ماندن تک و توک از آن دار و دسته پی گرفته می شود. روایت های تکه تکه شده و لایه ای و بعضا کش دار، نوشته را طولانی و زمان بر می کند و آخر هم داستان پایان نمی گیرد و لنگ در هوا بین گذشته ی در حال روایت و حال و ماجرا و تاریخ و حیات می ماند طوری که آدمی احساس می کند کتاب بسته شده تا تمام! این احساس را آخرین بار در "دختر قفقاز" داشتم و بسیار مرا آزرد و انگ توهین به همراه داشت. داستان یک ارتباطی بین آن سالها و جنون و یخ زدگی و تو در تویی یافته که هی می خواهد تکرارش کند و یا گوشزد و تاکید!
چند نکته جالب هم در طول داستان دستم داد که نگفتنم شاید کار را بی حال و بد آهنگ بگذارد. یکی اینکه ختم این داستان در کوبا، هاوانا بوده سالِ 79. شاید همراهی با همسر و بعدش گشت و گذاری که لابد احساس شده دیگر تکرار نمی شود باعث شده کار نوشته یا حداقل تمام شود. دیگر اینکه استاد در رمان نویسی هم دست از سر لاله زار و سر چشمه برنمی دارد و الحق حرفهایی بجا و از دل برآمده در باب سینماها و فضای آن زمان و حالای این خیابان و محله قدیمی می زند. یک جاهایی از کتاب هم مرا یاد "اعتراض" انداخت بی هیچگونه شباهت و مقاربت این دو کار! اعتراض های حین داستان و بحث های خاص جوانان و مسائل آن زمان و مباحث نظری و فلسفی خشک و جاری. در عین حال تجدید پیمان با فیلمهای خاطره انگیز جوانی استاد و وسترن و سینما و هرمان هسه و هابرماس و کلی خاطره که نشان از زندگی کامل و جاشده ی استاد در جوانی دارد و کلی حرفِ جا شده درین قلم که امیدوارم- به شخصه- باز هم قدم بر دارند و از این استعداد ناب حادثه آفرینی و حرف سازی و دیده پروری کمال استفاده را به ما برسانند.
در هر حال کار کارِ زیبایی ست در عین حال که رحیم و سروش و احمد و پورنگ و خیلی ها لنگ در هوا میمانند اما یک تقابل معنایی جالبی من در کار احساس کردم که این مدت خوانش را با آن از عبث بودن بدر آوردم و دوست داشتم معرفی کنم تا نظرات دوستان را هم داشته باشم.
شبهای روشن
نام اصلی: Bely Nochi
نوشتهی: فیودور داستایفسکی
برگردان: سروش حبیبی
نشر ماهی – چاپ هشتم - 1389
112 رویه – جیبی – 3500 تومان
***
شاید تنها کتابی که بعد از دیدن فیلم آن به دیدنش رفتم، این کتاب باشد. آن هم بعد از دیدن دو نسخهی ایتالیایی و ایرانی و هر دو دیدنی. دلیل این کار هم فقط در نام کتاب یا فیلم بود. هنگام دیدن فیلمها راز نام فیلم را نفهمیدم. چرا شبهای روشن یا شبهای سپید. تا این که چندی پیش گذر یاری به سن پطرزبورگ افتاد. از آنجا که گفت، راز را دانستم. میگفت:
در آنجا در هر بیست و چهار ساعت یک ساعت و نیم شب داشتیم و باقی شبانهروز، روشن بود.
خب پس شبهای روشن ینی، شبهایی که تاریک نیست.
از آنجا که داستایفسکی خودش اهل سن پطرزبورگ است، طبیعی است که از شبهای روشن هم بنویسد. ولی وقتی این کتاب میشود فیلم، آن هم فیلمی ایتالیایی یا ایرانی نامش بی معنی میشود.
کتاب، داستانی بلند است و یا رومانی کوتاه. شاید به جرات بتوان گفت که همه این کتاب را خوانده باشند. یا حداقل یکی از این دو فیلم را دیده باشند که احتمال دیدن نوع ایرانیاش بیشتر است. هر دو فیلم تا حد زیادی به داستان وفادارند. هرچند بیان داستایوفسکی به سادگی به فیلم در نمیآید. آنجا که قهرمان ما از رویاهاش میگوید. در این جا فیلم باید فقط گفتار باشد و این کار لطمه میزند به فیلم ،که بیشتر باید زبان تصویر باشد.
داستان تقسیم شده به چهار شب و یک صبح در پایان و داستان ناستنکا (آناستازیا) که در شب دوم توسط خودش تعریف میشود.
سالها بود که سراغ داستایفسکی نرفته بودم. یادم رفته بود. خودش را و نوشتههایش را و شکل و شیوهی بیانش را. بی آن که بخواهم نویسندگان دیگر را تخطئه کنم، میخواهم بگویم بد نیست گاهی به سراغ کلاسیکها بروم. ینی بد نیست که هیچ، خیلی هم خوب است. تا یادم نرود که داستان یا رومان ینی چه.
............ گوش کنید، ناستنکا. (من هیچ وقت سیر نمیشوم از این که شما را ناستنکا صدا کنم) در این بیغوله آدمهای خیلی عجیبی زندگی میکنند. این ها خیالپردازند. بله. خیالپرداز. اگر این کلمه برایتان کافی نباشد و تعریف دقیقتری بخواهید میگویم که این ها آدم نیستند، بلکه موجوداتی هستند میان آدم و حیوان. این ها اغلب اوقات در جایی در گوشهای ، کنج و کنار پنهانی میخزند. انگاری میخواهند خود را از روشنایی روز هم پنهان کنند. وقتی به این کنج دنجشان رسیدند، همان جا میچسبند. مثل یک حلزون. دست کم از این حیث شباهت زیادی دارند به جانور جالبی که هم جانور است و هم لانه ی جانور و اسمش لاک پشت است. حالا شما خیال میکنید چرا این قدر به این لاکشان دل بسته اند؟ چهار دیواریای که رنگش حتمن از کپک سبز شده و دود زده و به قدری غم انگیز است و به قدری پر از دود سیگار که آدم در آن خفه می شود؟ چرا وقتی یکی از دو سه آشنای این آدم مضحک به دیدنش می آید (که البته همین دو سه نفر هم به تدریج فراموشش میکنند) این جور دستپاچه میشود و خجالت میکشد و پریشان می شود و با او طوری برخورد میکند که انگار ساعتی پیش در همین دخمه مرتکب جنایتی شده است. انگار اوراق بهادار جعل میکرده یا اشعار تندی می گفته تا همراه نامه ای بی امضا به دفتر روزنامه ای بفرستد و ادعا کند که سراینده ی این اشعار از دنیا رفته و او در مقام دوست شاعر فقید، وظیفهی خود می داند که اشعارش را منتشر کند ...........
سالهای ابری
علی اشرف درویشیان
نشر چشمه
تیراژ 2000 نسخه
چاپ هشتم 1390
25000 هزار تومان
4 جلد در دو مجلد
گفتن و نوشتن درباره ی بعضی کارهای فارسی سخت است. مخصوصا معاصر و ادبیات و رمان و قدیمی هاش. طبعا ادبیات مثل تمام دور و بری هاش جا باز می کند و پیشرفت میکند. درشکه هنوز زیباست و دیدنی و سوار شدنی. اما مالِ سفر نیست. حالا دیگر هواپیماست که طلایه دارست. روزی هواپیما هم دیدنی می شود.حالا که فقط ازش استفاده می کنیم.
سالهای ابری به سانِ شوهر آهو خانم و کارهای به نسبت قدیمی محترمند. باید خواندشان. ارزش ادبی هم دارند. اما این کارهایی به سانِ کلیدر و همسایه هاست که توقع را بالا می برند. سنجیدن را سخت و سهل می کنند! چه رسد به آن که آدمی برخلاف تمام تلاش هایش بخواهد از خود بنویسد و دوران و ناکامی هاش. جلو افتادن و حب و بغض. تلاش. تسکین. تنبیه. آخیش!
کار قشنگی بود. مخصوصا کوتاه نویسی های اول و بلند تر شدن به مراتبِ بزرگ شدن و سن گرفتن و دغدغه مند شدن. بال و پر گرفتن و بال و پر دادن. حرفِ کودکی خواب است و بازی و کنجکاوی و پرش و رنجش. اما بزرگ شدن دیگر است. کار می برد. حرف می برد. زمان می خواهد. استخوان می ترکاند. پیراهن می خواهد. بزرگ شدن رسم دیگری را غیر از اسم می آموزد. دوالِ کمر می خواهد. میان تهی بودن را در بزرگی جایی نیست. تو دیگر جوان شده ای. جنگ و در به دری و سرسام و سر بالا گرفتن و بالا افتادن و نخواستن و طفره رفتن و رنجاندن و ستیز. کارشناس شدن و کوچه ندیدن و آفتاب ندیدن و انکار. پا دیگر توان ندارد. پرواز نتوان. باید گسیخت. باید گسیل کرد آنهمه درون را. شهباز باید بود. باید بازی کرد. جلو رفت. مو سفید کرد. ریش در آورد. توبه هم باید کرد. اما به موقعش! حالا فصل، فصل نبودن است. کودک نبودن. پیر نبودن. محافظه کار نبودن. بچگانه شلنگ تخته ننداختن. حالا خیلی چیز هاست که سنگینی می کند. سخت باید دید. خشک باید بود. لحظه باید ساخت. کمر و دوش و ذهن و روان و کام و نام و گام باید داد. باید باخت. باید ساخت. جای بازی نیست. حقوق نمیدهند؛ عیبی ندارد. اشکال کجاست؟ راه بلد کو؟ از کدام؟ این ها ریشه اند. منتظر نباش. قدم بردار. بکاو. برو. بیاب. این دیگر آخرش است. بعدش دیگر تمام! بعدش دیگر تمام! نه نه؛ بر خود متاب. همه همینطورند. همه حسرت می خورند. همه مشکوکند. همه درگیرند. همه جویایند. اما تو دیگری. این دیگر با خودت اما تو که او باشی بو می گیرد. ماسیده میشود. از هم پاشیده می شود. بیات می شود. باید خواند. باید گذشت.از عصبیت ها و بداهه گویی ها و ندانم ها باید گذشت. پرش! چشمه ها را باید یافت. چشمه وار باید بود. چشمه سار باید ساخت.
شریف داوریشه؟!
علی اشرف درویشیان.
جنگ و جدال. میدان و کارزار.
یکی در سایتی نوشته بود ؛کاش قبل از خواندنِ کارهای دولت آبادی و احمد محمود و گلشیری و ترقی و ساعدی و بیضایی، سالهای ابری را می خواندم. بعد مدار صفر درجه را می خواندم. بعد می رفتم سراغِ شازده احتجاب و آرش و سلوک. جای کار داشت. من هم دیر خواندم. شایدم خیلی دیر و دور. دیر دانستم. دیر یافتم. دیر یافته را تدبیر نیست! ماهی را هر وقت از آب بگیری می میرد. ماهی سیاه کوچولو.
از درویشیان فقط " صمد جاودانه شد " را پیش از این خوانده بودم؛ نتیجه ی مکاشفه و مباحثه ی من و صمدخان و کتابفروش پیر و کهنسالِ میدان انقلاب تهران. طبقه دوم و قدیم فروش و بهمنِ کوچک. زمستان هم، والور و علاءالدین و گرد و سرما و سخن و یاد ِ خوشه! بگذریم.
کار بالا گرفت. دو سه سال پیش بود که در کتابفروشی یی دیدمش اما کلیدر و سایر در راه ماندگان و نخواندگانم را ارجح میدانستم. همانطور که خواندنِ " سووشون" را بر " میرا " ارجح میدانستم و میدانم. یک نوع زندگینامه خود نوشتی که شاید کمی هم دست درش رفته باشد و اصیل نباشد. رل هایی با نام های دیگر که هر چه سعی میکنیم واقع نمیشوند پس سعی در دوری کنیم تا این لجاجت، نزدیکی را ممکن سازد. از سالِ بیست تا پنجاه و هفت. سالهای پر تلاطمی که هر ایرانی تفسیر خاصی از آن دارد، فارغ از بزرگنمایی های سیاه و سفید شطرنج. البت منچ بیشتر سنخیت دارد! از پنجا و هفت به بعد دیگر سخنی نیست. حکما عمرِ کاتب هم نمی تواند کفاف دهد ده جلدی ساختن و به تصویر کشیدنِ دورانِ....بگذریم.
گفتن از دوران کودکی و سختی و فلاکت و بدبختی و رنج و مصیبت و ناتوانی و پدر و برادران و مادری آشنا. بالا کشیدن. کار کردن های خود و پدر و برادران و دست های خسته و ناتوان و آرمان جو. چشمِ دیدن. مصدق، توده، کارگری، اعتصاب، انگلیس، آلمان، روس، اعلیحضرت، رفت و آمد، گرانی، قحطی، کمبودِ نان، نفت، جنبش، دردمندیِ آزادی، کودتا...! بر باد رفته. روفته. کوفته. سوخته. دهانهای دوخته. دیدنِ میادینِ کشتار، دیدنِ بزرگان رزم، دیدنِ سختی های زندگی! جان فرسودن! بالا آمدن. درس خواندن. معلمی و عشق و یاد دادن و دلسوختن و رنجِ از خودی. از بین رفتن استعداد، له شدن، خان مآبی، آماج حملات. تحصیل و ادامه و ادامه و ادامه. هنوز باید بکشی. زندان. زندان. زندان. بی موردی. خلط، انزجار، اشمئزاز، دگردیسی، رنجوری. ازدواج. ندیدن. کشیدن. دیدنِ بزرگ شدن و بالا رفتنِ دیگران و خود هیچ!
از خودی کشیدن.
باید که خوانده شوند. قلم های متعهد. این هایند که باید خوانده شوند! قلم های خواستار. قلم های گویا. قلم های تا دندان مسلح!قلم های دردمند. قلم های صمد دیده. قلم های ساده. قلم های جویان. قلم های نزدیک. قلم های دل. قلم های کشیده. قلم های دیده. قلم های رنجیده. قلم های دزدیده نشده. قلم های حلق آویز شده.
آیا اینجور قلم ها در ایران فعلی مرده اند؟!
قلمی هست هنوز؟
مانده خاکسترِ گرمی جایی؟!
یکی از فصلنامه های بسیار قابل اعتماد، مستند و دارای دانش گسترده، فصلنامه ی فرهنگ و مردم است که آقای سیداحمد وکیلیان صاحب امتیاز، مدیر مسئول و سردبیر آن است اما می شود گفت که دانش آقای وکیلیان و دانشِ دوستان دانشمند ایشان در عرصه ی فرهنگ عامیانه (فولکلور) این فصلنامه را به نشریه ای وزین در کشور ما تبدیل کرده است اما شناخت و گسترش آن در جامعه ی کتابخوان به اندازه ی آن همه تلاش سخت کوشانه ی این دوستان نیست. آقای وکیلیان که عمری را در ادبیات عامیانه (فولکلور ) گذرانده اند با تمام وجود و اشتیاق این فصلنامه را می گردانند.
فصلنامه فرهنگ و مردم در شماره 25 و 25 به طور اختصاصی به شاهنامه با دیدگاه روایات عامیانه، طومار نقالان، حضور قهرمانان شاهنامه در ضرب المثل های فارسی، هلن، هجیر، فردوسی و همر، تاثیر شاهنامه در زبان مردم و موارد دیگر می پردازد.
برو ولگردی کن رفیق
مهدی ربی
مجموعه داستان
تیراژ 1500 نسخه
چاپ دوم 1389
نشر چشمه
2500 تومان
111 صفحه
کتاب را بی هیچ پیش زمینه ای از نویسنده، خریدم و باز کردم و درین گرمای طاقت فرسا از ماندن کتابی از سه سال پیش در کتابفروشی بخود و ایرانی بودنم بالیدم! مانده بود و چه خوب. این نشان از توجه ایرانیان ادیب دارد که نمی پسندند دیگران از چنین موهبت هایی بی بهره بمانند! تاکسی از بس مانده بود بو گرفته بود. این وقت ظهر و مسافر؟! ما هم بو گرفتیم. بدک هم نبود. دو سه خطی را که در پیاده روِ منتهی به ایستگاه محترم تاکسی جسته و گریخته خوانده بودم را پی گرفتم. براق و خوشحال از یافتن.غرق طرح جلد که شاید از اردشیر رستمی باشد با اینکه با حال و هوای وی فاصله داشت. نیمساعت بو گرفتگی را در اثر اعجاز داستانکِ " شما صد و یازده هستید" به جان خریدم و راننده را که سوار میشد و غرولند کنان به من می نگریست با لبخند بدرقه کردم. " عاشقی؟! ". حکمن گفته بود اگر بیشتر کشش می دادم و حالش را بلوتوث میکرد.
نفس کتاب را بریدم تا شب. با اینکه " سالهای ابری " علی اشرف درویشیان امانم را بریده و جلد سومش سحر شده و پیش نمی رود. علاقه ی نویسندگان ادبیات داستانی ایران را در پر ورق نوشتن می توان از انتشار " شوهر آهو خانم " پی گرفت تا همین چند سال پیش که با کم ورق نوشت های جوانان گل جلوداری شد و حال بانوانی که متهمند به عامه پسند نگار، دست به چنین سترگ قدم برداشتن ها می زنند. چه سر و صدایی شده بود در میان مجلات و جمع های نویسندگی! یکی در آمده که هزار صفحه نوشته!!! فاصله نگیرم. کتاب حاصل چهار داستان است که هر کدام با اینکه فضای متفاوتی دارد، یک اتمسفر و آب و هوایی را انتقال میدهند. آنقدر که تنگ هم می خوانیدشان و پیش می روید.
تقدیمیه اول کتاب به " غزاله علیزاده " کم مرا بخودش نکشاند.
نویسنده در اول کتاب که طبق رسم نشر فقید چشمه خودش را معرفی میکند، اشاره دارد که "آواره ادبیاتم"! گریز هایی که به دوران دانشجویی می زند، شیرین ست و برایِ منِ دورانِ خاتمی دانشجو نبوده کمی حسرت برانگیز ست. دوستی های دانشجویی آن زمان و فعالیت های دانشجویی که در همان سه چهار سال خف ماند و سعی بر آن شد که دانشجو یواش یواش با عقل معاش آشنا شود و درگیر باشد و اصلا چه معنی دارد دانشجو غیرِ درس کار دیگری بکند؟! یادِ فیلمِ " اعتراض" افتادم که بک گراند دانشجویی خوبی به منِ آینده یی نداد و آخرش هم ندیدن و نیافتن و یافتنِ این همه سال خوش خیالی! بگذریم. قسمتی از کتاب را با این دو انگشتِ یابنده تایپ می کنم که اگر دلتان خواست کاملش را بخوانید و اگرم خوانده اید که دیگر هیچ! آب در هاون کوفتن است و :
" اجرای فوق العاده ای شد و خبرش مثل توپ صدا کرد. جوری که فردایش انجمن اسلامی دانشگاه آزاد، گروه را برای اجرایی دیگر دعوت کرد. هفته تمام نشده بود که همه ی اعضای اصلی گروه را به کمیته ی انضباطی دانشگاه احضار کردند و آن ترم تعلیق شدیم. هفته ی بعدش هم رییس انجمن اسلامی دانشکده ی مهندسی را اخراج کردند. سیامک بیشتر از همیشه ساکت بود. گویا او را جای دیگری هم برده بودند. به ظاهر سرد شده بود، اما کلمه ای نمی گفت. فقط یک روز که از دانشگاه پای پیاده راه افتاده بودیم سمت خانه شان، گفت:" توی اون اتاق یه نفر بود که بقیه دکتر صداش می کردن. به دوستی من و تو و لاله خیلی گیر داده بود. خیلی آشغال بود فرید! آشغال ترین دکتری که تا حالا دیدم!" توی بوفه ی دانشکده جمع می شدیم، برای همدیگر سیگار آتش می زدیم و ماء الشعیر کله اسبی می خوردیم و احتمالا هر کس به فکر این بود که چگونه خودش را ..."
برو ولگردی کن رفیق!
شیرکو بیکه س
1940-2013
یکی دو روز پیش در وبلاگ فقط یک بهار ابیات زیر را از او خواندیم.
بو، راه و قبله نمای من است
می برد مرا.
بر پیشانی آن کوه،
چکه های نور سرازیر شد،
حقیقت بوی خدا می داد.
از اعماق دوزخ، اهریمنی درآمد،
دوزخ بوی دروغ می داد.
قابیل خشمش خروشید
و جنگ بوی مرگ می داد.
سپیده دمی، عشقی جوشید
آفتاب بوی عشق می داد.
تا زن نبود، از بهشت بویی بر نیامد.
گل بوی کودکی گرفت، اطمینان بوی صلح،
خیانت بوی ظلمت، خاک بوی قربانی،
وطن بوی مادران و آزادی بوی آسمان،
جوانی بوی قدرت و پیری بوی ضعف،
دریا بوی پنهانی و گمان نیز بوی همه ی آن ها را گرفت.
نزد من نیز، شعر بوی خواب گرفت
و گرسنگی بوی رنج و رنج بوی ستم
و کردستان نیز بوی هر سه