کتاب هایی که می خوانیم
کتاب هایی که می خوانیم

کتاب هایی که می خوانیم

گابرییل به بهمن پیوست


گابریل گارسیا مارکز

1927-2014


گابریل گارسیا مارکز به بهمن فرزانه پیوست. اکنون بهمن خوشحال است.

از گابرییل قبلن در دو جا یاد کرده بودیم.


گزارش یک آدم ربایی

خاطرات روسپیان سودازده ی من


بقیه ی این کتاب ها در کتاب خانه ی من خاک می خوردند و من مانده ام با تنبلی ام، که در مورد آن ها چند خطی بنویسیم. می دانم گابرییل مرا نمی بخشد.

دست نوشته‌های یک مرده


دست نوشته‌های یک مرده

اثر: میخاییل بولگاکف

برگردان: فهیمه توزنده جانی

نشر تندیس

230 رویه – چاپ اول – 1390- تیراژ 1500

***

قبل از هر چیز بگویم: این کتاب هنوز در بازار هست. همین چاپ اولش. ینی چیزی بیش از دو سال هنوز این 1500 نسخه به فروش نرفته. بگذریم.

بنا به روایت بولگاکف، این کتاب از کسی به او رسیده و در خواست کرده که به هر شکل ممکن، آن را به چاپ برساند. میخاییل می‌گوید خودش هیچ دخل و تصرفی در آن نکرده مگر بسیار کم که آن هم کوچکترین لطمه‌ای به متن نزده است.

ولی مگر می‌شود؟ شنونده که ماییم باید عاقل باشیم.

چرا نویسنده‌ی این دست نوشته‌ها احساس کرده که میخاییل امانت دار خوبی است؟ بلوگاکف چرا باید تن به این کار بدهد؟ و کتابی را که برای او پست شده، به دست چاپ برساند. نویسنده چه نیازی به بوگاکف داشته که این کار را برایش بکند. آن هم کسی که خودش در دوران سیاه کمونیسم حاکم بر شوروی سابق با رهبری قلدر چون استالین مشکل داشت؟ جز این که به درستی، و با اطمینان صد در صد بگوییم این دست نوشته ها کامل متعلق به خود اوست و این یک شگرد نویسندگی بی بدیل است که از کسی چون بولگاکف بر آمده است. و از آن تاریخ تا به امروز هم از کس دیگری دیده نشده و یا حداقل من ندیده‌ام. و نیز از آنجایی که هیچ کس تا لحظه ی مردنش نمی تواند زندگی اش با بنویسد، این یادداشت ها نیز ناتمام هستند.

کتاب را می‌توانید چون دیوان حافظ بخوانید. گیرم نه از هرجایی که باز می‌کنید که از ابتدای هر فصلی که آن صفحه باز شده را در بر می‌گیرد.

پاراگرافی از ابتدای آن را برایتان می‌نویسم و شیرینی کتاب را با یادداشت خودم برایتان تلخ نمی کنم.

این‌روزها شهری که داستان در آن می‌گذرد دچار بحرانی تاریخ‌ساز است. کیف را می‌گویم. انگار مردم آن دیار حالا حالاها نباید رنگ آرامش به خود ببینند.

***

نخست باید به خوانندگان محترم یادآور شوم که به عنوان نویسنده با این نوشته‌ها هیچ ارتباطی ندارم و این مجموعه به طرز کاملن عجیب و حزن انگیزی به دستم رسیده است. دقیقن در سال گذشته در روز خودکشی سرگئی لئونتویچ ماکسودف در کی یف، بسته ای به هم‌راه یک نامه با مضمون عجیبی از او دریافت کردم که این نوشته ها داخل آن بسته قرار داشت. مضمون نامه چنین بود:

سرگی لئونتویچ در حالی که تصمیم گرفته است دنیا را ترک کند دست نوشته های خود را به من تقدیم می‌کند و از آن جایی که من تنها دوستش هستم می‌خواهد نوشته‌ها را تصحیح کنم و با امضای خود، آن را در سراسر دنیا منتشر کنم.....

.........

بدرود بهمن


بهمن فرزانه

1392   1317


بهمن فرزانه ی خوب هم به تاریخ پیوست. کسی که نامش به عنوان برگرداننده ی هر کتابی تصمینی بود برای خواندن آن.

اولین کتابی که با برگردان او خواندم، صد سال تنهایی بود. سال 1358. و آخرین آن، عروسک فرنگی. سال 1390. یکی از کسانی بود که هنگام خواندن کتابی از او، اذیت نمی شدی. چیزی که این روزها بسیار آزار دهنده شده است و هر روز که می گذرد انگار بدتر و بدتر هم می شود. شوربختانه جای کسانی چون ابراهیم یونسی و مهدی سحابی را کسی پر نکرده بود که بهمن فرزانه هم به این جمع اضافه شد. وی بسیار وفادار به متن بود ولی  از آوردن اصطلاحاتی که کمک به رساندن مفهوم نویسنده به خواننده می کرد ابایی نداشت. اما دیگر کار را بدانجا نمی کشاند که در ترجمه اش از واژه هایی استفاده کند که حتا اکنون در زبان پارسی مهجور است و جا نیافتاده.


در زیر مصاحبه ای بسیار خواندنی با او را ببینید. از ایسنا وام گرفته ام. با این که نظرش را در مورد آلبا دسس پدس و ایزابل آلنده  نمی پسندم.


چند خطی از مصاحبه را این جا ببینید:


"تنسی ویلیامز از من در نامه‌ای پرسید، نام تو چه معنایی می‌دهد؟ گفتم «بهمن» به زبان قدیمی یعنی دوست. معنی دیگرش هم همان «بهمن» است. یعنی فرود آمدن توده‌ی برف از کوه."


این جمله را هم دوست دارم:


"پکی به سیگار بهمن فیلترسفیدش می‌زند، آن را در زیر‌سیگاری کنار ده‌ها سیگار دیگر که تا نیمه کشیده، خاموش می‌کند. می‌پرسیم، چرا این‌جوری سیگار می‌کشید؟! می‌خندد و می‌گوید، برای این‌که نصف سرطان را بگیرم!"

دن کامیلو و شیطان


جیوانی گوارسکی

برگردان – مرجان رضایی

نشر مرکز  / 200 رویه / 4200 تومان / 1388

***

می‌گفت: بعداز خواندن میراث اثر هاینریش بل، که آلمان زمان جنگ را تصویر کرده، به سراغ خانواده تیبو رفتم که فرانسه بود در زمان جنگ. غمباد گرفتم. تا کسی مرا به جیووانی گوارسکی معرفی کرد. یا نه. او را به من معرفی کرد. دن کامیلو و شیطان. حالم خوش شد و از افسردگی درآمدم. بهتر دیدم، سعی کنم گاهی به سراغ این گونه کتابهایم بروم و بنا به قول خیام :خوش باشم دمی که با طرب می‌گذرد.

کتاب را به دستم داد. حال و روز من هم خوش شد.

دن کامیلو و شیطان، شامل بخش‌ها یا فصل‌های گوناگون و شبیه داستان های کوتاه است. این داستان ها، کمی تا قسمتی به هم مربوطند ولی با کمی آشنایی با کتاب، می توان بی ترتیب آن‌ها را خواند.

ماجراها در دهکده‌ای می گذرد و در زمان ایتالیایی بعد از جنگ جهانی دوم. حول برخوردهای دو قهرمان کتاب، ینی دن کامیلوی کشیش، و پپونه بخشدار کمونیست، و نیز تندیسی از حضرت مسیح که گاه به شکل وجدان کشیش وارد داستان می‌شود.

درگیری‌ها و گفتگوهای این دو تن که هرکدام سعی در متقاعد کردن دیگری به آنچه که باور دارند هستند، در نوع خود شاهکار است. هیچ کدام از هیچ فرصتی برای ضربه زدن به دیگری فروگذاری نمی‌کند. هرچند گاه و بیگاه، منافع هر دو ایجاب می‌کند برای مقابله با دشمنی مشترک، یا موقعیتی که به نفع هر دو است، در کنار هم قرار بگیرند.

در بحث های این دو که در زمینه‌ی طنز کم نظیر است، با داشتن تضادهای آشتی ناپذیر، هر بار با متلکی از هم جدا می‌شوند. البته گوارسکی در بحث ها بیشتر طرف کشیش را می‌گیرد. البته با استدلال‌ها و نگاه های نویسنده این باور را خوانندگان هم پیدا می‌کنند. کشیش واقع‌بین تر و زیرک‌تر و مردم‌دارتر است. در هر صورت شخصیت‌ها ساخته و پرداخته‌ی ذهن نویسنده‌اند و نه تاریخی و مستند. هرچند اشاره  گاه و بی‌گاه به واقعیت‌های تاریخی، به قهرمانان،  تا حد واقعی بودن جان می‌بخشد و این واقعیت را که با رومانی خیالی طرف هستیم را در ذهنمان کم رنگ می‌کند.

......

- پدر راه رو بند نیار. نمی‌خوام پام رو روی چمن‌های خیس بگذارم. بهتره بری و دعایی بکنی که رییست یک کمی آفتاب بفرسته.

- رییسم به نصیحت من احتیاجی نداره. خودش می‌دونه کی آفتاب بفرسته، کی بارون.

......

صورت پپونه به سرخی انقلاب اکتبر شده بود.


***

چند خطی از کتاب را در صداهایی که می شنویم، بشنوید.

 

اگر بودی می گفتی



اگر بودی می‌گفتی

نوشته‌ی: عصمت عباسی

انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

205 رویه – 100،000 ریال

1392

رومان را می توانید از وب سایت همین کتاب تهیه کنید.

***

اولین رومان خانم عصمت عباسی، بالاخره، بعد از دوسال انتظار  -از سال نود تا امسال- منتشر شد. از وی در گذشته دو ترجمه به نام‌های، "فراموشی" و "زنی که دیگر نبود"، را دیده بودیم. این بار خودش دست به قلم شده و کتابی خواندنی نوشته است.

کتاب هم‌چون بسیاری از رومان‌ها، بخش‌های گوناگونی دارد. با این تفاوت که برای اولین بار –حداقل من ندیده‌ام- نام این بخش‌ها را غذاها تشکیل می‌دهند. به‌طوری‌که در برخورد اول حس می‌کنی شاید با یک کتاب آشپزی طرف هستی. که این نیست. ینی چیزی حدود شاید کمتر از ده درصد هست و تمام. من بضاعتی در آشپزی ندارم و هنرم در این زمینه از فست فود فراتر نمی رود. نمی دانم دستور خوراکی‌ها درست است یا نیست که به احتمال زیادی هست. از میان این خوراکی ها لوبیا پلو را از همه بیشتر دوست داشتم. منظورم بخش تولید آن است در رومان. وگرنه من با خودش میانه‌ای ندارم.

نوشتن در باره‌ی این خوراکی‌ها بهانه‌ای می‌شود که خانم عباسی، آن‌چه که معمولن در زندگی یک خانه‌دار می‌گذرد را بنویسد و دنیای بخش بزرگی از جامعه را برایمان باز کند. چند کلمه را به طور  خلاصه در زیر نوشته ام. نویسنده در جایی عنوان می کند:

 "خواستم در مورد زنان خانه دار بگویم که دنیای آنان، خاکستری نیست و می‌تواند رنگی باشد و هم چنین معطر"

شکلی که حداقل خود من در باره‌اش این تصور را دارم. یا بهتر بگویم داشتم. حالا ندارم.

کتاب یک تک گویی از زنی است که مخاطب‌اش دیگر نیست. وجود خارجی ندارد. ینی داشته ولی به دلیلی اکنون دیگر نیست. به اجبار نیست و ناخواسته و شاید هم خود خواسته.

راوی –سیما-  در روابط اجتماعی به جز افراد خانواده‌اش و  یکی دوتن از همسایگان دیرینه سالش و در نهایت چهار، پنج نفر دیگر، کسی را نمی‌بیند و تنهاست. این تنهایی را  آشپزی، کتاب خواندن و نوشیدن قهوه و پشت بند آن سیگار، پر می‌کند.

آن‌چه را که بر او می‌گذرد به بیان زیبایی تعریف می‌کند. چیزهایی که کم و بیش در زندگی همه هست، آشنایی ها وجدایی ها و از دست دادن کسانی به شکل مردن و یا جلای وطن کردن و .........

سیما در روزمرگی‌هایش کاری به افراد خانواده ندارد. در طول روز، گاه به آن‌ها می‌اندیشد ولی خیلی زود آن‌ها را فراموش می‌کند، چون بی کار نیست. هم‌چون آن‌ها که خارج از خانه‌اند. دیگران کارمند خارج از خانه‌اند و او کارمند خانه. تنهایی‌اش را باید به دل‌خواه خودش پر کند که حق‌ طبیعی اوست.

کتاب به شکلی است که لحظه‌ای حضور شنونده، کم رنگ نمی‌شود. نه این که بسیار عزیز باشد، البته هست ولی بالاخره باید این داستان برای کسی تعریف شود. چه کسی هم بهتر از مخاطبی که سال‌هاست حضور فیزیکی ندارد و از همه جا بی‌خبر است. ولی ........

ولی ..... من  می‌خواهم چیزی بگویم. ینی بپرسم. این پرسش همیشه دغدغه ی ذهنی من است. در طول خواندن کتاب هم لحظه‌ای از ذهنم بیرون نرفت. پرسشم این است:

به راستی، مخاطب نویسنده چه چیزی را از دست داده است؟

روزمرگی‌های سیما را؟ یا روزمرگی‌های خانواده‌ی وی و یا خانم پارسا و آقای غفاری و مادر سیما و ....... کسانی‌که به نظر می‌رسد وقتی سیما آن‌ها را نمی‌بیند شاید در یک غار دور دست زندگی می‌کنند. یا گم شده‌اند و هر از گاهی پیدا می‌شوند.

دلتنگی‌های سیما را از دست داده است؟ خب همه‌ی  آدم‌ها دل‌تنگ می‌شوند. دلتنگ کسانی که دیگر نیستند. شکل نبودن هم خیلی فرقی نمی‌کند. گاه چشم دیدن بعضی‌ها را ندارند. و سعی می‌کنند آن‌ها را نبینند. تنهایی های سیما را ازدست داده است؟ تنهایی سیما این است : همین که خانواده از در بیرون می‌روند اولین تفریح هر روزش به‌یادآوردن رویاهای شب گذشته است و  نیز در روز بارها دلتنگ مخاطبش می‌شود. و با مهاجرت برادر، دلتنگ او هم خواهد شد.

به نظر من، هر کس به سوی ِ شکلی از گذران عمر ،که خودش انتخاب می‌کند یا برایش انتخاب می‌کنند می‌رود. ولی حتا در نوع دومش چه بسا اوقات خوشی را هم سپری کند و قهقه‌هایی بزند که در شرایط دیگر شاید نزند. گویی روزمرگی‌ها ربطی به هیچ کس ندارد. در این میان گاه نم اشکی هم چاشنی تنهایی‌های آدمیان می‌شود که آن‌هم با گذر زمان، شیرینی‌های اوقات در کنار هم بودن، بیشتر می‌ماند و بس.

در جایی در مورد برادر  ِ در حال هجرت می‌نویسد:


"به سلامتی کی عازمین؟"

"سه چهار ماه دیگه. این جور که بوش می‌آد، این شب عید در خدمت مامان خانوم نیستیم. احتمالن بریم پای سفره‌ی هفت سین کانادایی مادرزن. ولی حتمن تلفنی تبریک می‌گیم و عرض ادب می‌کنیم."

چیزی از توی سینه‌ام کنده شد و افتاد پایین توی شکمم و همان‌جا مثل سنگ سفت شد.

مامان موهای رضا را بوسید و گفت: " هرجا باشین فرقی نمی‌کنه. خونه‌ی اونام مثل این‌جاست. فقط سلامت باشین و خوش."

ولی یک غبار خاکستری روی چروک‌های صورتش را که به نظرم رسید زیادتر شده‌اند، پوشاند.

چشم های رضا هم خیس شد.


آن‌گاه چند رویه بعد را که می‌خوانی این را می‌بینی:


"امروز یک ماه می‌شود که رضا رفته. به سلامت رسید و در ده‌ها باری که تلفنی صحبت کردیم، صدایش نشان از سرخوشی و امید دارد. سرخوشی‌اش به ما هم سرایت کرده است.

...........

این هم از پیچیدگی‌های ما آدم‌هاست. باید به این شرایط هم خو بگیریم.


***

با توجه به آن‌چه که مخاطب از دست داده شاید فقط بتوانم بگویم، زندگی را از دست داده. ینی این روزمرگی‌ها را و این عطرها و رنگ‌ها و خوراکی‌ها و سیگار و لحظات تنهایی و لحظات تنها بودن با کسانی که تنهایی ات را پاس می‌دارند و در نهایت شانه هایت را و قهقه‌هایت را دوست دارند..........

چیزی هم در مورد روی جلد بنویسم و متن را درز بگیرم و بگذارم باقی را خودتان بخوانید.

نان تافتونی داریم با یک تکه‌ی بریده در وسط آن که به نظر می‌رسد برشته بوده و کسی آن را کنده و زودتر از دیگران خورده است و یا به تنور چسبیده است. نام کتاب به رنگ سرخ در این بریدگی دیده میشود. اشاره‌ی زیبایی به نان تافتون و شربت آلبالو. این غذا، غذا که چه عرض کنم، این ترکیب یک خوردنی است که مخاطب نویسنده، عاشق آن بوده است.

اگر علاقمند به شیرین کردن اوقاتتان از پگاه تا شام هستید، این کتاب را بخوانید. تحمل یک نواختی روزها دشوار است،  اگر تلاشی در تغییر هرچند کوچک در آن، نکنید.

 

کاملن مغرضانه، بخشی از کتاب را در "چند خطی از کتاب ها ......"، برایتان خوانده‌ام. بخشی که نویسنده در مورد دیرینه مردان و دیرینه زنان نوشته است. با آهنگی از ادیت پیافت که در آن می‌گوید:


نه، حسرتی نمی‌کشم

هیچ، هیچ

نه خوبی‌هایی که در حقم کرده‌اند

و نه بدی‌ها

همه در نظرم یکسانند

...................

من کم‌ترین اهمیتی به گذشته نمی‌دهم


***


با گفتن دست مریزادی به خانم عصمت عباسی، که به دلیل افتخار آشنایی با او دوست دارم عصمت خطابش کنم، در انتظار دیگر آثار او هستم.

احمد عطایی


احمد عطایی بنیانگزار انتشارات عطایی، آخرین کتابش را منتشر کرد.


انتشارات عطایی اولین بود در نوع خودش که در زندگی با آن آشنا شدم. دریغ  نام کتابی که آن روزها به دستم رسید را به یاد ندارم. آن روزهای خیلی خیلی دور. اولین یا دومین سال دهه ی چهل خورشیدی.

با وی بیشتر آشنا شوید. در مهرنیوز. که عکس را نیز از آنجا وام گرفته ام.


حوصله کردید آن روزگاران را ببینید.

شب‌های روشن


شب‌های روشن

نام اصلی: Bely Nochi

نوشته‌ی: فیودور داستایفسکی

برگردان: سروش حبیبی

نشر ماهی –  چاپ هشتم - 1389 

112 رویه – جیبی – 3500 تومان

***

شاید تنها کتابی که بعد از دیدن فیلم آن به دیدنش رفتم، این کتاب باشد. آن هم بعد از دیدن دو نسخه‌ی ایتالیایی و ایرانی و هر دو دیدنی. دلیل این کار هم فقط در نام کتاب یا فیلم بود. هنگام دیدن فیلم‌ها راز نام فیلم را نفهمیدم. چرا شب‌های روشن یا شب‌های سپید. تا این که چندی پیش گذر یاری به سن پطرزبورگ افتاد. از آن‌جا که گفت، راز را دانستم. می‌گفت:

در آن‌جا در هر بیست و چهار ساعت یک ساعت و نیم شب داشتیم و باقی شبانه‌روز، روشن بود.

خب پس شب‌های روشن ینی، شب‌هایی که تاریک نیست.

از آن‌جا که داستایفسکی خودش اهل سن پطرزبورگ است، طبیعی است که از شب‌های روشن هم بنویسد. ولی وقتی این کتاب می‌شود فیلم، آن هم فیلمی ایتالیایی یا ایرانی نامش بی معنی می‌شود.

کتاب، داستانی بلند است و یا رومانی کوتاه. شاید به جرات بتوان گفت که همه این کتاب را خوانده باشند. یا حداقل یکی از این دو فیلم را دیده باشند که احتمال دیدن نوع ایرانی‌اش بیشتر است. هر دو فیلم تا حد زیادی به داستان وفادارند. هرچند بیان داستایوفسکی به سادگی به فیلم در نمی‌آید. آن‌جا که قهرمان ما از رویاهاش می‌گوید. در این جا فیلم باید فقط گفتار باشد و این کار لطمه می‌زند به فیلم ،که بیشتر باید زبان تصویر باشد.

داستان تقسیم شده به چهار شب و یک صبح در پایان و داستان ناستنکا (آناستازیا) که در شب دوم توسط خودش تعریف می‌شود.

سال‌ها بود که سراغ داستایفسکی نرفته بودم. یادم رفته بود. خودش را و نوشته‌هایش را و شکل و شیوه‌ی بیانش را. بی آن که بخواهم نویسندگان دیگر را تخطئه کنم، می‌خواهم بگویم بد نیست  گاهی به سراغ کلاسیک‌ها‌  بروم. ینی بد نیست که هیچ، خیلی هم خوب است. تا یادم نرود که داستان یا رومان ینی چه.


 

............ گوش کنید، ناستنکا. (من هیچ وقت سیر نمی‌شوم از این که شما را ناستنکا صدا کنم) در این بیغوله‌ آدم‌های خیلی عجیبی زندگی می‌کنند. این ها خیال‌پردازند. بله. خیال‌پرداز. اگر این کلمه برایتان کافی نباشد و تعریف دقیق‌تری بخواهید می‌گویم که این ها آدم نیستند، بلکه موجوداتی هستند میان آدم و حیوان. این ها اغلب اوقات در جایی در گوشه‌ای ، کنج و کنار پنهانی میخزند. انگاری می‌خواهند خود را از روشنایی روز هم پنهان کنند. وقتی به این کنج دنجشان رسیدند، همان جا میچسبند. مثل یک حلزون. دست کم از این حیث شباهت زیادی دارند به جانور جالبی که هم جانور است و هم لانه ی جانور و اسمش لاک پشت است. حالا شما خیال می‌کنید چرا این قدر به این لاکشان دل بسته اند؟ چهار دیواری‌ای که رنگش حتمن از کپک سبز شده و دود زده و به قدری غم انگیز است و به قدری پر از دود سیگار که آدم در آن خفه می شود؟ چرا وقتی یکی از دو سه آشنای این آدم مضحک به دیدنش می آید (که البته همین دو سه نفر هم به تدریج فراموشش می‌کنند) این جور دستپاچه میشود و خجالت میکشد و پریشان می شود و با او طوری برخورد میکند که انگار ساعتی پیش در همین دخمه مرتکب جنایتی شده است. انگار اوراق بهادار جعل می‌کرده یا اشعار تندی می گفته تا همراه نامه ای بی امضا به دفتر روزنامه ای بفرستد و ادعا کند که سراینده ی این اشعار از دنیا رفته و او در مقام دوست شاعر فقید، وظیفه‌ی خود می داند که اشعارش را منتشر کند ...........


شیرکو بیکه س پرکشید.


شیرکو بیکه س

1940-2013

شیرکو بیکه س درگذشت 
عراق- شیرکو بیکه س شاعر نامدار کرد که آثار ادبی جاودانی را در اذهان مردم کرد برجای گذاشته است لحظاتی پیش دار فانی را وداع گفت.
به گزارش خبرگزاری کردپرس، شیرکو بیکه س فرزند فایق بیکه س و از شعرای نامدار کرد ساعاتی پیش درگذشت.
وی از شاعران نامدار معاصر کرد بود که مجموعه های شعری زیبایی از وی به جای مانده است.
وی که به دلیل بیماری سرطان وخامت اوضاع جسمانی اش به سوئد اعزام شده بود لحظاتی پیش در بیمارستان کارولینزا استکهلم این کشور درگذشت.
شیرکو بیکه س سال 1940 در شهر سلیمانیه به دنیا آمد. پدر وی فایق بیکه س از شعرای بزرگ کرد بود. وی اولین مجموعه شعر خود را در سال 1968منتشر کرد.
وی با احمد شاملو شاعر نامدار ایرانی دیدار داشته و در ایران نیز چهره نام آشنایی محسوب می شود.



یکی دو روز پیش در وبلاگ فقط یک بهار ابیات زیر را از او خواندیم. 

بو، راه و قبله نمای من است
می برد مرا.
بر پیشانی آن کوه،
چکه های نور سرازیر شد،
حقیقت بوی خدا می داد.
از اعماق دوزخ، اهریمنی درآمد،
دوزخ بوی دروغ می داد.
قابیل خشمش خروشید
و جنگ بوی مرگ می داد.
سپیده دمی، عشقی جوشید
آفتاب بوی عشق می داد.
تا زن نبود، از بهشت بویی بر نیامد.
گل بوی کودکی گرفت، اطمینان بوی صلح،
خیانت بوی ظلمت، خاک بوی قربانی،
وطن بوی مادران و آزادی بوی آسمان،
جوانی بوی قدرت و پیری بوی ضعف،
دریا بوی پنهانی و گمان نیز بوی همه ی آن ها را گرفت.
نزد من نیز، شعر بوی خواب گرفت
و گرسنگی بوی رنج و رنج بوی ستم

و کردستان نیز بوی هر سه




شیرکو بیکه س - ئه حمه د شاملو

وصیت نامه ی او و قطعه شعر حلبچه را در ادامه مطلب ببینید.
 
ادامه مطلب ...

فهیمه رحیمی درگذشت



فهیمه رحیمی
1331-1392


فهیمه رحیمی مشهور به دانیل استیل ایران امروز صبح -بیست و هشتم خردادماه- درگذشت.

من این اصطلاح مشهور ها را دوست ندارم. خود خانم رحیمی هم گویا بارها ابراز کرده بود که مرا فهیمه رحیمی بشناسید و نه دانیل استیل ایران.


توضیحات بیشتر را در خبرگزاری مهر ببینید.

عقاید یک دلقک


عقاید یک دلقک

اثر، هاینریش بل

برگردان، شریف لنکرانی


دنیای پر غوغا و بیثمر یک دلقک!

نامی که خود بر این کتاب نهاده‌ام.


بیش از چهل سال از حضور این کتاب در کشورمان می گذرد. همان چاپ اولش را گرفتم و خواندم. چندی پیش به رسم سوغاتی، جلد دیگری از این کتاب نصیبم شد، فهمیدم که از اولی خیلی وقت است بی‌خبرم. اولی را چه کسی و در چه تاریخی از آن خود کرده است؟  نمی دانم. نوش جانش. ولی سوغاتی خوبی بود. فهمیدم آن وقتی که خوانده ام برای فهمیدنش خیلی زود بوده است. شاید هم دیر. بهرحال دوباره خواندنش بیشتر چسبید.

هاینریش بل برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبی است. اگر این کتاب تنها اثر او هم باشد که نیست، این جایزه در خور اوست.

عقاید یک دلقک، یک تک گویی است. از دلقکی بیست و هفت ساله. ولی به قول خودمان خیلی بزرگتر از سن و سالش. در واقع یک جور خاطرات است. خاطرات دلقکی منحصر به فرد. شاید بعد از خواندن این کتاب، هنگام دیدن یک دلقک، به یادش بیافتیم ولی این دلقک آن دلقک نیست. این دلقک را بعد از آشنایی بیشتر با او نزدیک‌تر به خودمان می‌یابیم. همه‌ی ما کماکان زندگی او را تجربه کرده ایم. ینی در واقع می‌خواهم نتیجه بگیرم که همه کمی تا قسمتی او هستیم. دلقک. باور نمی کنید؟

فرهنگ لغتی باز کنید و ببینید: "دلقک، تلخک ، ...... کسی که کارهای با مزه می‌کند، مسخره بازی در می‌آورد یا کارهایی می‌کند و حرف هایی می‌زند برای شاد کردن و خنداندن دیگران."

مگر ما کاری غیر از این داریم. آیا کارهایی می کنیم که دیگران غمگین شوند و گریه کنند؟

در زندگی فقط و فقط دل در گرو یک عشق نهاده و به بیان خودش با او آن کار را کرده است و بس. ولی بی ازدواج. از آنجا که دختر کاتولیک است و در این مذهب اجازه زندگی بی ازدواج به کسی نمی‌دهند، -هم‌چون این‌جا-، این است که دختر از او جدا شده و با یک کاتولیک‌تر از پاپ می‌رود و او را تنها می‌گذارد و اکنون در پایان هر روز کس دیگری شاهد مسواک زدن اوست.  من آخر کتاب را برایتان نگفته‌ام. نگران نباشید. این در همان صفحه‌ی اول کتاب آمده است. البته بدون مسواک زدن.

در شناخت آدم‌ها بسیار متبحر است. حتا بوی غذایی را که کسی قبل از تلفن کردن به او خورده است، به مشامش می‌رسد. این را نه از راه بویایی که از کلماتی که طرف به کار می‌برد می‌تواند حدس بزند.

رفتن دختر او را به‌هم می‌ریزد و به الکل پناه می‌برد. خواندن کتاب را به دائم الخمرها پیشنهاد می‌کنم. و نیز پیشنهاد می‌کنم در این‌جا به جای شلاق زدن الکل خورها در ملا عام این کتاب را از شخص مجرم؟ امتحان بگیرند. شلاق زدن چاره‌ی یک الکلی نیست. چرا که یکی از پیام‌های این کتاب این است:

دلقکی که به میخوارگی بیفتد، زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می‌کند.


یکی دو برگ از کتاب را در صداهایی که می‌شنویم، بشنوید.

نوروز یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی



ایام را از شما مبارک باد

ایام می آیند تا بر شما مبارک شوند

مبارک شمایید


مولوی


سال دیگری از عمر این وبلاگ گذشت و ما هم چنان سرپاییم.

در سال پیش، خانم ها فرانک و نیره به جمع ما افزده شدند و هم چنین آقای علی اکبر علامتی. حضورشان را دوباره خوش آمد می گوییم.

سال آینده نیز این جا را سرپا نگه می داریم. یکی از کارهایی که باید بکنیم همین است.

کارنامه ی سال پیش را در پایین ببینید:


ضرب المثل های پزشکی


ضرب المثل‌های پزشکی

ناشر: انتشارات میرماه

به کوشش: دکتر علی یزدی‌نژاد

 

رفتم به طبیب، گفتم از درد نهان

گفتا که ز غیر دوست بر بند زبان

گفتم که غذا، گفت همین خون جگر

گفتم پرهیز، گفت از هر دو جهان .................... ابوسعید ابی الخیر

 

ضرب المثل‌های پزشکی در واقع سررسیدنامه‌ی سال یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی است که به همت علی یزدی نژاد تهیه شده است. سالنامه‌ی نفیسی که حاوی ضرب المثل های پزشکی است.

پیش از این که با مشهورترین ضرب‌المثل پزشکی که همه با آن آشنایید آغاز شود، شعری از فریدون مشیری را دارد که می گوید:

باز کن پنجره ها را که نسیم

روز میلاد اقاقی ها را

جشن می‌گیرد

و بهار

روی هر شاخه، کنار هر برگ

شمع روشن کرده است

............................

در مورد این ضرب‌المثل ها که به آن‌ها فقط اشاره ای میکنم و می‌گذرم در این سررسید چندین و چند صفحه یادداشت آمده است.

...........

و اما................... مشهورترین ضرب المثل پزشکی. کسی جز این اگر سراغ دارد بگوید که ما خطی بر این یادداشت بکشیم.

نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب

"ناجوانمردی کاووس نسبت به رستم همان گونه که در طول تاریخ ایران نظایر فراوان دارد (از قبلی رفتاری که با بزرگمهر حکیم، خواجه نظام الملک، رشیدالدین قضل‌الله همدانی، حسنک وزیر، قائم مقام فراهانی، امیرکبیر و دکتر مصدق شد) چنان تاثیر عمیقی بر فرهنگ و ادب ایران گذاشت که نوشدارو پس از مرگ سهراب "ضرب المثل شد و آن را به کاری که به تاخیر و نه به هنگام کنند و لطفی که پس از رفع حاجت نمایند، تعبیر کرده اند.....

  این مثل نظایر دیگری نیز دارد:

از نظامی: دارو پس ِ مرگ کی کند سود؟

از انوری: بعد از این لطف تو با ما به چه ماند دانی؟ نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند

.....................

 و بعد از چندین نمونه ی دیگر، شاید به آخرین آن‌ها برسیم. از حسین شهریار:

نوش‌دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی / سنگ‌دل این زودتر می‌خواستی، حالا چرا؟

......

و سررسید ادامه می یابد. من توان آن را ندارم که تمام این ها را بنویسم و اگر بنویسم بی‌رحمی بر این کار حرفه‌ای کرده ام. فقط اشاره ای می کنم  و می‌گذرم.

ضرب المثل ها در پایان هر ماهی هستند. فقط از آن‌ها می نویسم. یعنی بی هیچ توضیحی که در سررسید آمده است. :

کور خیال می‌کند، بینا دو لپی می خورد

حکیم باشی را دراز کنید

اگر بنا به مردن باشد من جگرش را هم در می‌آوردم.

اجل از گرمی آن تب بگریخت

چو به گشتی طبیب از خود میآزار

در این مورد خودم چیزی دارم که برایتان بنویسم:

روزی یکی از نزدیکان بزرگوار ما را آسیبی در دست پیش آمد. در زمستانی سخت بر زمین یخ، که سالهاست اثری از آن نیست، سر می بخورد و دستش می بشکست. وی را به بیمارستانی در همان حوالی ببردیم. پزشک حاذق!! بخیه و شکافتن و پلاتین و ........... گچ و چند روز بستری در بیمارستان تجویز می بکرد. ما در کش و قوس آنچه که در روزهای آینده بر ما خواهد رفت بودیم که نگهبانی از در درآمد و سبب پرسید. عرضه بکردیم. گفت:

شما را به نزد طبیبی بفرستم که هیچ کدام از این ها نخواهد.

اینم تلفنش..........

و ما آن بکردیم که او بگفت.

ولی بر ما آن رفت که بر باخه رفت. در قد و قواره ی آن روزها مبلغ بسیار زیادی به طبیب پرداختیم. بعد ها که بیمار بهبودی حاصل می بکرد، چرتکه انداختیم و در نهایت،  به نزد طبیب رفتیم و شکایت عرضه کردیم. او همین شعر را برای ما بخواند و ما با دادن مبلغی هم به عنوان ویزیت آن روز، مطب آن طبیب بزرگوار را ترک می بکردیم.

این ییلاق و قشلاق از کجا آورده اید؟

و در نهایت

استخوان لای زخم گذاشتن

این یکی خیلی جای حرف و حدیث دارد.

گویند قصابی را استخوان خرده ای بر پلک خلیده ، او را ...................

 

بیشتر نمی نویسم به دلیل حفظ حقوق ناشر و ................

 

 این سررسید به نظر خودم می تواند یک سررسیدی باشد که بتوانیم به عنوان یک کار با کلاس به کسی هدیه بدهیم.

در نوروز نود و دوی خورشیدی